پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: خسته‌ام، هواي دلم باراني است و تو نيستي كه دستانت را روي گونه‌هايم بگذارم ... و ببارم.

:: تيمسار سرش به كار خودش گرم است. گاهي اما خرده فرمايشاتي هم هست: يك ليوان چاي، كارت ماشين، تلفن. و من بي‌قرار. از چه اما؟ نمي‌دانم. دلم شور مي‌زند. مقابل آتش دراز مي‌كشم. پيغامي براي تو. پاسخي نيست. پيغامي ديگر و باز هم بي‌پاسخ. مادر ماهيچه پخته است. بوي سبزي پلو ناآرامم مي‌كند. شربت آبليمو. هويج پخته. كلم. سس مايونز. مي‌خورم، نمي‌خورم. ناآرامم. پيغام ديگري براي تو. باز هم پاسخي نيست. دراز مي‌كشم. پتو به سر كشيده. چراغ اتاقم خاموش است. چيزي دلم را چنگ مي‌زند. بغض. پيغام ديگري براي تو: كاش بودي، دلم هواي دستانت را دارد ... برمي‌خيزم. فردا عازم اصفهانم. كوله مي‌بندم. دلم نمي‌خواد بروم. سرگيجه دارم. خسته‌ام. دلم مي‌خواد فقط بخوابم. يقه اسكي، سشوار، شامپو، جوراب. لنز دوربينم خراب است. خسته‌ام. دراز مي‌كشم. دلم فشرده است. تنگ است. تنگ. طاقت سقف را ندارم. ديوارها محاصره‌ام كرده‌اند. مي‌خواهم بروم. نمي‌دانم به كجا. لباس پوشيده و در آستانه در باز مي‌گردم. ساعت 1 نيمه شب است. بخاطر تو نمي‌روم. فقط. پتو به سر كشيده دراز مي‌كشم. تمام درونم به هم مي‌پيچد. دلم بي‌تاب است. گرفته است. تو نيستي. امروز نگفتم كه دوستت دارم. تو گفتي؟ پيشانيم داغ است. مثل دستهاي تو. روزهايي كه تب دارم، به من بگو كه دوستم داري ... چشمهايم گرم است. من خوابيده‌ام.
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: ... تو هيچ وقت فكر كرده‌اي كه يك درخت را هنگام جوانه زدن بايد نگاه كرد؟
سهراب سپهري
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin


:: ... اگر كسي گلي را دوست داشته باشد كه در ميليونها ستاره، فقط يكي از آن پيدا ‌شود؛ همين كافي است كه وقتي به آن ستاره‌ها نگاه مي‌كند خوشبخت باشد. چنين كسي با خود مي‌گويد: «گل من در يكي از آن ستاره‌ها است...»

0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: ما خيلي وقتا از اين مي‌ترسيم كه هر اقدامي كه براي به حداكثر رسوندن توانمون، تجلي هر چه بيشتر«من» خودمون انجام ميديم، به شرايطي منجر بشه كه قادر به سازگاري باهاش نباشيم و نتونيم تحملش بكنيم. ما در واقع هم از اين موضوع مي‌ترسيم و هم اينكه ازش به هيجان ميايم و بخاطر فطرت انسانيمون دوستش داريم؛ اما متأسفانه عمدتاً ترسه كه در اين ميون غلبه مي‌كنه ... اگر ما و هيجانمون پيروز بشيم، اين منجر به ظهور و تجلي «من» بزرگ و پايدار و استوار هر كدوم از ما ميشه، «من» منحصر بفردي كه –صرفنظر از هر منش و كاراكتري كه داشته باشه- بخاطر صلابت و پختگيش، براي همه دوست داشتني و پذيرفتنيه و اگر كه ترس غلبه بكنه، به «من» محيطمون، به مثابه «جمع» تبديل ميشيم، به يكي از همين سايه‌هايي تبديل ميشيم كه صبح تا غروب توي هم مي‌گردن و زندگي مي‌كنن و در مقياس بزرگ، مولد مفهوم «جمع» هستند و هيچكدومشون با اون يكي فرقي ندارن ...
«جمع» گاهي از اجتماع «يك»ها حاصل ميشه و در اين حالت، «كل» مجموعه‌اي از «جزء»ها و رابطه ميان اونهاست و هر جزء در اون، يك «من» هست و فرديتش كاملاً متجلي و متحقق. پس «جمع» انساني، مجموعه‌اي از «من»هاست. گاهي هم «جمع»، سرجمع پاره‌ها نيست. خودش در نفس خودش واجد اصالت ميشه و هيچ «جزء» و «من» و «يك»ي توش وجود نداره. در اين «جمع» اصولاً هيچ‌كس، في نفسه نيست و همه سرجمعند و اگر «يك»ي هست، «جمع» است كه آنهم مجموع «يك»ها نيست. مثل جمع مورچه‌ها ...
راستش، خوب كه فكر مي‌كنم مي‌بينم كه راست مي‌گفت رندي كه روز روشن چراغ بدستش گرفته بود و «آدم» مي‌جست؛ چرا كه در اين خيل دوپا، «يك»ي وجود نداره و همه تصويري از همند و هركس همياني است ازپاره‌هاي ديگراني كه «من» او نيستند ... «جمع» ما جمع مورچه‌هاست. نه جمع «من»هايي كه در نفس خودشون «يك» هستند و منحصر بفرد.
فكر مي‌كنيد مذهب واسه چي اومد؟ ... واسه اينكه مث كاري كه الان به نام مذهب دارن با ما مي‌كنن، از ما مثل يك گله گوسفند يا يك كولوني مورچه يك «جمع» فاقد و تهي از «اجزا» و «من»ها، بسازن؟ ... مگه هدف، ايجاد يك «جمع» رستگار بوده؟ اگه اينطوريه، پس تحقق رستگاري اجزا چي ميشه؟ ... اصولاً چنين چيزي، ممكن نيست و خود متناقضه و همينطوري ميشه كه الان داريم مي‌بينيم ... من فكر مي‌كنم كه مذهب، واسه «من»ها اومده، اگر «يك» در «من»ها متحقق بشه، «جمع» هم واحد خواهد شد ... وگرنه ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: كسي ID خدا رو داره؟ ... دلم مي‌خواد دو كلمه باهاش Chat كنم، ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin