پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: اگه راستشو بخواين، اولش نبودم. بعد كه به دنيا اومدم بچه بودم. بعد تيزهوش شدم. بعد خل شدم. بعدنا يخورده چيزاي ديگه شدم. بعدش يروزي بزرگ شدم و همينطوري بزرگ موندم تا اينكه آرشيتكت شدم. بعدنش هيچي نشدم. بعدن بعدنش يه مدتي بود كه نه بچه بودم نه بزرگ بودم؛ عاشق بودم. تمام اين مدت، هميشه ديوونه بودم. الانم يه مدتيه كه دو نفرم. هم منم هم اونم. اونم هم منه هم اونه. يعني من و اون، هم منيم هم اونيم. حالا اينكه دو نفرمون يه نفريم يا هر يه نفرمون دو نفره، فعلاً بماند؛ اما از اين صغري و كبري شايد بشه بطور خلاصه اينطوري نتيجه گرفت كه: اولش نبودم. وسطش بودم. حالا دوباره نيستم.

بعدالتحرير: گفتم كه تمام اين مدت، هميشه ديوونه بودم. نگفتم؟
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: يكسال پيش، چنين روزهايي بود –روزهاي سرد و خاكستري زمستاني تنها- كه برخاستم و خواستم اين دفتر بسته و خاك گرفته را باز بگشايم و ... بنويسم ... روزهايي كه گوش محرمي نبود تا حرفهاي ناگفته و ناگفتني‌ام را برايش آهسته نجوا كنم ... نبود. محرمي نبود. و سرما بود و و سيماي خاكستري آدمها و دل من كه گرفته بود و خاموش و بغضي كه به ديرينگي كودكي‌ام مي‌مانست ...
آن‌روز نمي‌دانستم اما كه روزي، رايحه حضوري، خلوت ساليانم را عطرآگين خواهد ساخت ... آن روز، ... نمي‌دانستم كه دستهايي هست، ... آن‌روز، ... نمي‌دانستم كه نگاهي در حجاب است... آن‌روز، ... تو نبودي ...

سالگرد تولد اين صفحه، آن‌روز نيست؛ ... تولد اينجا، روز ديگري است ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin