پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: اينجانب و اونجانب!
زمان: امروز صبح، مكان: اينجا.

پس از مقاديري مكالمات ابتدايي آبدوغ خياري ...

خانم اونجانب: ببينم، چرا تو همش ايني و من اون؟ ... كي گفته تو بايد اينجانب باشي و من اونجانب؟
آقاي اينجانب: [ مطلبي كه از سوي اينجانب بعنوان پاسخ ذكر گرديد، بعلت اخذ يك فقره قول مردانه از سوي خانوم اونجانب مبني بر عدم تكرار اينگونه مطالب مستهجن و نيز انتباه جدي اينجانب، سانسور مي‌گردد.]
خانم اونجانب: ديگه نمي‌خوام باهات حرف بزنم ... قهر!
آقاي اينجانب: ( موضوع را شوخي فرض كرده است ) ... نه ... من بدون تو، جسمي بيش نيستم ... ما مثل دو روحيم در دو بدن!
خانم اونجانب: ...
آقاي اينجانب: راس راسي قهري؟
خانم اونجانب: ...
آقاي اينجانب: ( با لحني كه انگار هنوز ملتفت مسأله نشده است) تو وبلاگ مينويسم آبروريزي ميشه‌ها ...
خانم اونجانب: اگه آبروي كسي بره، مال توئه!
آقاي اينجانب: عمراً ... خواهيم ديد.
خانم اونجانب: ...
آقاي اينجانب: ( صداي افتادن دوريالي آقاي اينجانب به گوش مي‌رسد ) ... ببين، لوس نشو …
خانم اونجانب: …
آقاي اينجانب: ( پس از قدري تفكر و گمانه‌زني در خصوص عمق فاجعه) ... ببين مي‌خواي از اين به بعد تو اينجانب باشي و من اونجانب؟ ( در اين لحظه اينجانب كلي احساس از خود گذشتگي برش داشته است )
خانم اونجانب: نخير. فقط مي‌خوام از اين شوخياي لوس و بي‌شخصيتانه نكني! ( در اين لحظه اينجانب خودش را در قالب يك لات موكفتري تجسم مي‌كند و دهانش از فرط بهت و حيرت، به قاعده يك غار، گشوده مي‌شود! )
آقاي اينجانب: چشم! :-|
خانم اونجانب: مرسي.
آقاي اينجانب:[ يك كار بي ناموسي]
خانم اونجانب: ;-)

و ماجرا به خوبي و خوشي، خاتمه مي‌يابد.

نتيجه اخلاقي: چرا عاقل كن كاري كه باز آرد پشيماني؟!
نتيجه غيراخلاقي: بي‌شخصيت، از هر موقعيتي كه سوء استفاده نمي‌كنن!
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: حرفهاي ناگفته ...

اينكه مي‌گويم «دوستت دارم»
فقط بخاطر اين نيست كه دوستت دارم،
از روي عادت هم نيست، نترس ... دلخور هم نشو،
هر چند كه به ترسيدنت و دلخور شدنت، هردو، عادت دارم ...
راستش اصلاً نمي‌دانم كه بخاطر چيست،
فقط مي‌دانم كه «دوستت دارم» ...

اينكه به تو حق مي‌دهم كه دوستم نداشته باشي،
اصلا به معناي آن نيست كه فراتر از ظرفيت خودم گذشت كرده‌ام،
هر دوي ما مي‌دانيم كه فقط دوست داشتن من كافي نيست؛
پس هرچند به راهي كه آمده‌ام شك دارم،
اما بازهم «دوستت دارم» ...

اينكه از من مي‌پرسي كه اين دوست داشتن، به كجا خواهد انجاميد،
سوال سختي است که برايش جواب ندارم؛
مي دانم حقِ توست که بپرسي و بداني،
مي دانم گاهي مي‌خواهي رهايم کني ولي نمي‌تواني،
مي داني، شايد نمي دانم که مي تواني.

اينكه مي‌گويم «دوستت دارم»
فقط بخاطر اين نيست كه دوستت دارم ...
اين را خوب مي‌دانم كه اگر به هيچ چيز يقين ندارم،
اگر خسته و پژمرده شده‌ام،
اگر هميشه اشتباه فكر كرده‌ام،
اگر راه را اشتباه آمده‌ام،
اما خوشحالم كه تمام اين راه را با تو آمده‌ام؛
و به همين دليل «دوستت دارم» ...

من بخاطر اينكه تو خودت بودي،
بخاطر اينكه خودم را به من نشان دادي،
بخاطر اينكه خوب، ساده، صريح، بزرگوار و مهربان بودي،
بخاطر اينكه با من بودي و به خاطر لحظات زيبايي كه به من دادي،
بخاطر اينكه هميشه در بدترين لحظات به من آرامش دادي،
بخاطر اينكه در تيره‌ترين تنگناهاي دلسردي‌ام به من اميد دادي ...
بخاطر همه اينها، و بخاطر خيلي چيزهاي ديگر،
هميشه و هميشه «دوستت دارم» ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: غزلي براي حوا

« در آغاز هيچ نبود،
تنها كلمه بود،
و آن كلمه، خدا بود.
» *

نه ...
در آغاز هيچ نبود،
كلمه هم نبود، ... تنها تو بودي ...
و كلمه خود را به شكل تو مي‌آراست.

دوباره ...
در آغاز هيچ نبود،
تنها كلمه بود،
و آن كلمه، همهمه‌اي گنگ، نجواي سحرگوني بود كه سحرگاهان خوابم را مي‌آشفت ...
و تو خود را به شكل كلمه مي‌آراستي.

از نو ...
در اغاز هيچ نبود،
تنها كلمه بود،
و آن كلمه، من بودم.
و تو اما خواندن نمي‌دانستي ...

باز هم نه ...
در آغاز هيچ نبود،
تنها كلمه بود،
و آن كلمه، دروغ بود.
و تو، ديگر نبودي ...

* انجيل، باب اول
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
- سلام، من ذهن تو‌ام ... آمده‌ام كه حرفهايت را با من بزني، ...
- ...
- گريه نكن ... گريه نكن ... آرام باش، ... من تمام حرفهايت را باور خواهم كرد، ...
- ...
- من مي‌توانم بجاي تو زندگي كنم ... تا تو، براي هميشه مخفي شوي ...
- ...
- باور نمي‌كني؟ ...
- ...
- لبخندت براي چيست؟ ...
- من نمي‌توانم با تو حرف بزنم! ... من مرده‌ام. كسي اين را به تو نگفته بود؟ ... اين تن، ديگر نفس نمي‌كشد ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: روشنايي چراغ، در پس تلألؤ انوار نقره‌اي سحرگاه، فرو مرده بود. صبح بود و نشاط زندگي، با گامهاي مه‌آلود و شبنم‌زده بامدادي خنك و دل‌انگيز به اتاقش مي‌ريخت. او از خواب برخاسته بود و مثل هر روز صبح، بر قاب پنجره يله داده بود بود و شانه بر گيسوان سياهش مي‌كشيد ... و باز مثل هر روز، با نگاه منتظر هر روزه‌اش، دوردستها را مي‌كاويد ...

شهر درست در امتداد نگاه او، بر زميني خيس و سرد پهنه گسترده بود و سنگفرش براق پس‌كوچه‌هايش، به فلسهاي ماري دراز و پر پيچ و تاب مي‌مانست كه گويي سالهاست همچنان مي‌خزد و مي‌خزد تا سر بر آستانه ميداني بگذارد كه قرنهاست در زير پاي او، به آرامي خفته است ...

دخترك، همچنان چشم به دوردستها داشت. طراوت صبح، از لابلاي نسيم خيس و خنكي كه به صورتش برمي‌خورد، به آرامي به زير پوستش مي‌لغزيد و او لطافت قشر نازكي از اين هواي خنك را كه ميان پيراهن نازك نخي و پوست تنش محبوس مي‌شد؛ مزمزه مي‌كرد و دلش بي‌تاب مي‌شد و لذتي كرخ كننده در تمام تنش متصاعد مي‌گشت و او را وا مي‌داشت كه بازوانش را بالا بگيرد تا باد از حلقه آستينش به درون بخزد و عاشقانه گرد تنش بپيچد. او آنروز اين لذت كرخ و سيال را دوست داشت و دلش شادمانه به هواي سكوت ظريف و سحرگون اين بامداد بود كه ... طنين گامهايي موزون كه انگار رو به سوي او داشت، خيالش را ربود ...
سكوت صبحگاهي، اكنون با پژواك ريتم گامها، شكسته بود. صدا همچنان دامنه مي‌گسترد و هر لحظه نزديكتر مي‌نمود. انگشتان شانه، لختي در موهايش درنگ كرد و موج مرتب و موزون گيسوانش از ترنم ايستاد. اكنون بارقه نقره‌اي موهايش كه تا دمي پيش از رقص شانه در گيسوانش موج برمي‌داشت، فرومرده و در هوا معلق مانده بود ...
... و سكوت ... سكوت ... نه حتي نواي آرام لغزش لخت تارهاي گيسوانش، نه حتي صداي خفه و ناپيداي نجواي شانه با آنها ... و نه صداي هيچ پرنده‌اي ... سكوت ... تنها صداي قلب او كه گويي با پژواك موزون گامها، ريتم مي‌گرفت و هواي آن داشت كه پا به پايشان بپويد و اوج بگيرد و به پرواز در آيد ...
گامها اكنون به ميدانگاه رسيده بودند. صاحب گامها آمد و طلوع صبح، انگار كه در چشمان درخشانش مي‌تابيد. زير پنجره او ايستاد. به او خيره شد:

- شاهزاده زيبا، بامداد دل‌انگيزت به خير ... بگو بدانم، آيا تو او را نديده‌اي؟ ... شايد بداني كه منزلش كدام سو است ... نمي‌داني از كدام راه رفت؟ ... نمي‌داني؟

نسيم، كماكان به مهرباني، او را مي‌نواخت و او نيز به شوق و اميد، در ديدگان مسافر جوان چشم بسته بود و دلش به هواي آن بود كه تمام انتظار سالها را به بوسه‌اي از ديدگان درخشان مرد، بربايد ... اما ... تنها دستي به هواي او تكان داد و بعد، صداي شكستن چيزي او را به خيال خود آورد ... كه شانه صدفي از دستانش رها شده بود و او به هواي شانه صدفي به يكباره نشست و حجم هوايي كه از دامن پيراهنش به درون خزيده بود، موجي دوباره در لباسش و گيسوانش برانگيخت و بارقه نقره‌اي گسوانش را دگرباره در فضاي سيال پيرامون، به ترنم آورد. اما مسافر جوان، رقص هراسان گيسوان او را نديد. چرا كه او نشسته بود و چون برخاست ... هيچ‌كس در پاي پنجره‌اش نايستاده بود ... مسافر رفته بود ... چون او شرم كرده بود كه بگويد: « ... آنكه مي‌جويي، ... منم ... »

شهر درست در امتداد نگاه او، بر زميني خيس و سرد پهنه گسترده است و سنگفرش براق پس‌كوچه‌هايش، به فلسهاي ماري دراز و پر پيچ و تاب مي‌ماند كه گويي سالهاست همچنان مي‌خزد و مي‌خزد تا سر بر آستانه ميداني بگذارد كه قرنهاست در زير پاي او، به آرامي خفته است ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin


:: احساس غرور از موفقيت يك ايراني، يك هموطن ... احساس زيبايي است: احساس اميد، احساس پيروزي، احساس افتخار ... راستش بنظر من، اين جايزه به تمام زنان ايراني داده شده است و نه فقط به خانم شيرين عبادي، ... پس بر همه زنان و دختران ايراني، مبارك ...

0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: كسي پشت در بود. كسي كه مي‌دانستم از دوردستها مي‌آيد. كسي كه آشنا بود ... كسي كه هر از گاهي، به سراغم مي‌آيد. در را گشودم و كودكي‌ام را ديدم كه با موهاي لخت خرمايي‌اش پشت در، مبهوت و خسته، ايستاده بود و مثل هربار، آنچنان خيره به من مي‌نگريست كه گويي مي‌خواهد تمام آرزوهاي كودكانه‌اش را يكباره به همان نگاه عميق و عجيب از من بازستاند. كودكي‌ام، خسته بود و غمگين. روي تختم نشاندمش و او برايم تعريف كرد كه چطور روزها و روزها تمام كوچه‌هاي خاكي دور و بر خانه‌مان را زير پا زده و بدنبال من بوده است و از من قول گرفت كه اين رازي هميشگي باشد ميان من و او و ... او ... به اينجاي كار كه رسيديم، از خانم انصاري تعريف كرد و اينكه چقدر خانم انصاري با تمام معلمهاي ديگرش فرق دارد و دليلش را هم من مي‌دانستم و هم او و اين هم رازي بود كه قول داده بوديم ميان من و او و ... او ... باقي بماند. كودكي‌ام گلايه داشت، نا اميد بود، خسته بود، و از همه مهمتر دلش شكسته بود. آخر هيچكس زبان او را نمي‌فهميد و من براي او توضيح دادم كه آدم بزرگها، تقريباً هيچ چيز را نمي‌فهمند و او نبايد بيش از توانشان از آنها متوقع باشد.
بعد كودكي‌ام با لبخندي اميدوار و چشماني درخشان برايم از من گفت از اينكه چقدر خوشبخت است كه لااقل يكنفر هست كه حرف او را مي‌فهمد. يكنفر هست كه مي‌تواند هر از گاهي به او سر بكشد و حرفهاي عالم را كه توي دلش تلنبار شده در گوش او بگويد و بعد بغضهاي فروخورده‌اش را براي او بگشايد و برود. كسي كه روزي تمام اميدها و آرزوهايش را برآورده خواهد ساخت. كسي كه مي‌داند مثلث، قطر ندارد. كسي كه قدش به آقاي رنجبر مي‌رسد و وقتي آقاي رنجبر دارد چوب كف دست بچه‌ها ميزند، يقه او را مي‌گيرد و چوب را از دستش مي‌گيرد و توي سرش خرد مي‌كند. كسي كه دفترهاي سفيد برايش مي‌خرد. كسي كه او را از اين كوچه‌هاي كثيف خاكي و از لابلاي اين آدمهاي بيگانه، با خود خواهد برد. به دوردستها، به جاهاي خوب. مثلاً به سر اتوبان. يا شايد حتي دورتر، به جايي كه خانم انصاري از آنجا مي‌آيد. جايي كه آدمهايش همه مثل خانم انصاري هستند. جايي كه ... او ... هم آنجاست. ... او ... هم لابد مثل خانم انصاري بايد باشد چون اهل يك محله هستند. كودكي‌ام همينطور گفت و گفت و تمام آرزوهايش را رشته رشته به گردن من آويخت و من هر لحظه وحشتم افزون ميشد از كوله‌بار اميدهاي كوكانه‌اي كه او بر دوشم مي‌نهاد ... و بارها مي‌خواستم به ميان حرفش بدوم و ... اما هيچگاه نتوانستم. وقتي كودكي‌ام به سراغم مي‌آيد، برقي از اميد در چشمانش مي‌بينم كه اندامم و انديشه‌ام را سست مي‌كند و نمي‌توانم راستش را به او بگويم. اينكه برآوردن هيچكدام از آرزوهايش، از عهده من بر نمي‌آيد.
كودكي‌ام در خلسه لذت‌بخش مرور آرزوهاش بود كه مي‌بايست مي‌رفت. هر بار همينطور است. هميشه در بهترين لحظه‌ها اتفاقي مي‌افتد كه او بايد برود ... برود نان بخرد، برود مشقهايش را بنويسد و يا ... و گاهي هم صداي معلم، خلوت دل‌انگيز ما را به هم مي‌ريزد ... او مي‌رود و هربار با نگاهي ملتمسانه از من مي‌پرسد كه چه وقت خواهم آمد و او را خواهم برد و من بر خلاف آنچه بايد، اميدوارش مي‌كنم و وعده فرداها را به او مي‌دهم ... چون اميدش را، وقتي كه مي‌رود، دوست دارم ...
كودكي‌ام رفت و من به حالش غبطه خوردم كه ... لااقل چون مني دارد ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: روزهايي هستند كه هرگز از يادشان نخواهي برد ... روزهايي كه برق اشك در چشماني مي‌نشاني كه دوستشان داري ... روزهايي كه دست مهر، بر دستاني مي‌سايي كه دلت مي‌خواهد تا ابد در ميان انگشتان خسته و پريشان تو باشند ... روزهاي خوب، روزهاي بد ... و روزهايي كه از آن پس، دهانت را تا هميشه خواهي دوخت، كه به دوستت دارم، نيازارد ... روزهايي كه سادگيت و نادانيت، به باورت مي‌آيد ... و روزهايي كه روزگار، سخت‌ترين درسهايش را به تو مي‌آموزد ... درس خاموشي ... درس سكوت ...

... روزهايي كه هرگز از يادشان نخواهي برد،
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin


:: كد بنر رو از اينجا برداريد.

:: فراخوان سازمان عفو بين‌الملل: صدای خود را بر عليه اعدام قريب‌الوقوع افسانه نوروزی رسا کنيد!

:: مي‌دونيد، من اصلاً كاري ندارم كه ايشون چيكار كردن و گناهكار بودن يا نبودن. اين موضوع به قانون و دادگاه و وكلا و حقوقدان‌ها مربوطه و اظهار نظر كردن در موردش اصلاً در صلاحيت و تخصص من نيست (به همين دليل هم متن بنر رو به سليقه خودم تغيير دادم). من فقط مي‌خوام اينو بگم كه اصولاً با اعدام و مجازات اعدام، مخالفم. بنظر من هيچ كس حق نداره كه جان يك انسان ديگه رو ازش بگيره. اون آدم، مرتكب هر جرمي كه شده باشه، حق حيات داره و ما مجاز نيستيم كه اين حق رو ازش بگيريم. ميشه زندانيش كرد، حتي براي تمام عمرش اما هرگز نميشه كشتش. چرا كه جان يك انسان، فقط مربوط به گذشته و امروزش نيست بلكه آينده‌اش رو هم در بر مي‌گيره. ما ممكنه كه بتونيم در مورد گذشته يه آدم و خوب بودن يا نبودنش تصميم بگيريم اما در مورد آينده‌اش و اينكه چي خواهد شد، هرگز! نمي‌تونيم فرصتهايي رو كه مي‌تونست بدستشون بياره رو ازش بگيريم. كي ميدونه كه اون آدمي كه ما حق حيات رو ازش گرفتيم، فردا ممكن بود چي از آب در بياد. بنابراين، فقط كسي مي‌تونه حكم به كشتن آدمي رو بده، كه به گذشته و آينده اون آدم احاطه داشته باشه. بنظر شما بين ما آدماي عادي، چه كسي مي‌تونه چنين ادعايي داشته باشه؟ حق حيات رو يكي ديگه بهشون داده و هر موقع هم كه بخواد، خودش پسش مي‌گيره ... اين حرفها به معناي تبرئه گناهكارها و آدمكشها و قاتلها نيست. شكي نيست كه اونها، به همين دلايلي كه گفتم، مرتكب بدترين نوع جرم و جنايت شده‌ان و بايد اونها رو مهار كرد اما نبايد كشتشون ... جان يك انسان، هر كي كه باشه، اونقدر با ارزشه كه حتي به جرم گرفتن جان يكي ديگه هم نميشه گرفتش ... گذشته از اون، فكر مي‌كنيد كه حبس شدن و نشستن گوشه زندان براي تمام عمر، بهتر از مردنه؟ ... چرا بجاي اينكه به فكر اعدامشون باشيم، به فكر تربيت كردنشون نيستيم؟

0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: چشم سياوش خان، چشم ... اتفاقاً خودم هم داشتم به همين فكر مي‌كردم ...

ديگران را بگذار، دل به خورشيد بسپار، نگاه کن كه چگونه هر بامداد، صبور و سربلند، از شاخه هاي خاکستري صبح بالا مي آيد و ستارگان چگونه در برابر روشنائيش، شرمنده و خاموش مي شوند ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: دوستان، هر چه بگويم ز دل تنگ سخن، ... به جوابي نگشايد لب تنگش به سلام!

توروخدا مي‌بينين چه آدمايي اين دوره زمونه پيدا ميشن؟ ... حالا من چيكار بايد بكنم؟ تكليفم چيه اين وسط؟
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin