:: آن مرد آمد.
آن مرد آمد. آن مرد، بدون اسب آمد. چون اسب نداشت.
آن مرد آمد. آن مرد، امروز هم آمد. آن مرد، هر روز ميآمد. آن مرد، در باران ميآمد. در برف ميآمد. شب ميآمد. روز ميآمد. آن مرد، هر روز ميآمد. هر روز. حتي روزهايي كه «او» نبود. آن مرد ميآمد، ميماند، به آستانهاي چشم ميدوخت كه «او» هر روز از آن ميگذشت و لحظهاي بعد، آهسته ميرفت و «او» هرگز اين را نميدانست. آن مرد هر روز ميآمد تا چيزي را ذره ذره در وجودش خرد كند و تكههايش را پشت آن در بسته بگذارد و برود. چيزي كه نميگذاشت او عاشق باشد: غرورش را ... شكستن غرورش، تلخ بود. اما عاشقي، معناي قشنگي داشت. شيرين بود ...
آن مرد آمد. آن مرد، امروز هم آمد. آن مرد امروز اما آنقدر ماند، تا دل از آخرين تكه ببرد ... سخت بود ... و بريد و آن را پشت در گذاشت ... و ... رفت. آن مرد، امروز فهميد كه عاشقي، خيلي سخت است. خيلي سخت.
آن مرد، رفت. وقتي ميرفت، ديگر آن مرد نبود. مرد ديگري بود. عاشق بود ...