پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: سنتوري و چند نكته
1. در ابتداي فيلم، وقتي آقاي علي سنتوري از مترو بيرون مي‌آيد؛ مي‌گويد «... توي هوا پر از دود بود و من، نمي‌دونستم كه اين، آخرين باريه كه اين هواي كثيفو توي ريه‌هاي سوخته‌ام ميدم» خوب حالا اين چه معنايي دارد؟ علي سنتوري كه آن روز، نمرد. هواي تهران هم كه تميز نشد. شايد البته، سوختگي ريه‌هاي علي‌آقا برطرف شده باشد. چون، هيچ راه حل ديگري براي حل پارادوكس اين جمله، نمي‌شود پيدا كرد. حالا كاري نداريم به اينكه، اين صحنه‌ي بي‌ربط به كل فيلم، در سكانس آغازين، چه مي‌كرد.
2. سكانس بعد، آقاي علي سنتوري، در يك مجلسي مي‌خواند. به قول خودش، كنسرت نمايشگاه. بماند كه پشت صحنه، بيشتر به اتاق خواب يك خانه مي‌ماند تا نمايشگاه. كلاً، در يك نمايشگاه، اتاق مجهز به تخت‌خواب و آباژور، به چه كاري مي‌آيد؟ حالا، داشته‌ باشيد كه وقتي تمايل، گلدان آب را روي صورت علي‌آقا خالي مي‌كند، داد خانمهاي صحنه در مي‌آيد كه «چيكار مي‌كني؟ لباس مهمونا خيس شد». يعني در كدام كنسرت عمومي، مهمانها، لباسشان را در مي‌آورند و روي تخت فوق‌الذكر تلنبار مي‌كنند؟ حالا اينها هيچ. مسأله اين است كه، تمام كنسرت‌هاي جناب، در همين نمايشگاه و تقريباً با همين آدمها و همين دكور و همين بند و بساط برگزار مي‌شود. خداي ناكرده، معناي اين قضيه، صرفه‌جويي در هزينه‌هاي تغيير لوكيشن كه نيست؟ البته، روميزي مقابل جناب سنتوري، عوض مي‌شود. گفته باشم كه مديون از دنيا نروم.
3. در يكي از سكانس‌ها، علي‌آقا مشغول خواندن در عروسي است كه يك مشت جاهل، مي‌ريزند عروسي را به هم مي‌زنند. خب عيبي ندارد. بزنند. اما، در حين بزن بزن و دعوا، آقاي سنتوري، شجاعانه تا آخرين قطره‌ي خون خود، به خواندن ادامه مي‌دهد و آنقدر پررو بازي در مي‌آورد تا بريزند سرش، بزنندش و سازش را هم بشكنند. دقيقاً تا لحظه‌اي كه يكي از جاهلان محترم پا به سن مي‌گذارد، جناب سنتوري، با جديت و وظيفه‌شناسي تحسين برانگيزي، مشغول خواندن مي‌باشند. حالا همين بابا، در سكانس قبل، درست وسط اجرا خوابش برده بود. لابد قسمت بوده كه سنتور شكسته شود. ما چه مي‌دانيم.
4. «موسيقي در وهله‌ي اول، به نظر من اخلاقه...» اين را آن «مرتيكه‌ي پستِ رذلِ خيانت‌پيشه» مي‌گويد. آن استعداد كشف نشده. بنده‌ي خدا، به حدي نابلد و آماتور است كه اطمينان پيدا مي‌كني قرار است نقشش در همين صحنه، تمام شود. حتي اگر اينطور هم بود، بازي دلسرد كننده‌اش، مي‌توانست كل سكانس را تحت تأثير قرار بدهد. حالا برسد به اينكه طرف، يك‌ پاي داستان تا ته كار باشد. داشته باشيد كه طرف، در همين صحنه، سيگارش را مي‌اندازد زمين و با پا، خاموش مي‌كند. يكي به من بگويد كه كدام موزيسين شيك و پيك و كراوات‌زده‌اي، يا اصلاً كدام آدمي، كدام ابله هپلي، در خانه‌اش چنين كاري مي‌كند. اگر مي‌كند، لابد من خيلي امل‌ام.
5. حالا مهماني را داشته باشيد. يك تعدادي پسر ليوان به دست و همچنين، دختران مانتو پوشيده و پاك و پاكيزه، همينطور بي‌هدف توي هم لول مي‌زنند و مي‌آيند و مي‌روند و معلوم نيست اصلاً كار و كاسبي‌شان در اين مهماني، چيست. دقت كرديد كه يك دختر، با مانتوي رنگي كوتاه و نسبتاً تنگ، يكي دو بار در اين صحنه و همچنين سكانس عروسي، از يك طرف كادر وارد مي‌شود و باسن به دوربين، از طرف ديگر بيرون مي‌رود؟ جالب اينجاست كه در سكانس عروسي، دوربين هم دنبالش مي‌افتد. كور شوم اگر دروغ بگويم. كسي مي‌داند حكمت حضور پررنگ باسن ايشان در اين دو-سه صحنه چيست؟
6. بعدش، آقا مي‌خواند. همه، مثل بچه‌هاي خوب، نشسته‌اند و گوش مي‌كنند. تنها، «مرتيكه» يك حركات جلف و نافرم خنده‌داري به خودش مي‌دهد و تعدادي از شازه پسر‌ها هم، مشت‌هاي گره‌كرده‌ي خود را نثار ياوه‌گويان شرق و غرب مي‌كنند. به خدا. اگر باور نداريد، ببينيد. اگر ريز بين باشيد، آن پشت مشت‌ها، دو فقره دختر خانوم مي‌بيند كه در محور عمودي، جابجايي مختصري هم دارند. مثل كمك فنر ماشين. يك خانوم و آقايي هم سر ميز غذا، سايمولتينسلي، هم غذا مي‌خورند و هم تكان. كلاً اين فضا، آنقدر مسخره و باسمه‌اي است كه آدم را فقط به خنده وا مي‌دارد. البته، همه مي‌دانند كه نمي‌شود در فيلم‌هاي ايراني، روسري از سر دخترها برداشت و بدتر از اين، تكانشان داد. اما، اين صحنه‌اي كه جناب كارگردان ترتيب داده هم انصافاً نوبر است. درست مثل اين است كه بخواهي صحنه‌هاي ناموسي فيلم‌ها را نشان بدهي، اما در حالي‌كه بازيگران، لباس پوشيده و مرتب و پاپيون زده، توي رختخواب رفته باشند. خوب اگر سخت است، يكي به من بگويد كه پس فرق مهرجويي با سريال‌سازهاي تلويزيون چيست؟ آنها هم كه همين كار را مي‌كنند و گاهي، به مراتب بهتر. خدايي، صحنه‌ي پارتي در سريال آخر فخيم‌زاده –اسمش چه بود؟- بهتر از اين نبود؟ واقعاً كه بسي نا اميد گرديديديدم.
7. در ادامه‌ي سكانس قبل، اگر كسي از اون لحاظ، بتواند حضور تنبك جناب تمايل در اين موسيقي بزن بزن را براي اين حقير، توضيح بدهد؛ مزيد امتنان خواهد مي‌باشد.
8. «مي‌خواستم بگم كنسرت فردا ساعت شيش شد، يادت نره» اين، صداي جميله، خواهر جاويد است. صرف‌نظر از هم‌خواني اسم اين دو تا خواهر و برادر، صداي آبجي آدم را ياد منشي‌هاي مطب مي‌اندازد كه زنگ مي‌زنند تا وقت قبلي را يادآوري كنند. خدايي نه؟ اين حد دقت به جزييات، به خدا قسم كه وظيفه است. ضمناً، به نظر شما مي‌شود يك تريو را بدون تمرين و صرفاً با آشنايي يك شبه، برگزار كرد؟ البته اگر خم رنگرزي در دسترس باشد، حتماً.
9. «صب تا شب برو بخر، بشور بپز، بده آقا بخوره، برو تو اين استوديو، اون استوديو، براي هر كس و ناكسي بزن، كه حالا كارت به تزريق كشيده...» و باقي ماجرا. فرض كنيد كه فيلم را نديده‌ايد. اگر كسي بپرسد اين ديالوگ مربوط به چه فيلمي است؛ چه پاسخي به او مي‌دهيد؟ آيينه‌ي عبرت؟ بازهم فرض كنيد كه شما يك خانمي هستيد كه صب تا شب، كار كرده‌ايد و وقتي به خانه مي‌آييد، با شوهرتان كه در حال تزريق است مواجه مي‌شويد. توي پرانتز: اين صحنه، خوب بود انصافاً. حالا، بعدش چه مي‌شود؟ مثل هانيه خانوم، سوپ جلوي شوهر دلبندتان مي‌گذاريد و بعد، مي‌نشينيد ور دلش و سالاد درست مي‌كنيد؟
10. حمله‌ي كاهو به سنتور و واكنش علي‌آقا هم، عالمي بود. از آدمي مثل مهرجويي، انتظار مي‌رود كه دلايل بهتر و محكمه پسندتري براي خواباندن آن كشيده‌ي آبدار، بيخ گوش همسر محترمه، پيدا كند. آدم، ناغافل ياد جاهل‌هاي مي‌افتد كه به ساق سبيلشان توهين شده باشد.
11. فردا شب، همين آش و همين كاسه است. كلاً و جزئاً من، به انتقاداتي كه از بازي فراهاني شده است؛ چندان اعتقاد ندارم. خوب بازي كرد بچه. اما خدايي، «ژوهر» گفتنش را نمي‌شود هيچ رقمه ماست‌مالي كرد. همين‌طور تپق زدنهايي كه گاه، توي ذوق مي‌زند. كم‌اش، نمك است. اما زيادش، خوب نيست خب.
12. «باز يه پيغام ديگه از علي بدبخته، علي تنها، علي پرغم...» ياد بهروز وثوقي نيفتاديد؟ من شك دارم اين ديالوگها را مهرجويي نوشته باشد.
13. سكانس راه رفتن هانيه خانوم كنار جوب و حرفهايي كه با آن «مرتيكه» مي‌زند؛ به حدي كليشه و با كمال تأسف، مسخره است كه به نظرم، فراهاني رويش نمي‌شده آن حرفها را جلوي دوربين بزند. براي همين، لحن گفتارش، اين اندازه نچسب از كار درآمده. لُبِ لُباب اين خطابه، آنجايي است كه مي‌گويد: «از همه چي بدم مياد، از اين مملكت خشن، دروغگو، بي‌رحم كه همه رو معتادِ (كمي مكث، انگار كه به بقيه‌ي حرفش خيلي اعتقاد ندارد و يا از جاسوس رژيم بودنِ مرتيكه، واهمه داشته باشد) بدبخت مي‌كنه» اگر جناب مهرجويي تمام زورش را زده باشد و اين جمله را درآورده باشد؛ پس بدا به عاقبت سينماي اين مرز و بوم.
14. كلاً، خانوم همينطور تپيده‌ گوشه‌ي آشپزخانه و آقا، شيرمرد پلاستيكي قصه، هي مي‌رود چيز ميز مي‌خرد مي‌آورد. بانو هم مثل عقب‌افتاده‌ها، پيش‌بند بسته و كهنه به دست، هي نگاه مي‌كند و طفلكي، نمي‌داند اين چيزهاي عجيب غريب چيست. حتي تلويزيون. تنها فعاليت مشترك اين زوج خوشبخت، وقتي است كه از ذوق خريدهاي آقا، هر دوتايي باهم جيغ‌ريسه مي‌روند.
15. خانوم‌جان، وسط كنسرت، آب شنگولي مي‌دهد آقا بخورد. آن‌هم با فلاسك. همين است كه آقا، هي بالا و پايين مي‌پرد ديگر. اگر به بقيه‌ي مهمانها هم داده بود، اينطور به صندلي‌شان نمي‌چسبيدند. مجلس، گرم مي‌شد خب. طفلكي‌ها، البته تمام تلاششان را با به اهتزاز درآوردن دستهايشان در هوا، به منصه‌ي ظهور رساندند. اما دست‌افشاني در هوا كجا و حركات موزون باسن آن خانوم موضوع بند 5 كجا؟
16. يكي از سكانس‌هاي ويژه، رفتن علي‌آقا به خانه‌ي پدري است. حاج آقا روي صندلي نشسته و حاج‌خانم‌هاي سياه‌پوش، دورش ولو شده‌اند. مادر علي‌آقا هم، سرتاسر، سفيد پوشيده. كلاً، تا دلتان بخواهد، نشانه مشانه توي اين صحنه‌هاي چپانديده شده است. اما، مضحك بودن كل صحنه، كه هيچ جايش را نمي‌شود باور كرد؛ بماند. اصولاً چند درصد جوانهاي اين كشور، به خاطر اينكه پدر و مادرشان مذهبي هستند؛ معتاد شده‌اند؟ عكس قضيه، بيشتر مصداق ندارد؟ به هر حال، نشانه‌روي جناب كارگردان، درست نيست. به نظر من، گنجاندن اين صحنه‌ها، بيشتر به يك تسويه حساب با نوعي طرز تفكر، برمي‌گردد. كلاً شما فكر كنيد يك پسر، خوش‌تيپ باشد، مو‌سيقي‌دان و خواننده باشد، اما پدر و مادر پولدارش محل سگ بهش نگذارند و با تيپا پرتش كنند بيرون، كار و بارش هم به شدت كساد باشد، زنش هم به او خيانت كرده باشد، سنتورش را هم شكسته باشند. خوب، اگر اين آدم معتاد نشود، به نظر شما، اصلاً آدم است؟
17. معمولاً، فيلم‌سازان تازه‌كار، حرفهايشان را مي‌گذارند توي دهن بازيگر. اينكه برادر علي‌آقا، شغل و مقام و ثروت پدر، ايضاً مسايل خانوادگي و مشكلات و اينها را يك‌بند فك بزند، مصداق اين قضيه نيست؟ آن ساندويچ خوردن هم شاهكار بود. ديديد خاله‌باجي‌ها مي‌خواهند فيلم را تحليل كنند؟ «يارو پسره داشت ساندويچ مي‌خورد.. ديدي؟ مي‌خواس بگه زنه همه‌اش دنبال جلسه ملسه‌شه، واسه يه ناهار شامم وخ نمي‌ذاره... والا»
18. پدر محترم، در فرآيندي بسيار تلخ، كه مي‌تواند هر پدري را به تمامي، خرد و ويران كند؛ به پسرش مواد تزريق مي‌كند. كل ماجرا، انصافاً خوب درآمده بود. اما همين پدر، سر يك بحث دوزاري، قهر مي‌كند و پاره‌ي تنش را ول مي‌كند به امان خدا و مي‌رود. جناب مهرجويي، به نظر شما، بد بودن، حد ندارد؟
19. از اينجا به بعد، فيلم هندي است با زبان فارسي. پسر آواره... سوسيس، جمع معتادها و آهنگ روي صحنه... حالش را ببريد.
20. خراب آباد، با فيلسوفان تلنگ دررفته‌اش، بماند. آسايشگاه رويايي هم بماند. دكتر بي‌هنر هم بماند. تكان خوردن‌هاي علي‌آقا –كه آدم را ياد سريال آيينه‌ي عبرت و بستن معتادن به تخت و هوار كشيدن آنها مي‌اندازد- هم بماند. اما، يك چيزي نماند. يك روز كه آقا سنتوري حالش خوب شده، پيش دكتر مي‌رود و مي‌گويد: «دكتر نميشه يه كاري كنيد من اينجا بمونم؟ ...چند روز ديگه مرخص مي‌شما... اينجا مي‌تونم يه كاري بكنم. مثلن به بچه‌ها موسيقي درس بدم... سنتور يادشون بدم... توروخدا نذارين برگردم تو اون شهر خراب وحشي... باز دوباره همون مي‌شه‌ها» و اما... و اما قطعه‌ي شاهكار اين ديالوگ: «من تازه دارم جون مي‌گيرم... دوباره منو پرپر نكنين» ... خداوندا...
21. در سكانس آخر، علي‌آقا دارد سنتور مي‌زند، همه‌ي آسايشگاه، به نواي سحرانگيز او مدهوش شده و عينهو فيلم‌هاي هندي، دنبال صدا راه مي‌افتند... سالها بود –از دهه‌ي شصت به اين‌طرف- كه در فيلمهاي ايراني، چنين چيزي نديده بودم... ايول.
22. اما صرف‌نظر از تمام محاسن پيش‌گفته، يكي از ضعف‌هاي فيلم، به نظرم پايان آن است. اگر هانيه خانوم آن «مرتيكه» را ول مي‌كرد و برمي‌گشت؛ بهتر نبود؟ همه چيز به خوبي و خوشي خاتمه مي‌يافت و راحت. مي‌شد يكي دو د قيقه هم از چند سال بعد ‌آنها را نشان بدهد كه بچه بغل شده‌اند و خلاصه، به قول دوستان: صفا، سيتي، سرنديپيتي. خدايي، اينها را كم نداشت؟
اما، صرف‌نظر از همه‌ي اينها كه انصافاً، مي‌شود اگر سخت‌گير نباشي و مهرجوييت كارگردان را هم به حساب نياوري، زير سيبيلي درشان كرد؛ نكته اصلي اين است كه اگر موسيقي فيلم را درآوريم، كلاً چه چيزي از آن باقي مي‌ماند كه بشود اسمش را فيلم گذاشت؟

خلاصه اينكه، با كمال احترام، در مجموع، فيلم نبود.

با تشكر
اينجانب
2 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin