پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: اينروزا، هرجا پای صحبت هرکی که ميشينی سر دلشو وا ميکنه و همينجور يکريز گله از ظلمي ميکنه که به مردم ميشه و بي احترامي و توهيني که تو اداره‌ها و ارگانها و دواير به مردم ميشه و ديگه جونم براتون بگه که صفحه ميزاره پشت سر کارمندايي که کار مردم رو راه نميندازن و در روز نيم ساعت وقت مفيد بيشتر ندارن و بعد از اوضاع خفن رانندگي تو تهرون ميگه و سرآخر هم از اينکه ديگه مرام و مردونگي تو مردم اين دوره زمونه کيمياست و از اين جور حرفا که خودتون بهتر از من واردين ... اما هيچوقت يکي پيدا نميشه ازشون بپرسه که آخه مرد حسابي مگه اين مردم کين؟ مگه تو خودت يکي از اونا نيستي؟ اين مردم که از مريخ نيومدن اينجا که ما هممون خودمون رو از اونا استثنا ميکنيم و هر حکمي صادر ميکنيم راجع به بقيه‌اس ... اين مردمي که راجع بهشون حرف ميزني خود ماييم و تو هم يکي از اونايي، تو هموني هستي که به رفتار بد کارمنداي شهرداري نق ميزني اما توي موقعيت و شغل بي صاحاب مونده خودت هزارتا غلط ديگه ازت سر ميزنه و پدر مردم بدبخت رو يه جور ديگه درمياري ... خوب واضحه که وقتي خودت پشت سر هم پدرسوخته بازي درمياري بايد خيلي احمق باشي اگه از ديگرون انتظار داشته باشي اونا مث پسر امام جعفر صادق باشن ... ما داريم خودمون پدر خودمونو درمياريم و بعد گناهشو ميندازيم گردن يکي ديگه ... اين يه واقعيت ساده‌اس که بخشي زيادي از بدنه حاکميت همين مردمن، همين ما! خودمون! مگه اداره‌ها، سازمانها، ارگانها، شرکتها و اينجور چيزا رو خود ما نميگردونيم؟ مريخيا که نيستن، خود ماييم. نگه داشتن حرمت مراجعه کننده و کار کردن و کار راه انداختن و درست رانندگي کردن و آشغال نريختن وسط خيابون و با ادب و تربيت بودن و اينجور موارد هم چيزي نيست که به عقيده ما به دولت و دين و سياست و فلسفه ربط داشته باشه پس چرا داريم با خودمون اينجوري رفتار ميکنيم؟ ... تلقي ما از حکومت، هنوز ريشه در عادات هزار سال قبل و سيستم ديوانسالاري اونموقع داره که مردم کوچکترين نقش و اثري توش نداشتن و حالا هم طبق همين تصور، سيستم حاکميت رو بطور مطلق جدا از خودمون فرض ميکنيم و هيچموقع نميشينيم فکر کنيم که ما خودمون هم بخشي از همين حاکميت هستيم و اگه هممون کار خودمون رو درست انجام بديم خيلي از مشکلات بزرگي رو که الان باهشون دست به گريبانيم نخواهيم داشت. ما اينجا هنوز فکر ميکنيم که يه دولت هست که فاسد و ظالمه (فرقي نميکنه که کي باشه، هرکي باشه حتما ظالم و فاسده!) و يه ملت که هميشه درحال دودره شدن هستن و بهشون ظلم ميشه! و هيچوقت به خودمون نگفتيم که آخه احمق کوچولوي من، تو خودت الان هم بخشي از دولتي و هم ملت؛ مرز اين دوتا الان از هم تفکيک شدني نيست، اگه يکمي جنابعالي قبول زحمت بفرمايين و کاليبرتون رو ببندين و دهن آدمايي رو که کارشون دست شماس، سرويس نفرمايين و کاري رو که بهتون محول شده رو درست انجام بدين و شهروند خوب و قانون مداري هم باشين؛ کلي از بار اون ظلمي که نگرانش هستين و دارين ارواح عمتون از غصه‌اش دق ميکنين، رفع ميشه ... اما ... اما صد افسوس که ما فقط و فقط و فقط از تمام مهارتهاي انساني، همين يه کار رو بلديم که بگرديم يه مقصر پيدا کنيم و زنبيل گناهمون رو بندازيم گردنش ... و کي از دولت، بي زبونتر و بي دست و پا تر؟ ... اين رفتار، نشونگر اوج بي مسئوليتي يک ملت در قبال سرنوشت خودشه. خيلي راحته که آدم خودش رو گناهکار ندونه و از خودش سلب مسئوليت کنه، واقعا راحته؛ اما تاوان سختي داره ... همينقدر سخت و سنگين که حالا داريم ميپردازيم و حاليمون نيست ... خودمون به دست خودمون کثافت زديم به کرامت انساني خودمون و سرفرازيمون رو به تنبلي و بيعاري و غرزدن و نق ونوق فروختيم ... اينطوري هيچ آينده روشني در انتظار ما نيست ... ملتي که کار نکنه محکوم به شکست و نابوديه، اونهم با خفت و خواري و مذلت ...

0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: صدا كن مرا، صداي تو خوب است ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: امروز كه داشتم ميومد خونه، توي راه يه صحنه جالب دبدم. سر يه جهارراه، ماشينا پشت چراغ قرمز وايساده بودن. كنار ما يه زانتياي مشكي بود كه توش يه آقا و يه خانم ژيگولو نشسته بودن بعلاوه دختر كوچولوشون كه حدوداً سه ساله بنظر مي‌رسيد و روي پاي مامانيش نشسته بود. در همين حين يه موتور هم سررسيد و درست كنار زانتيا ايستاد. روي كول موتور، يه آقا بود با ظاهر مذهبي و يه خانم محجبه بعلاوه دختركوچولوي سه-چهار سالشون كه بينشون نشسته بود. به محض اينكه اين دوتا كنار هم قرار گرفتن، بچه‌ها به سرعت با هم رابطه برقرار كردن و شروع كردن به دست تكون دادن براي همديگه. هيجانشون و خنده‌هاشون اينقد قشنگ، انساني و بي شائبه بود كه از زيباييش يه لحظه احساس كردم كه داره اشكم درمياد. بچه‌ها از ديدن همديگه، با نهايت صداقت و صراحت و سادگي، خوشحال بودن و از اين ارتباطي كه باهم برقرار كرده بودن، بوضوح لذت مي‌بردن و اين در حالي بود كه پدرها و مادراشون، به هم حتي يه نگاه هم نكردن و شايد اصلاً متوجه اين رابطه هم نشدن و احتمالاً اگه مي‌فهميدن هم، روي بچشونو اونوري مي‌كردن ... خوش بحال اون دوتا دختر كوچولو، دلم براي اون دنياي روياييشون لك زده، تنگ شده ... كاش هميشه همينطوري كوچولو بمونن ... كاش يروزي نياد كه مجبور بشن بين خودشون وبقيه مرز بكشن، يروزي كه اين احساس دوستي بي‌شائبشون، جاش رو به كدورت، تحقير، تنفر و اين احساسهاي زشت و غير انساني بده ... خدايا، چرا ما هرچي بزرگتر ميشيم، عوض اينكه بيشتر آدم بشيم، از جلوه‌هاي زيباي انسانيمون فاصله مي‌گيريم، چرا بيشتر به رنگ شيطون درميايم تا به رنگ تو ...

آهاي دختر كوچولوها، خيلي دوستتون دارم ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: اون جون، تو آدم خوبي هستي. وگرنه اينقد سعي نمي‌كردي كه احساس منو ترميم كني. آخه هركسي اينكارو نمي‌كنه. امروز وقتي هي سعي مي‌كردي كه به من اطمينان بدي، وقتي تلاش مي‌كردي كه ناراحتي و غصه رو از دلم دربياري، يه احساس خوبي بهت داشتم. اون جون، من تورو درست به خاطر همين خوبيهات دوست دارم، خوبيها و آدميتهايي كه ديگه اين روزا اصلاً جايي گير نمياد ... آخه چرا هميشه مث امروز نيستي؟ ... بي‌پرده و عريان ... خودِ خودت ... بي‌تكلف و غرور، ساده و صميمي ... تو امروز خوب بودي، خيلي خوب ... من اينقد دلم گرفته و خسته بود، اينقد دلم پر بود كه فقط به فكر خودم بودم ... اما تو بيشتر به فكر من بودي ... توروخدا يوقتي از دست من دلگير نشي و غصه بخوريا ... خوب؟ ... حالا بخند ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: يروزي، توي يه سني، همه عالم باهات دوستن. بچه همسايه، پسر خاله، دختر عمو، بچه‌هاي توي كوچه، دختر كوچولوي دوست مامانت، بچه‌هاي مهد و همه و همه باهات دوستن. هر روز هزارويكبار با هم دعوا مي‌كنين و گيسهاي همديگه‌رو درميارين و با گاز تن همديگرو ميكنين. اما بازم با هم رفيقين. اما بعد كه بزرگتر شدين، توي سن دبستان، يهو مي‌بيني كه دوستات كمتر شدن. اگه پسر باشي، دخترا بالكل حذف شدن رفتن پي كارشون و اگه دختر باشي، برعكس. مي‌مونه هم جنسهاي خودت. توي اونا هم يواش يواش، داره يه حذفها و ريزشهايي رخ ميده. با يكي قطع رابطه مي‌كني چون مامانت گفته كه فلاني حرف بد ميزنه و كارهاي ناشايست ميكنه و بهت سفارش كرده كه ازش فاصله بگيري. با يكي ديگه دوست نيستي چون اونقد پول نداري كه پا به پاش، خرج كني و با يك ديگه به اين خاطر كه اون قادر نيست به اندازه تو خرج كنه و هر روز از بوفه مدرسه يه چيزي، حتي يه آلوچه هم كه شده بخره. يكي تنبل كلاسه، يكي چاخانه، يكي زيادي شيطونه و يكي ديگه راه خونه‌شون به تو نمي‌خوره و خلاصه همينطور حلقه دوستات تنگ و تنگتر ميشه و تو هم بزرگ و بزرگتر. توي سن راهنمايي يكي توي خونشون ماهواره و ويدئو و بند وبساط و پارتي و بزن و بشكن هست و توي خونه شما، نوار اصفهاني ماكزيمم خلافيه كه ممكنه رخ بده، پس طبيعيه كه شما نمي‌تونين با هم دوست باشين. باباي يكي پولداره و باباي رفيقش نع پس توي سرش ميزنه و تحقيرش ميكنه. ديگه با هم دوست نيستن. يواش يواش، تيپ دوستات برات مهم ميشه و بينشون فرق ميذاري. يكي بايد دوستاش حتما تي‌شرت lacoste تنشون باشه و كفش clarks پاشون و يكي ديگه بايد رفيقاش فقط شلوار فاستوني بپوشن و موهاشونم مث بچه مثبتا از يور شونه بزنن و يكي ديگه هم فقط باد تيپهاي شلوار گشاد و پيرهن رو شلواريها ميگرده. همينطوري كه سن و سالت بالا ميره، يواش يواش سر و كله تفريحات هم پيدا ميشه: يكي بريتني گوش ميده، اون يكي نوحه و اون يكي ديگه اصفهاني. يكي اهل معاشرت با جنس لطيفه و اون يكي نيست. يكي اهل خلاف و شيطنته، اون يكي بچه مثبت و سربزير و درسخون. يكي اهل فوتبال و ورزشه اون يكي اهل مطالعه و هنر و موسيقي و اينجور چيزا. چه ميدونم، بازم سنت بالاتر ميره و از دانشگاه سر درمياري. دوستات كم و كمتر ميشن چون يه سريشون پشت كنكور موندن و حالا ديگه يا توي كلاس تو نيستن و يا خط زندگيتون ديگه اساساً از تو جدا شده. يكي چپيه، يكي راستي. يكي سهميه‌ايه يكي منطقه يكي. يكي چادريه يكي مانتويي. يكي ريش داره يكي گيس. يكي خوديه يكي بيگانه. يكي دوسته يكي دشمن. يكي تهرانيه يكي شهرستاني، يكي پولداره يكي نع، يكي ناهارشو هر روز تو هايدا ميخوره و اون يكي چمن پلوي سلف رو، يكي 206 زير پاشه و اون يكي با اتوبوس مياد دانشگاه، يكي پاتوقش تئاتر و موزه و سينماس و اون يكي جلسات هفتگي و هيأت، يكي اهل سياست و بگير و بكشه و تحصن و اعتراض، يكي اهل مدارا و سكوت، يكي مخالفه، يكي موافق، يكي ميخواد بمونه، يكي داره زبان ميخونه كه در اولين فرصت بذاره و بن كن بره. خلاصه همينطوري بگير و برو تا ته. با گذشت هر روز از زندگيت، در پي هر موفقيتي كه بدست مياري، بدنبال هر شكست، توي هر ناخوشي، گرفتاري و سختي كه برات رخ ميده، و خلاصه توي هر پيچ زندگيت، چه موفقيت باشه و چه شكست، يه دوست رو از دست ميدي؛ ... بعد از سالها، يدفه يه نگاهيي به دور و برت ميكني و ميبيني كه هيهات ... هيشكي نمونده و انگار يه دوست بيشتر نداري. فقط يدونه! حرفاتو با اون ميزني، راز دلت رو بهش ميگي، پشت و پناهته، با هم رفيقين ... دوستين، از همه خوانها گذشتين تا به اينجا رسيدين ... رفيق شفيق و يار غار همين. هرجا ميرين با همين، چيزي از هم پنهون ندارين. توي غصه‌ها و شاديهاي هم شريكين ... خلاصه با هم دوستين، دوست ... و فكر مي‌كنين كه تا ابد با هم دوست خواهيد موند و هيچ چيزي توي دنيانيست كه بتونه پايه‌هاي اين دوستي رو سست كنه ... به دوستيتون ايمان و اعتماد دارين و براش هر كاري مي‌كنين ... اما ... اما اگه يروزي پاي يه دختر به دوستيتون بازشه، ... اگه بوي پول، يه موقعيت شغلي و يا اجتماعي توي فضاش بپيچه ... نع ... دلم نمياد ادامه‌اش بدم ... خدا نكنه كه براتون پيش بياد ... خدا كنه كه همون يدونه دوست هم كه شده، تا هميشه براوتون بمونه ... كاش ... و كاش براي من هم ميموند ... كاش ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: خيلي وقتها ما يه مسئوليتهاي نانونشته‌اي در قبال ديگران داريم كه حتماً بايد يجورايي به عهده بگيريمشون. حريم احساسات يك زن، حرمت غرور يك مرد ... حريم امنيت يك خانواده. اما متاسفانه، خيلي وقتها اينارو به راحتي زير پا ميذاريم. به خاطر خودمون ... به خاطر دل خودمون، ممكنه احساسات يك زن رو جريحه‌دار كنيم، ممكنه غرور يك مرد رو خرد كنيم و يا به امنيت و حرمت يك خانواده، خواسته و نا خواسته تجاوز كنيم... اگه اينكارو كرديم، قطعا بايد منظر عواقبش هم باشيم ... بعضي وقتا، اين حدشكني‌ها اونقدر مخفي و پنهان هستن كه كاملا از نظر دور ميمونن. وقتي كه با دوستامون توي پارك يا سينما، هرچي دلمون مي‌خواد و به دهنمون مياد ميگيم، و اصلاً هم توجه نمي‌كنيم كه يه پدر با پسرش، دخترش يا همسرش در كنار ما هستن و اونها رو ناخواسته ميشنون، چيزهايي كه ممكنه حرمت رابطه بين اونها رو جريحه‌دار بكنه؛ در واقع به حريم امن اونها تجاوز كرديم ... وقتي كه در جواب دلسوزيها، نوازشها و حتي سختگيريهاي مادرمون، بهش بي اعتنايي مي‌كنيم، كه ممكنه كاملا هم ناخواسته باشه، احساساتش رو جريحه‌دار كرديم ... زماني كه يك مرد، ازمون يه خواهشي ميكنه، خواهشي كه ممكنه براي گفتنش از غرورش گذشته باشه، اگه بتونيم اما بهش كمكي نكنيم، غرورش رو خرد كرديم ... هر كدوم از اينا، يه عواقب و تبعاتي به دنبال خودشون دارن كه كمترينش، واكنشهاي منفي و انفعاليه كه يواش يواش روح ما رو خسته و فرسوده ميكنه ... من فكر مي‌كنم بايد يكي به فكر همديگه باشيم ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: تولدم مبارك!

:: قرار بود امشب شام بريم بيرون، به مناسبت تولد بنده. اما من يه شب عقبش انداختم … انداختمش فرداشب چون مي‌خواستم امشب رو با اون برم بيرون. همينطوري بريم يه جايي و يه شام با هم بخوريم … از ظهر هم اومدم اينجا و الان نزديك چهار ساعته كه خودمو مشغول كارهام كردم تا وقت بگذره و اونم بياد كه بريم … اومد، اما به راحتي تمام، سر يه چيز كوچولو، بهانه گرفت كه نياد … هيچ توضيح ديگه‌اي نميدم، يعني نميخوام بدم و اصلاً نميتونم و حال و حوصله و اعصابشو ندارم كه بدم … همين … نيومد … خوب نميريم … ديگه هيچوقت، هيچ جا نمي‌ريم … تموم …

:: دلم ميخواد گريه كنم ... مدتها بود كه دلم اينجوري نگرفته بود، بغضم اون ته‌هاس ... اون ته ته، ... توي قلبم، ... كاش براي هميشه همونجا بمونه، ... كاش ... كاش جاي آدما، آدمايي كه به همون راحتي كه ميان، به همون راحتي هم گيوه‌هاشون رو ورميكشن و ميرن، همين بغض برام بمونه ... كاش اينقد قلبم رو پر كنه كه ديگه جا براي هيشكي توش باقي نمونه، ... كاش ...

:: بيگمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربة سم ستور بادپیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش
باز هم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان آهسته می گویند : "دختر خوشبخت!"

فروغ فرخزاد
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: الان، نزديك يكساله كه مامان من و داداشم هر روز دارن رو اعصاب همديگه رژه ميرن. حداقل روزي دو ساعت، بحث داغ و پر حرارت و جدي بينشون درميگيره كه هيچ وقت هم توي اين يكسال، هيچ نتيجه‌اي ازش نگرفتن. داداشم گاهي عصباني ميشه و بلند بلند اعتراض مي‌كنه. مامانم هم يوقتي عصباني ميشه و داد و فرياد مي‌كنه، يوقت غصه‌دار ميشه و اشك ميريزه، يوقتي هم مي‌ترسه و مضطرب ميشه و خلاصه، اين بحث هرروزه، با خودش كلي تنش به خونه ما مياره. نه فقط اون دوتا، بلكه همه ما هم به هم ميريزيم و آرامش رواني ازمون سلب ميشه ... فكر مي‌كنيد اين جر و بحث سر چيه؟ ... سر پول، سر ماشين، سر عشق و عاشقي، سر عدم درك متقابل، سر جووني ... سرچيه؟ ... من ميگم: ... سر اينه كه الان يكساله كه داداش من همه كاراش رو كرده، پذيرش گرفته، جاشو معلوم كرده، پولاشو جمع كرده و خلاصه همه كاراشو كرده كه بره ... بره فرنگ ... در واقع، جوونش رو برداره و فرار كنه. ... و مادر بنده هم ميگه كه بايد از روي نعش من رد شي و بري! و از اونجايي كه برادر من هم نميخواد به هر قيمتي بره، بحث و مشاجره دائم و لاينقطع براي متقاعد كردن همديگه بينشون درميگره. بنظر من، اين بحث، هيچوقت به هيچ نتيجه‌اي نميرسه. هر دو كار رو هم كه نميشه با هم كرد. پس يكي قطعاً اين وسط قرباني ميشه ... يا مامانم تا آخر عمر، بايد چشمشو به در بدوزه كه كي برادرم از در مياد تو، يا برادرم بايد تا آخر عمرش توي اين خاكدوني غلت بزنه و تمام آرزوهاش هي از جلوي چشمش رژه برن ... از اين دو حالت خارج نيست ... اما من توي اين مدت، به اين فكر مي‌كردم كه اصلاً چرا بايد يروزي باشه كه ما مجبور به يك همچين انتخابي باشيم: انتخاب بين خودمون و عزيزترين كسمون ... چي شده كه كار ما به اينجا رسيده؟ چرا ما نبايد آرزوهامون رو در آغوش مادرمون، و در آغوش مادرانه وطنمون دنبال كنيم. چرا بودن در كنار مادرمون، به منزله يك آينده مبهم و متلاطمه و چرا لازمه كه قلب مهربون مادرمون رو مجروح كنيم تا به يه جايي برسيم؟ تازه موضوع، با رفتن و كندن هم حل نميشه. فكر مي‌كنيد ياد آوردن بغض مادر، اشكها و دلتنگيهاش، ميذاره آب خوش از گلوي آدم پايين بره؟ ... گيرم هم كه رفت، آخه اونجا هم واسه ما وطن ميشه؟ چقد ميشه حقارت خارجي بودن و درجه دو بودن رو تحمل كرد؟ ... اگه بمونيم چي؟ چقد ميشه درجه دو بودن، توي وطن رو تحمل كرد؟ چقدر ميشه خفت و تو سري خوردن تو ميهن خود رو طاقت آورد؟ فكر مي‌كنيد براي مادرمون، همينكه پيشش باشيم، همه چي تمومه؟ يعني اون از اينكه يجورايي راه ما رو سد كرده، خودش رو سرزنش نمي‌كنه؟ از اينكه ...
بگذريم ... ما هممون سر يه دوراهي وايساديم و داريم تصميم مي‌گيريم كه از كدوم راه بريم ... و اما از هر راهي هم كه بريم ... تكه‌اي ازخودمون رو سر دوراهي، جا گذاشتيم ...

ايران ... اي سراي اميد ...

0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin