پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: من امروز در تسلسل اتفاقاتي، به يك نكته مهم، اما بسيار ساده پي بردم. مي‌دونيد ريشه خيلي از تقاوتها ميان برداشت ما از خودمون و برداشت ديگران از ما، در كجاست؟ ...
برداشتي كه ما از خودمون داريم، بيش از هر چيز، ناشي از تواناييها و استعدادها و «اون چيزي هست كه مي‌تونيم (يا فكر مي‌كنيم كه مي‌تونيم) انجامش بديم» در حاليكه ماهيت تلقي ديگران از ما بيشتر ريشه در «اون چيزي داره كه انجامش داديم» ... بطور خلاصه، ما عمدتاً روي تواناييهاي بالقوه خودمون حساب مي‌كنيم در حاليكه ديگران بيشتر روي قابليتهاي بالفعل ما ... و بنابراين، طبيعيه كه ديدگاه ما آرمان‌گرايانه‌تر از ديگران باشه. البته اين در جاي خودش، نكته بسيار خوب و مثبتيه كه مسبب اميد و به تبع اون، پيشرفت و تكامل هستش. اما در اين بين گاهي برداشت ما از خودمون، مولد توقعاتيه كه بعضاً ديگران اونها رو برآورده نمي‌كنن و چنين چيزي هميشه سرمنشأ تعارض و تضاد با محيط هست. در واقع ما بايد اين رو بپذيريم كه ديگران، در مورد ما مثل خودمون فكر نمي‌كنن ... اونها روي اون چيزي قضاوت مي‌كنن كه مي‌تونن ببيننش ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: قاصدك، با گذار آرام نخستين نسيم، به يكباره برخاست و پر كشيد و به آغوش سيال باد آويخت. نسيم، مي‌تاخت و به گرد خود حلقه مي‌زد و مي‌سريد و مي‌رفت. به كجا اما؟ ... نه خودش مي‌دانست و نه قاصدك كه به هواي او بود. خيال باد انگار، سودا زده‌ي هيچ مقصدي نبود. كه مقصد باد، رفتن بود. تنها، گذر كردن ... و نبودن ...
قاصدك اما، چيزي در دل داشت: كسي امروز او را از آغوش باد ربوده بود و بعد رازي را آهسته و گرم در گوش او نجوا كرده بود و سپس، باز به هواي سرگردان بادش سپرده بود ... قاصدك، رازي در دلش نهفته بود و اكنون، تن سپرده در آغوش مواج باد، در جستجوي محرمي بود تا سر از مهر رازش بگشايد ...
باد، مي‌وزيد و بي‌ آرزوي مقصد و بي انديشه انجام، هم‌چنان مي‌شتافت و مي‌گذشت و فاصله‌ها را در مي‌نورديد. روزي اما باد، در گذار بي انجام خود، سر به پيچ و خم مبهم قريه‌اي نهاد. واهه‌اي كهنسال و آرام كه موقر و متين در آغوش دشت، آرميده بود. باد در آغوش بامها مي‌خزيد و سر به سينه مواج حوضهامي‌ساييد. قاصدك بي‌تاب راز و باد اما سرخوش و يله، به هر سو رو مي‌نهاد و سر به هر كو مي‌نهاد. هم‌آواي شاخه‌ها بود و هم‌بازي رقص برگهاي الوان. باد، مي‌پيچيد و قاصدك را به لحظه‌هاي حيات آبادي، مي‌آغشت ... قاصدك، دل به هواي مقصدي داشت كه نمي‌دانست كدام روست و باد سر در گرو گذاري كه هيچش مقصدي نبود ... هردو همپاي ناكجاي ناپيدا و همسفر «آن»جاي بي‌مكان ... باد، همچنان مي‌شتافت و سر به كوچه‌باغها مي‌نهاد و عطر سبزينه‌ها را به ايوان‌ سايه‌انداز خانه‌ها مي‌سپرد ... كه ناگهان قاصدك در گذار آرام باد از خانه‌اي از آغوش او گسيخت و بر پهنه منقوش قالي آويخته بر داري، آرام گرفت ... قاصدك، بر نقش مواج قالي نيمه‌بافته، آرام نشست و دخترك قالي باف، دستي، به همراهي لبخند، به هواي قاصدك برد ...

- قاصدك، خبر آوردي؟
-
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin