پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي


:: به كدام سو چشم دوخته‌اي، كودك معصوم من ... چشمانت را بر اين راه مدوز ... ببند ... كه غبار سياه اين صحراي آشوبزده‌ي وحشتزا، گردبادي است وحشي و ويرانگر ... نه گرد سواري ناجي و مهربان، ...

تجسم فريادهاي تو، اشك تو و ناله‌ات از درد، روحم را چنگ مي‌زند و مي‌خراشد و من در هم مي‌پيچم و مي‌خواهم كه با تمام هستيم و از ژرفناي وجود برافروخته‌ام، فرياد بكشم، ... فريادي از خشم، درد ... فرياد اعتراض ... مي‌خواهم كه بر اين همه رنج، بر اينهمه درد و اينهمه بي‌عدالتي بشورم ... مي‌خواهم كه عصيان كنم و سر فرود نياورم ... مي‌خواهم كه فرياد بكشم و دد صفتي آدمها را به صورت آراسته آنها، تف كنم ...

مي‌خواهم كه بميرم ... مي‌خواهم كه چشم ببندم بر اينهمه جنون، پستي و خوي هيولايي آدمها ... مي‌خواهم كه هرگز نگاه نااميد و بغض‌آلود تو را، لرزش مضطرب و نگران چشمانت را نبينم ... مي‌خواهم كه نه تو را ببينم و نه هيولايي كه شرنگ رنجي سخت و توانكاه در كامت ريخته است تا در دمي لذتي حيواني بياسايد ...

و مي‌خواهم كه ديگر آدم نباشم ...

0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: ... گرم يادآوري يا نه،
من از يادت نمي‌كاهم ... ترا من چشم در راهم، ...

نيما يوشيج
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: توي اتاقم نشسته بودم و منتظر ... دستنوشته يكي از شاگردام كه ترم قبل براي تشكر از من نوشته بودش، جلوي چشمم بود، روي تابلو. قبلا هم خونده بودمش، اما اينبار كه خوندمش، با اينكه اصلا نمي‌دونم چه كسي اون رو نوشته،اما توش يه حس دوست داشتني و لطيف و زيبايي بود كه انگار تازه كشفش مي‌كردم ... خيلي عالي بود، ...
نمي‌دونم چند تا شاگرد داشتم، راستش يبار به اين فكر كردم كه من توي زندگي اونا چه تاثيري گذاشتم ... لابد براي بعضيا فقط به اندازه گذروندن چند واحد و نزديك شدن به فارغ‌التحصيلي و خلاصي، براي بعضياي ديگه در حد يه درس تخصصي كه به ابزار كار حرفه‌اي مجهزشون مي‌كنه، ... ممكنه يه كم تو خاطر بعضيا بيشتر دوام بيارم، اونم از نوع خاطراتي كاملا بي‌ربط به نوع رابطه من با اونا، مثلا يادآوري چيزايي كه براشون تعريف كردم و خنديديم و يا خاطره سفرها و اينجور چيزا ... اما اگه بين اونا يك نفر، فقط و فقط يك نفر پيدا بشه كه من چشمش رو به زندگي باز كرده باشم ... يك نفر كه توش انگيزه و شوق ايجاد كرده باشم، اون موقع مي‌تونم بگم كه من كار خودم رو كردم و فكر مي‌كنم كه كار بزرگي هم كردم ... اون زمان هستش كه لذت دوست داشتني رضايت و مفيد بودن، تمام وجودم رو لبريز مي‌كنه ...

بنام معمار هستي،
اين اولين برگي است كه به خط خودم ولي با وسواس‌تر از هميشه ارائه ميدهم، كه حتي لحظه‌اي از انحناي وقت شما، برگه‌اي از هواي صاف سخاوت شما را جبران نمي‌كند.
تا بزرگ شدن راهي بسيار طولاني است ولي مي‌توانم بگويم كه لااقل كوچكتر از گذشته نيستم. نمي‌گويم كودكتر، چون فكر مي‌كنم كه كودك بودن هميشه دشوار و با ارزش است.
هر خطي كه كشيديد پله‌اي بود به وسعت تشكيل ابرها.
هر كلامي كه گفتيد دري بود به فهميدن لحن آب و زمين.
و هر كلاس شما سفري بود به انديشه درياها.
و بدانيد كه هر ظرفي كه براي زندگي ، هر پنجره‌اي براي مسير نگاه و هر پله‌اي كه براي عروج طراحي كنم، يادگاري از زحمات دلسوزانه شما را به همراه خواهد داشت.

يكي از شاگردان كوچك شما
زمستان 81
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: اومد نشست شروع كرد به احوالپرسي و اينا ... خوبي؟ چطوري؟ چه خبر؟ چيكارا مي‌كني؟ ... خوب خوبي؟ ... خودت چطوري؟ ... اصل حالت خوبه؟ ... بعدش يكراست رفت سر اصل مطلب كه ... تو نمي‌خواي ازدواج كني؟ ... تصميمت چيه؟ ... داره يواش يواش دير ميشه و ... خلاصه حسابي در باب ازدواج و مزاياي اون صحبت كرد و اينكه اگه توي اين يكي دو سال كاري كردي، كردي وگرنه ديگه معلوم نيست تأهل اختيار بكني يا نه و خلاصه مطلب، حسابي نصيحت كشم كرد. بعدش كه خوب مقدمات رو چيد، رفت سراغ مقصود اصليش كه ... يه دختر خوب برات سراغ دارم، هم رشته خودت، پاي پروژه‌اس ... دختر خوبيه، دوست نزديك خانممه (حالا 3 ماه نيست كه مزدوج شده‌ها، همچين ميگه خانمم انگار داره از عهد و عيالش حرف مي‌زنه!) و ... خانواده‌اش فلان جوره، خودش بهمان جور و همينجور يكريز مي‌گفت ... منم تمام مدت، همينطوري بر و بر زل زده بودم بهش و نه مي‌تونستم بگم آره و نه بگم نع! ... اون مث يه بزرگتر، مي‌گفت و منم مث يه پسر خوب، گوش مي‌كردم ... حرفاش تموم شد و از سكوت من هم نتيجه گرفت كه ته دلم راضيم و فقط يكي بايد هولم بده جلو و براي اين امر خطير، چه كسي هم از خودش بهتر ... حالا قراره كه خودش همه كارها رو راس و ريس كنه ديگه ... همين! ... اما توي حرفاش براي اينكه منو متقاعد كنه، يه دلايلي هم آورد كه من در اينجا لازم مي‌دانم بطور اجمال، به اهم آنها اشاره نمايم:

اول اينكه وقتي داشت سعي مي‌كرد منو متقاعد كنه كه ازدواج كردن خيلي كار خوب و ملوس و نانازيه، دو سه تا دليل آورد براي حرفش ... وقتي ازدواج كردي، يهو ديدت نسبت به زندگي عوض ميشه و مي‌بيني كه زندگي خيلي مهمتر، جديتر و زيباتر از اونيه كه تا حالا فكر مي‌كردي. خلاصه زندگيت از اين رو به اون رو ميشه و ميفتي توي رقابت براي اينكه خودتو بالا بكشي و زندگيت رو بسازي و ديگه با يه زندگي معمولي راضي نميشي و خلاصه دوزاريت ميفته كه ديگه درس و تحقيق و مطالعه و تدريس و دانشگاه و اينا، كجاي زندگيه ... وقتي داشت اين جمله آخري رو مي‌گفت، يه خنده‌اي مي‌كرد كه انگار داره راجع به خاك‌بازي و لي‌لي دختر بچه‌ها حرف مي‌زنه و بوضوح تمام، بسيار خوشحال و سرمست از اين بود كه از خواب غفلت بيرون اومده و فهميده كه زندگي چيه! ...

دوم اينكه وقتي در تعريف از دختر خانم مورد نظر، حسابي سنگ تموم گذاشت؛ آخرش براي حسن ختام، برگ برنده‌اش رو هم رو كرد ... از لحاظ فيزيكي هم خوبه، قد و قواره‌اش كه بهت مي‌خوره ... سفيد مفيده و هيكلش هم خوبه، همچين تو پر و سفته ... خوبه، خوبه ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: بازم بارون اومد، ... چك و چك، ... توي دل گرم تابستون ... و بغض من توي گلوم وا شد ... و دل من هم باريد ... باريد ... باريد ...

:: واي باران ، باران،
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما، چه كسي نقش تو را خواهد شست ...

حميد مصدق
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: حرفهايي كه با تو دارم، ... مادرم ...
من هيچ وقت نتوانسته‌ام كه در مقابل تو بنشينم و حرفهايم را صريح و بي‌پروا به تو بگويم. دلايل زيادي براي اين مسأله وجود دارد. اما هيچكدام به معناي اين نيست كه بين من و تو، مشكلي وجود دارد. من و تو، در دو دنياي متفاوت زندگي مي‌كنيم كه تقريباً واجد هيچ وجه اشتراكي نيستند. خودت ميداني كه چقدر دوستت دارم و تعلق به تو، با ارزش‌ترين چيزي است كه تا بحال داشته‌ام و ديده‌اي كه برايش، چقدر تقلا كرده‌ام و نديده‌اي كه چقدر رنج كشيده‌ام و چقدر از آن چيزهايي كه دوستشان داشته‌ام دست كشيده‌ام و ... تو هم همينطور و بسيار بيشتر از من، بسيار بسيار بيشتر ... تو از همه چيزت دست شستي، براي من. براي فرزندت، براي پسرت. تو حتي لحظه‌اي جواني نكرده‌اي. وقتي روزگار گذشته‌ات را پيش چشمانم مجسم مي‌كنم، خشم و بغض، سينه‌ام را و گلويم را به يكباره فرا مي‌گيرد. رنج بزرگ كردن و تربيت فرزند، تو را در برابر ديدگان من، خرد و شكسته كرد و جوانيت را فرسود. تو هيچ وقت حتي حياتي‌ترين نيازهايت را نيز بر پيش پا افتاده‌ترين خواسته‌هاي من رجحان ندادي. در تمام عمرم، به خاطر ندارم كه هيچ چيزي براي خودت خريده باشي. واقعاً بياد ندارم. حتي لباس! مي‌دانم كه بارها و بارها پشت ويترين مغازه‌ها، چيزهايي ديده‌اي كه دلت مي‌خواسته آنها را داشته باشي، اما تو هيچوقت دل آن را نداشتي كه با بودجه محدود خانواده ما، خودت را و آرزوهايت را و دلت را بر من مقدم بداري. روزهايي كه پدر نبود، يكه و تنها، زندگيت را به دندان كشيدي و قامتت خميد تا نهالت را برافراشتي. چهره‌ات را هرگز و هرگز از ياد نخواهم برد وقتي كه عرقريزان و خسته از راه مي‌رسيدي و صورت گرد و سفيدت، به برافروختگي آتش بود و در هر دو دستت، چند كيسه پر از آذوقه. روزها در صفهاي بلند و شبها به پخت و پز، شست و شو و تيمار دلبندت ... و سر كه بر بالين مي‌نهادي، نوازش دستاني نبود تا خستگي از اندامت بزدايت ... و همدمي نبود تا همراه و همپاي شوق و شور جوانيت باشد ...
ياد آوري همه اينها، همه آن رنجهايي كه بر اندام نحيفت روا داشتي تا من را بپروري، همپاي لحظه لحظه حيات من بوده و بارها مرا ميان خودم و تو سرگردان و آشفته كرده است. اينكه خودم باشم يا آنچه تو از يك انسان موفق، در ذهنت ساخته‌اي. مادر، تمام عمر من و تو، به التهاب انتخاب بين خودمان و آن ديگري گذشته است. تمام عمر! ... من بارها و بارها، بايد ميان آنچه مي‌خواسته‌ام و آنچه تو مي‌خواسته‌اي وبخاطر بزرگواريت حتي بر زبان نمي‌آورده‌اي، يكي را برگزينم و تو هم. تو هم تمام جوانيت را و شور و شوق و عشقت را فروخوردي تا خودت نباشي، تا آني باشي كه براي من بهتر است. و اين، اضطراب و كشاكشي لاينقطع در وجود هريك از ما برانگيخته است. و اين، حتي دوست داشتنهايمان را نيز متاثر كرده است ... فقط براي آنكه از ديدن بارقه اندوه در چشمان ديگري وحشت داشته‌ايم. اندوه آنكه ...

مادر، ... وقتي اين نوشته را آغاز كردم، گمان مي‌كردم كه بتوانم حرفهايي را كه در اعماق دلم انباشته شده، با تو بگويم. گمانم آن بود كه آنچه ميان من و تو حايل است، تنها دنياي متفاوت ماست ... اما ... اين حرفها از جنس حرفهايي است براي نگفتن ... پس نمي‌گويم ...

مادر عزيزم، با تمام قلبم، دوستت دارم ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: اولين دخترخانمي كه من عاشقش شدم، دختر همسايه روبروييمون بود. اسمش فريبا بود و درست هم سن خودم. هر دوتامون كلاس سوم دبستان بوديم! ... چرا مي‌خندين؟ مگه يه پسر سوم دبستاني دل نداره؟ داره، خوبشم داره ... خلاصه ما عاشق فريبا خانوم شديم و ايشون توي چشم ما، خوشگل‌ترين و با نمك‌ترين دختر عالم بود. هر دوتامون توي يه مدرسه درس مي‌خونديم! منتها اون شيفت صبح بود و من بعد از ظهر. مدرسه ما صبحها دخترونه بود و بعد از ظهرها پسرونه. فريبا مأمور انتظامات بود و هميشه تقريباً آخرين نفري بود كه از مدرسه بيرون مي‌رفت و من سعادت اينو داشتم كه هر روز توي مدرسه ببينمش. خيلي با ابهتش توي مانتو مدرسه و اون بازو بند انتظامات كه به بازوش سنجاق كرده بود، حال مي‌كردم. با همه اين حرفها، حتي يك كلمه هم باهاش حرف نزدم. خجالتي بودم خوب. اونم همينطور. از بخت بد ما، همون روزا اثاث كشي كردن و از محله ما رفتن. اگه ميموندن شايد در طول زمان يه فرجي حاصل مي‌شد و ما ناكام نمي‌مونديم. بعدا هم هيچوقت نديدمش، اما مامانم چند سال پيش ديده بودش كه گويا شوهر هم كرده بود. لابد تا حالا بچه‌دار هم شده ديگه. راستش روم نشد از مامانم بپرسم كه چه شكلي شده بوده، مي‌خواستم سليقه خودم رو يه تستي كرده باشم! ... اي دل غافل ...
دومين مورد، سه سال بعد اتفاق افتاد. جاي شما خالي، با قطار به همراه اهل بيت عازم مشهد بوديم. كنار كوپه ما يه خانواده بودن درست عين خودمون. يه بابا، يه مامان، دوتا پسر و يه دختر. آقايي كه خودم باشم، ديدن دختر خانوم توسط ما همانا و يك دل نه، بلكه صد دل عاشق شدن ما همانا ... آقا ما ديگه تو كوپه بند نبوديم كه، همش توي راهرو واگن پلاس بوديم كه كي اين دختر خانم واسه هواخوري يا كاراي ديگه بيرون ميان تا ما يه نظري به حسن جمال ايشون بندازيم. طرف هم انگار يه بوهايي برده بود، هي ميومد بيرون و سبد سبد ناز ميريخت زمين، والا ما ديگه رسماً كم آورده بوديم ... هي مامانم صدا ميزد كه بچه بيا تو، خسته نشدي اونقد رو پا وايسادي بيرون؟ منم با اينكه داشتم از زور خستگي ميمردم، اما خوب نميشد كه يار و ديارم رو ول كنم و بيام بتپم توي كوپه ور دل ننه‌ام! ... ميشد؟ ... راستشو بخواين، الان اصلا يادم نيست كه طرف چه شكلي بود، اما لابد خوشگل بوده ديگه، چون من اصولاً سليقه‌ام خوبه ... خلاصه مطلب، وصال مشهد، فراق ما افتاد و ما رفتيم سي خودمون و ايشون هم پي بخت خودشون ... سفر اون سال، كوفت ما شد چون همه‌ هوش و حواسمون، شيش دونگ پي آبجي بود و چهار چشمي هم دور و برمون رو مي‌پاييديم شايد از سر حسن تصادف، ايشون رو مجدداً زيارت كنيم ... اما نشد كه نشد و ما با دماغ سوخته و دل جزغاله و حال گرفته برگشتيم ... اي زمونه ... اينطور شد كه عشق دوم ما هم ناكام موند ...
سومين مورد، يكمي جدي ‌تر بود. من كلاس دوم دبيرستان بودم و خانوم خانوما، دو سه سالي از من كوچيكتر بودن. عشق و عاشقي، مقتضاي سن من بود اما دختر خانوم مورد نظر هم، اي يجورايي بدش نميومد يه تنوعي در زندگي روتينش بوجود بياد و اينطوري بود كه همكاري متقابل من و ايشون، آغاز شد. از طرفي، خانواده‌هامون هم با هم آشنا بودن و به همديگه اعتماد كامل داشتن. منهم كه اونموقع خير سرم عبارت بودم از يك فقره بچه مثبت درسخون سربزير و با ادب كه الگوي پسربچه‌هاي فاميل و آشنا بود. و كسي اصلا اين خيالات به سرش خطور نمي‌كرد كه منهم بله! خلاصه ايندفعه همه چيز جور جور بود. دختر خانم، هي خودشو توي درساش ميزد به گيجي و مادرشون هم با كمال ادب و احترام از من درخواست مي‌كردن كه برم توي درسها به دختر گلشون كمك كنم. البته گاهي هم ايشون قدم رنجه كرده، تشريف فرما ميشدن به منزل ما. البته ناگفته نماند كه من ترجيح مي‌دادم كه بنده برسم خدمت ايشون. چون از شما چه پنهون آدم اگه توي چشم ديگرون، قديس و امامزاده هم كه باشه، مادرش كه ديگه ميدونه بچه‌اش چه مرگشه! ... خلاصه، ماتقريباً دور از چشم والده، هي اومديم و هي رفتيم و به مذاكراتمون پشت درهاي بسته ادامه داديم، ... البته مذاكراتمون كاملاً مقيد به چارچوبهاي معمول بود! ... يه چند باري هم به لطايف‌الحيل موفق شديم كه بزنيم به كوچه و خيابون و مث دوتا كبوتر يه بغ بغويي هم بكنيم و اينا. خلاصه يواش يواش ما شديم جزو خانواده شازده خانم و اونسال عيد كه رفتن شمال، منم با خودشون بردن! و بعبارتي كلاه ما افتاد وسط باغ ... بدجور! ... همينطوري گذشت و گذشت و ما هم سرمونو گذاشته بوديم توي چشمه مهر و شراب عشق مي‌خورديم قلپ قلپ كه ناگهان نتيجه امتحانات ثلث سوم اومد و بنده، شاگرد اول مادرزاد، در رياضيات جديد و جبر، موفق به كسب اولين نمره تجديدي در تمام طول حيات زندگانيم شدم ... آي برق ما رو گرفت، بدجور ... و بيشتر از ما مامانمونو كه انگار وصلش كرده بودي به برق سه فاز، همينجوري جرقه ميزد ... حق هم داشت. خب ميدونست كه قضيه از كجا آب ميخوره ديگه! ... چشمتون روز بد نبينه، اوني كه نبايد بشه، شد ديگه ... به سرم آمد از آنچه مي‌ترسيدم ... كن فيكون! ... طومار عشق ما با چنان طوفاني در هم پيچيده شد كه ديگه باز نشد كه نشد! و هنوزم كه هنوزه بعد از گذشت 10-12 سال از اونموقع، بسته كه چه عرض كنم، مچاله مونده ...
خلاصه آقا، اينطوري شد كه اين شهباز عشق، رم كرد و پريد و رفت و ديگه روي شونه ما ننشست ... پير شديم رفت، دلمون پوسيد بخدا ... نه عاشق كسي شديم، نه كسي عاشقمون شد، ... همينجوري هي اين رفيقامون رو ديديم كه دل دادن و گرفتن و گفتن و خنديدن و اومدن و رفتن و دل ما روآب كردن خلاصه ... ما هم هي با حسرت بهشون زل زديم و مونديم كه كي پس نوبت ما ميشه؟ ... بابا، پس چرا اين لامصب كه اين تو نشسته و هي شاپالاق شاپالاق ورجه وورجه مي‌كنه، يه جوراييش نميشه، يكيو يه جورايي نميكنه ... قشنگي زندگي مگه به چيه؟ غير از دوست داشتن؟ ...
ولش كن بابا ... ديگه از ما گذشت ...

:: در همين زمينه، مراجعه شود به: مسيحا آرام، Friday, August 01, 2003

:: راستي، اين آبجي رو هك كردن ... آقاي هكر، گناه داره، ولش كن ... اين كه كاري با كسي نداره، طفلكي ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: عارضم به حضورتون كه از روز يكشنبه، يه سرماخوردگي خفن افتاد به جون ما و انداختمون زمين. حضرت والده هم كه در معيت همشيره و اهل بيت، تشريف برده بودن كردان و خلاصه هيشكي خونه نبود كه هم ناز ما رو بكشه و هم تيمارمون كنه. روضه ته كشيدن آذوقه رو هم كه پيش از اين واستون خونده بودم. خلاصه من موندم و تب و سرماخوردگي و كنسرو و نون و پنير! لامصب هيشكي هم زنگ نمي‌زد كه يخورده براش آبغوره بگيرم، حالا هر روز تلفن من سيصدهزار بار زنگ ميزنه‌ها اما اين دو سه روز، انگار حناق مرگ گرفته بود ... ديشب هم همينجوري تو حال تب و نفهمي پاشدم برم آمپول بزنم، وقتي اومدم ديدم موبايلم نيست ... نمي‌دونم كجا انداخته بودمش، اصلاً حال و هوش اينكه دنبالش بگردم رو نداشتم و همونجوري تلپ افتادم روي تخت تا خود صبح. صبح پاشدم يه زنگ يهش زدم يه آقايي برداشت و گفت كه موبايلم رو پيدا كرده و فلانجا وايميسته تا من برم ازش بگيرم. باور نمي‌كنين كه چقد از شنيدن اينكه موبايلم پيدا شده و بايد برم بگيرمش ناراحت شدم! دلم مي‌خواست بخوابم ... اما رفتم، طرف يه نيم ساعتي ما رو كاشت تا اومد. انگار همون ماشيني بود كه ديشب باهاش برگشته بودم خونه ... يه هيلمن دو در زرد رنگ لگن كه داشت از هم مي‌پاشيد. خلاصه موبايل ما رو داد و ما هم كيفمون رو باز كرديم و توي همون حال نفهمي و گيجي و تب، چند تا اسكناس هزارتومني بهش داديم كه واقعاً نمي‌دونم چند تا بود و چقد بود و كم بود يا زياد ... طرف هم گرفت و رفت ... برگشتم خونه و تالاپ افتادم رو تخت و خوابيم تا همين حالا ... الانم از زور گرسنگي بيدار شدم و نمي‌دونم چي بايد كوفت كنم ... آهاي، تو كه واسه گربه‌ها اشك مي‌ريزي، يكمي هم به حال من گريه كن ...
حالا بيا رفيق بزرگ كن! ... كوشن اين رفقا؟ ... آقا ما دو روز به حال زار افتاده بوديم كف زمين، يه جوونمرد پيدا نشد يك قطره آب، بچكونه ته حلقمون ... يه زنگ بهت نمي‌زنن ببينن مردي يا زنده‌اي ، مخصوصاً بعضيا كه يكمي بهمي نفهمي در جريان امر هم قرار داشتن ...
خلاصش اينكه من مامانمو مي‌خوام! ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: فقدان زن در زندگي يك مرد، اونقدر اساسي و جديه كه ممكنه حتي به قيمت زندگي و جون مرد تموم بشه. مخصوصاً اگه طرف مث من در امور آشپزخونه، بطور كلي بيلمز تشريف داشته باشه ... آقا، والده ما يه چند روزي به اتفاق همشيره و همشيره زاده تشريف بردن همين بغل، ... كردان ... خوششون باشه، اما اميدوارم وقتي كه برگشتن، مواجه شدن با جنازه من، عيششون رو منقص نكنه ... جونم براتون بگه كه امروز، غذايي كه والده براي سه روز من آماده كرده بودن، طي يك حركت تاكتيكي به اتمام رسيد و من موندم و يك شكم گرسنه و يه حال مريض و دو جفت دست و پاي چلفتي! ... از زور ناچاري يه كنسرو گذاشتم توي يه قابلمه پر از آب و گذاشتمش رو اجاق و اومدم پاي كامپيوتر، در حدود يك ساعت بعد، هي ديدم يه صداي ترق و توروقي داره مياد، محلش نذاشتم، هي بيشتر شد و منم هي بيشتر محلش نذاشتم. اصلاً توي اين مود نبودم كه آخه خاك بر سر چلمنت كنن، مثلاً يه چيزي گذاشتي رو اجاق! ... دردسرتون ندم كه بعد از يك ربع كه من صداي ترق و توروق و مي‌شنيدم و اصلاً به روي خودمم نمي‌آوردم، يهو دوزاري كجم افتاد و مث فشنگ پريدم توآشپزخونه ... آقايي كه خودم باشم، به رأي العين مشاهده فرمودم كه يك قابلمه آب كه بخار شده بود هيچ، قابلمه كه در حال دود كردن بود هيچ، قوطي تن هم داشت اون وسط واسه خودش جلز و ولز مي‌كرد و بندري مي‌رقصيد ... قابلمه رو با دستمال گرفتم و پرتش كردم توي سينك و شير آب رو روش وا كردم ... صحنه، خدا بود! ... آب همينجوري كه روي قوطي ميريخت، با يه صداي مهيبي به بخار تبديل مي‌شد ... قوطي تقريباً شكلش عوض شد! و وقتي بازش كردم، ماهي توش كاملاً له شده بود، اما مزه‌اش بد نبود ... فقط شانس آوردم كه مث نارنجك منفجر نشد وگرنه معلوم نبود كه من الان چه ريختي داشتم ... خلاصه ... اين بود ماجراي پخت و پز امروز ما. خانمهاي خونه‌دار، اميدوارم كه از غذاي امروز خوشتون اومده باشه. فقط لطفاً سعي نكنيد كه امتحانش كنيد ...
و آممممما ... من اينهمه قصه حسين كرد شبستري براتون سر هم كردم كه بگم: ... خوشوقتم به اطلاع عموم برسانم، دعوت كليه دوستان و آشنايان براي صرف نهار و شام، با كمال ميل‌ پذيرفته مي‌شود.

:: يكي از كاركردهاي اعتراف اينه كه تا وقتي يه چيزيو نگفتي، خيلي از دستش كلافه‌اي و موضوع، خيلي برات گنده‌اس و هضمش سخته. اما به محض اينكه بهش اعتراف كردي، اولاً يهو ميبيني قضيه اونقدرها هم كه تو فكر مي‌كردي جدي و بحراني نبوده و اصولاً با مطرح شدنش يكمي پذيرفتني تر ميشه و ديگه اينكه، يجورايي مجبور ميشي خودتو درست كني. همين.

:: آقا، ما از بچگي يه حس عجيب و غريبي نسبت به آمپول زدن داشتيم. هم ازش وحشت داشتيم و هم يجورايي برامون هيجان انگيز بود. از آخرين باري هم كه آمپول زديم، يه چيزي در حدود 12 سال هم هست كه ميگذره! و خلاصه تمام فرآيندش رو تقريباً فراموش كرديم. امروز از قضاي روزگار بخاطر يه سرماخوردگي بي پير، تشريف برديم كه يك انژكسيوني انجام بديم. آقا، تا بوي محل به مشام ما رسيد، دوباره همه اون حس كهنه، به يكباره برامون زنده شد. انگار من همون بچه 15 سال پيش بودم ... خيلي عجيبه ... انگار اون حس، يه جايي دست نخورده، مخفي شده بود و دوباره با همون كيفيت و وضوح، برام تكرارمي‌شد ... تجربه عجيبي بود ... دقيقاً به 15 سال قبل برگشتم ... انگار يه چيزي، يه بخشي از من، توي يه زمان خاص جا مونده باشه و با بقيه من، پيش نيومده باشه ... كهنه بود، اما واضح و روشن و متمايز... اين تجربه رو قبلا هم كرديم اما نه اينقدر اوريژينال. بخاطر اينكه كمتر چيزي پيش مياد كه مدت مديدي، دست نخورده و مخفي، لابلاي زمان، گير كرده باشه ... يه بو، يه مانتو سفيد، و يه صداي شكسته شدن شيشه يهو يه لينك ميده به گذشته ... به همين سادگي ... اگه حواسمون رو جمع كنيم، اين خيلي حرف داره ...

پ.ن: ... خودمونيم، وقتي بچه بوديم، خيلي خر بوديما! ... آخه خانم پرستار به اين جووني و خوشگلي و مؤدبي و باكلاسي كه وحشت نداره احمق خاك بر سر!
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: دستور تهيه آرامش مردانه:

مواد مورد نياز:

1. مقداري هواي خوب، ترجيحاً بعد از يك باران مختصر؛
2. يك عدد خيابان بلند، با پياده روي سنگفرش شده و رديف درختان بلند چنار. بهتر است كه ديواره كنار پياده رو، بعوض مغازه و بقالي و اينجورچيزها، ديوار يك باغي، بوستاني، چيزي باشد. ترجيحاً بهتر است كه ديوار فوق‌الذكر، كاهگلي يا دست كم آجري باشد.
3. مقادير معتنابهي حس.
4. يكعدد موبايل. ترجيحاً با سرويس SMS.
5. يك فقره جنس لطيف. (يا ضخيم، ... اين به جنس خودتان بستگي دارد)
6. پول به مقدار كافي.

دستور تهيه:

1. پس از اطمينان از حصول هواي مناسب، همينطور ناگهاني و بي‌مقدمه بلند شويد، شال و كلاه نماييد و بزنيد به خيابان مورد نظر.
2. همينطور كه قدم مي‌زنيد، يواش يواش فرو برويد توي حس. براي غوص به اعماق ژرفتر، بهتر است كه برويد توي بحر ديوار كاهگلي و چنار و برگهايي كه زير پايتان خش و خش مي‌كنند.
3. وقتي كه خوب حس‌گير شديد؛ موبايل را از جيبتان در آورده و يكعدد پيغام كوتاه (ترجيحاً بصورت Smiley) با مضمون عاطفي، به جنس لطيف مورد نظر ارسال نماييد.
4. جنس لطيف، كلاس گذاشته و جواب شما را نمي‌دهد.
5. شماره جنس را بگيريد و پس از آنكه طرف مقادير معتنابهي عشوه و ناز به سمع شما رساند، فوراً قطع كرده و حالش را بطور دو نبش، اخذ نماييد.
6. با استفاده از موبايل فوق‌الذكر، با تعدادي از بروبچز تماس حاصل نموده و يك قرار مردانه در دركه يا دربند، منعقد نماييد.
7. چهار دست و پا به سر قرار برويد.
8. سفره‌اي مشتمل بر موارد ذيل تهيه كنيد:
ديزي سنگي، كباب زعفراني، ريحان، دوغ، ماست موسير، زيتون پرورده، قليان و امثالهم.
9. بخوريد، بياشاميد، بچريد، بكشيد، بگوييد و بخنديد و خلاصه يك حال مبسوط مردانه بفرماييد.
10. جاي ما را هم خالي كنيد.
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: مهمترين مسأله زندگي خيلي از آدمها، شايد سازگار بودن با خود باشه. بيشتر آدمها، با طبيعت دروني خودشون سازگاري ندارن و در نتيجه «اصيل» نيستن. وقتي با كسي برخورد مي‌كنيم كه با خودش سازگاره، بطور ناخودآگاه، يك حسي از اصالت نسبت به اون آدم در ما ايجاد ميشه. چرا كه نتيجه اين سازگاري، يك شخصيت آزاد و طبيعيه، شخصيتي كه در محدوده هيچ تصور و قالب پيش پرداخته‌اي قرار نمي‌گيره. يك انسان آزاد، رها ... يله ... آدمي كه حضورش به ما آرامش ميده. اما با اينحال، خيلي از ما آدمها، از اين يلگي مي‌ترسيم؛ ترس از اينكه هركسي دقيقاً هموني باشه كه هست. ترس از اينكه بذاريم نيروهاي درونيمون آزاد بشن، ترس از اينكه بذاريم شاكله هر كس با اين نيروها، به سازگاري برسه. ما سخت و عجيب به تصوراتمون درباره خودمون و زندگي مي‌چسبيم و اين يلگي و رهايي رو منكوب مي‌كنيم. تصور قالبي از يك آدم معقول، ما رو خشك و رسمي و شق و رق بار مياره و ترسي كه ما از اينكه خودمون باشيم، از اينكه شخصيتي بي‌همتا در همه عالم باشيم داريم؛ ما رو از زنده بودن، دور ميكنه. اين ترس، محصول تصور خاصيه كه ما از خودمون در قالب يك شغل خاص، يك خانواده خاص، يك طبقه اجتماعي خاص و امثال اون داريم ... اين ترس تا دم مرگ همراه ماست و فقط بعضيا، دم مرگ اين ترس ازشون دور ميشه چون حس مي‌كنن كه ديگه چيزي ندارن كه از دستش بدن ... و اونوقت تازه خودشون ميشن و چه دير!
نقطه مقابل اين تفكر، شايد يه زندگي رند مأبانه است ... نه چيزي داري كه از دستش بدي و نه چيزي كه بدستش بياري. نه مالي و منالي، نه تعلقي، نه دلشوره‌اي، نه دلواپسي و نه هيچ چيز ديگه. هيچ ترس پنهان و قانون يا فشار نهاني در كار نيست. از نوع حرفهايي كه مردم در مورد كارت ميزنن، كمترين نگراني نداري. در باره اونچيزي كه خودت هستي، هيچ دلواپسي نداري. نه كمترين ترسي از استهزاي مردم، نه هيچ ترسي از ذلت ورشكستگي و از دست دادن يار و ديار و نه از مرگ و نه آرزويي دور و دراز و نه شهوت و نه تمناي جاه و مقام ... و نه هيچ چيز ديگه ... فقط خودتي، ... خودِ خودت ...

:: ظاهراً قرار بر اين بوده كه روز 18 مرداد، وبلاگها آپديت نشن. بعنوان اعتراض به سانسور و محدوديت قلم. خوب من اينو نمي‌دونستم وگرنه شايد منم چيزي پابليش نمي‌كردم. اما حالا كه كردم، ديگه پاكش نمي‌كنم. فقط اينو به نشانه همراهي و پشتيباني از اونايي كه بخاطر آزادي، وبلاگشون رو پابليش نكردن نوشتم ...

:: يه مطلب مهم: ... ملّت! ... نظرخواهي وبلاگ من بالاي هر مطلبه نه زيرش، اون نظرخواهي كه اون زيره، مال مطلب قبليه ... چه كنيم؟ آدم چپه، وبلاگشم مث خودش پشت و روئه ديگه ... حالا درستش مي‌كنم ايشالا، فعلا يجورايي بسازين تا بعد ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: ونسان ون گوگ، كارل پوپر، تولوز لوترك، هاينريش بل، طه حسين، سهراب سپهري، آنتوان چخوف، ژان ژاك روسو، آبراهام مازلو، آنتوان دو سنت اگزوپري، ولفگانگ آمادئوس موتزارت و ... مولانا

بعضي وقتها، يه آدمايي مثل نسيم وارد زندگيت ميشن و لحظه‌اي بر تو ميوزن و بعد ... بي صدا و نرم، ميذارن و ميرن و از اونا فقط براي تو يك حس غريب، اما لطيف و دوست داشتني و گرم، باقي ميمونه ... مثل اونايي كه اسمشون رو اون بالا آوردم اما هيچوقت نديدمشون اما توي زندگيم وزيدن و من با تمام قلبم دوستشون دارم ... مثل معلم كلاس چهارم دبستانم، خانم مهناز تقي‌زاده انصاري و مثل اون آقاي راننده تاكسي كه من امشب يادشون افتادم و مثل هربار كه خاطرشون توي ذهنم زنده ميشه، بغض، تمام سينه‌ام رو سخت و منقبض مي‌كنه و دلم ميخواد كه گريه كنم ...
من از بقيه زندگي اونا، چيزي نميدونم، ... هيچ چي ... اما توي اون مدتي كه باهاشون بودم، بهترين آدمايي بود كه در تمام عمرم ديده بودم ... خوش به حالشون، ... ساده، بزرگوار ... خوب ... و يه موجوداتي كه منو حالا ياد آدم مي‌اندازن ... آدم با تمام اون معنايي كه ازش توقع دارم، آدمي كه تو در كنارش، دل انگيزترين جلوه‌هاي زيبايي رو مي‌بيني، به گوهر هستي و حقيقت و زيباييش نزديكتر ميشي و يدفه يادت ميفته كه اِ ... آدمي كه ميگن اينه، ... ما هممون بايد اين شكلي باشيم، شريف، ساده، صادق، بزرگوار، مرد ... خوب ... و هوس ميكني كه تو هم اون شكلي باشي، ... دلت پر ميشه از شور و احساسات انساني و آرزوهاي خوب ...
وقتي كه خوب فكرشو مي‌كنم، ميبينم كه اصلا هيچ اهميتي نداره كه اونا كي بودن و چيكار كردن. اين مهمه كه توي اون مدتي كه باهاشون بودم؛ چطور رايحه مهر و عطوفت و آدميت از وجود بزرگ اونا، توي فضا موج ميزد و چطور من رو تسخير كرد و چقدر وقتي كه ازشون جدا شدم، وجود كوچيكم لبريز از شور و هيجان بود و چطور در جذبه يك روح بزرگ حل شده بود ... اونا يك تاثير ابدي روي من گذاشتن ... و اينكار رو نه با حرف، نه با ژست، نه با شعر و نه با هيچ چيز ديگه‌اي انجام ندادن. اونا فقط كارشون رو انجام دادن. همين. اما ... بزرگوارانه ...
اگر محيطمون، از اين آدما بيشتر داشته باشه، اونوقته كه معناي آدميت رو مي‌فهميم و زيباييش رو با تمام وجودمون حس مي‌كنيم و يواش يواش ما هم به طرفش كشيده ميشيم ... كاش اينطوري بود ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin