پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: يه جايي هست كه وقتي خيلي دلم مي‌گيره، وقتي خسته و نا اميد ميشم وقتي بغضم ميگيره و دلم مي‌خواد كه گريه كنم؛ ميرم اونجا. يه جايي كه خيلي دوستش دارم. يه جايي كه بهش پناه مي‌برم ... دوستش دارم، ... خيلي ... خيلي زياد ... بهم آرامشي ميده كه هيچ جاي ديگه‌اي نتونستم تا حالا پيداش كنم ... عميق و ساكت ... ومهمتر از اون، تنها ... واقعاً تنها، اونقدر تنها كه حتي حضور خودتم توش خيلي ملموس و قابل درك نيست ... وقتي اونجا هستم، از محيط زندگي روزمره‌ام، با همه هياهو و جنجال و نيروهاي عاصي كننده‌اش، بطور كامل جدا ميشم و پشت سرم ميذارمش و بعد مي‌مونيم من و سكوت و تاريكي ... و احساسي كه تنها چيزيه كه با خودم آوردمش اونجا ... اينجا رو خيلي سال پيش كشفش كردم، وقتي كه خيلي كوچيك بودم و از همون موقع، هر موقع دلم مي‌گيره، احساسم رو برمي‌دارم و ميام سراغش ... و هميشه هم هست، ... فضايي كه مقيد به مكان نيست و به زمان هم ...

وقتي خيلي دلم مي‌گيره، وقتي خسته و نا اميد ميشم وقتي بغضم ميگيره و دلم مي‌خواد كه گريه كنم؛ ... پتومو مي‌كشم روي سرم ... اينجا ديگه منم و احساسم و دنيايي كه همه‌اش رو اون بيرون جا گذاشتم ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: دادبشا و پروپوزال دكتري

يادمه كه وقتي 5 سالم بود، نشسته بودم براي خودم يه جدول كشيده بودم و حروف الفبا رو يكي يكي با زحمت و مشقت از اينور و اونور ياد گرفته بودم و جمع و جورشون كرده بودم و توي جدول پر كرده بودم. روشم اين بود كه كلمه‌ها رو اول تصور مي‌كردم و بعد حروفشون رو تفكيك مي‌كردم. اونايي رو كه مي‌شناختم كه هيچ اما اونايي رو كه بلد نبودم، يا مي‌پرسيدم و يا به هزار زور و زحمت از توي كتاباي خواهرم درمياوردمشون و البته طبيعي بود كه بعضي وقتا هم اشتباه مي‌كردم. يه مدتي گذشت تا اينكه يك شب احساس كردم كه جدولم كامل شده الا يك حرف كه از قلم افتاده و اون حرف هم عبارت بود از جناب مستطاب «ش»! ... زين و يراق كردم كه از مادرم بپرسم ... مامان «ش» رو چيجوري مي‌نويسن؟ ... ايشون هم كه از جدول رمزي من كاملاً بي‌اطلاع بود، از سر بي‌حوصلگي، انگشتشو توي كتابي كه داشت مي‌خوندش، گذاشت روي يك حرف ... اينجوريه پسرم ... اما از اونجايي كه اون «ش» كه مامانم نشون من داد، شين وسط بود و ميون يك كلمه قرار گرفته بود، من نتونستم تفكيكيش كنم و طبعاً خيال كردم كه كل مجموعه، «ش» خونده ميشه. و بدين ترتيب بود كه «بشا» بعنوان «ش» وارد جدول اينجانب گرديد.
سال بعد، كلاس اول دبستان بودم. درسهاي اول رو خونده بوديم و مي‌دونستيم كه «د» و «آ» رو چجوري مي‌نويسن. تيرگري، كه كنار هم مي‌نشستيم، يدفه دراومد كه فلاني حالا مي‌تونيم بنويسيم داداش. و بلافاصله دست بكار نوشتن شد. با هر مشقتي كه بود، صدر و ذيل كلمه‌اش رو به هم دوخت و «د» و «الف» رو به هم انداخت تا رسيد به آخر كلمه و اينجا بود كه ناگهان شصتش خبردار شد كه اي دل غافل «ش» رو بلد نيست بنويسه ... نه، «ش» رو نخونديم ... و اينجا بود كه گردش روزگار، عاقبت حكم به نوبت هنرنمايي من داد. با غرور و سرفرازي نهيب زدم كه خنگ خدا، من بلدم «ش» رو چجوري مي‌نويسن و بيا تا به تو هم حاليت كنم كه بيش از اين در جهل مركب غوطه نزني و دفترش رو ازش گرفتم و به دنباله «دادا»، با هيجان و افتخار، يك «بشا» اضافه كردم كه: اينجوري مي‌نويسن، يادگرفتي حالا؟ ... و تيرگري هم كه مات و مبهوت جلال و جبروت علم من شده بود، با دهن طاق به من زل زده بود و لابد توي دلش مي‌گفت: حقا كه كارت دسته شاگرد اول! ما كجا، شما كجا! ...

و اما دو سه روز پيش، خدمت خانوم اونجانب بوديم تا يك مذاكراتي در خصوص پروپوزال دكتري اينجانب و اونجانب بعمل بيايد. خانوم اونجانب گفتن و گفتن و الحق و الانصاف هم كه خوب گفتن و خلاصه «دادا» رو نوشته بودن و گيرشون فقط سر «ش» بود... از اونجايي كه آدميزاد هميشه همونيه كه از مادر متولد ميشه و فقط جلدشه كه عوض ميشه، ما دوباره دست بكار شديم و خلاصه يك چيز «ش» مانندي نوشتيم. حالا اينكه اون چيزي كه ما اين‌بار نوشتيم، واقعاً «ش» هستش يا بازم «بشا»، بماند ... اما يه چيزي حاليمون شد، اينكه: با بار معلومات، همون خري مي‌موني كه پيش از اين هم بودي، ... حالا پس اون آب حيات آدميت، كجاس؟

:: دلم تشنه چيزي است ... تشنه چيزي اصيل، چيزي نو، تشنه يك كيفيت ناب است و بديع ... دلم تشنه يك آغاز است ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: چند تا مطلب:

اولاًً: از همدرديهاي اخير دوستان كمال امتنان را دارد اما ... بابا ملت، ببينم مي‌تونين دستي دستي ما رو بندازين به جون هم! ... اينجوريا نيست كه شما فكر مي‌كنيد دلبندانم ... موضوع، يه مطلب ديگه‌اس. يعني ايني كه شما فكر مي‌كنيد، اوني نيست كه در واقع هست ... توضيحاتم كامل بود؟

ثانياً: اين خانوم اونجانب، هر موقع كه بزرگواري مي‌فرماين و اطعام مساكين نموده و بنده رو مهمون مي‌كنن، موقع پرداخت صورتحساب، كيفشون رو يواشكي ميدن دست اينجانب و بنده صورتحساب رو از موجودي كيف ايشون پرداخت مي‌كنم. گرفتين مطلبو يا نه؟ ... اگه گرفتين، ياد بگيرين ... به اين ميگن End (همون ختم!) مرام ... جون من همچين چيزي هيچموقع به فكرتون رسيده بود؟ نه، خداييش رسيده بود؟ ... همينه ديگه ...

ثالثاً: بنظر شما، يه كادوي خوب واسه جشن تولد يك سالگي يه دختر كوچولوي ناز ماماني كه خواهر زاده اينجانب بوده و اسمش هم ستاره‌اس، چي ميتونه باشه؟ ... اگه گفتين؟ ... (لطفاً زودتر، چون تا چهارشنبه وقتي نمونده!)

رابعاً: ...

و حرف آخر: « ... من بر آن عزم نيامده بودم كه بروم.» مولانا
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: من مست و تو ديوانه، ما را كه برد خانه؟ ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin


:: يكي بود؛ يكي نبود؛ غير از خدا، هيچكس نبود. روز اول دنيا بود. تنها مرد زمين، غمگين بود. يكدانه زن دنيا، گلي بدست او داد. دست مرد خوشبو شد. باران آمد. مرد دستانش را بالاي سر زن گرفت تا او خيس نشود. زن لبخند زد. فرشته‌ها، پچ پچي كردند و خنديدند ... فردا، روز دوم دنيا بود. روي زمين، هيچكس غمگين نبود ...

0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin


:: « ... و اگر روح ما ارزش چيزي را داشته باشد؛ دليل بر آنست كه سخت‌تر از ديگران، سوخته است.»
مائده‌هاي زميني، آندره ژيد

:: يه نفر با Search كردن كلمه مهتاب، به اين متن من رسيده بود كه من ردش رو از توي Counter وبلاگ پيدا كردم ... خودم از دوباره خوندنش خيلي لذت بردم، ... بنابراين، خواستم دوباره بذارمش:

شب بود. اما ماه پشت ابر نبود. شب بود و آسمان بنفش بود و ماه، موقر و مهربان مي‌تابيد و من در بستر خواب، از زيبايي آنچه در برابر چشمانم مي‌گذشت؛ غرق در شوق و سرور و كرخي لذتي غريب و ناشناخته بودم و ... اشك در چشمانم حلقه بسته بود. ... ماه در آن دوردستها، در آغوش مخملي آسمان، به آرامي غنوده بود. مهتاب زيبا بود، مهتاب مي‌خنديد ... مهتاب مهربان بود ... خوب بود و من بي‌تاب ... خاكستريِ من بود و پهنه بنفش آسمان و فام نقره‌ گون مهتاب ... من بودم و دلم كه بي‌تاب بود و وجودم كه از آنهمه زيبايي در خلسه لذتي غريب غوطه‌ور بود و كيفيتي ناشناخته كه در تمام تنم صعود مي‌كرد ...
من اينجا بودم، بر زمين سرد و خاموش ... و مهتاب، آن دوردستهاي دور، دور از دستان خسته و ملتهب من، در كرانه‌هاي سحرگون آسمان آرميده بود ... آنقدر دور، كه هيچگاه حتي بر آن دست هم نمي‌توانستم برد ... و من مي‌انديشيدم كه دامان نقره‌اي مهتاب، هميشه از دستهاي من و از اشكهاي من تهي خواهد ماند ... مهتاب، كاش مي‌دانستي كه دلم در هواي لحظه‌اي كه در پايت بنشينم و سر در چين‌هاي خنك و درخشان دامانت بگذارم و تمام قلبم را به چشمانم بياورم، ... چگونه پر مي‌زند ... كاش مي‌دانستي ...
من خاموش بودم و سرد و سر بر بالين نهاده و آرام ... و مهتاب، كماكان با زخمه‌هاي نقره‌ايش به دلم چنگ مي‌زد و مي‌نواخت ... رشته‌اي از پرتوهاي نقره‌اي مهتاب، از بند پرده‌هاي عمودي اتاق حقيرم گريخته و گسسته و در آغوش من آرميده بود ... مهتاب، براي من، هديه‌اي آورده بود ... يك بوسه ...

0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: مفتخرم به اطلاع دوستان برسانم كه بنده الان در منزل لميده و از طريق كامپيوتر شخصي خويش، به اينترنت متصل مي‌باشم. بديهي است كه اين موهبت ارزنده را صرفاً مديون خانوم اونجانب مي‌باشم. چرا كه پس از ارتحال مودم فقيد اينجانب، اونجانب با ابتياع يك عدد مودم Creative خيلي باحال خارجي! از نوع V92 (كه احتمالاً خودش نميدونه چيه!) كه خيلي با كلاس و پيشرفته و اصولاً خفن مي‌باشد، داغ دل مرا تسكين داده و بزرگواري خويش را بيش از پيش به منصه ظهور رسانيدند. و بدين ترتيب، برما مبرهن گرديد كه هر فعلي كه از سوي خانوم اونجانب صادر شود، گرچه به ظاهر خوش‌آيند نيفتد، اما در بطن آن حكمتي نهفته است و در بطن آن نيز حكمتي ديگر و همينطور تا هفت بطن.

بيت: تو مو بيني و مجنون پيچش مو / تو ابرو او اشارتهاي ابرو

اين بيت هم خيال نكنيد كه در ظاهر ممكن است به مطلب بي ربط باشد، اما در بطن خود ربطي دارد و آن هم در بطن خود ربطي ديگر و همينطور تا يه هفت هشت تايي ربط. مخلص كلام اينكه: شرمنده فرمودين خواهر، راضي به زحمت شما نبوديم ...

بيت: دست شما درد نكنه / چرا زحمت كشيدين / ما كه راضي نبوديم

پ.ن.: خير ببيني دختر ... پير شي ايشالا ... تو لباس عروسي ببينمت مادر!
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: عارضم به حضور انور دوستان گرامي كه خانوم اينجانب اخيراً يك التفات مختصري در خصوص اينجانب نموده، بنده‌نوازي فرمودن و يك دست تفقدي به سر مودم بنده كشيدن كه ظرف حقير وجود آن بيچاره، طاقت اين وصل رو نياورد و سعه حقير وجودش، اين بزرگواري رو برنتابيد و در دم، گوهر جان به گوهري جان آفرين وانهاد. (يعني خانوم اينجانب، مودم منو سوزوند!)

بيت: آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند / آيا شود كه گوشه چشمي به ما نكنند؟

خدا رفتگان شما رو هم بيامرزه.... البته راستشو بخواين، من اين موضوع رو به فال نيك گرفتم. چرا كه بقول شاعر:

اگر با من نبودش هيچ ميلي / چرا ظرف مرا بشكست ليلي؟!!

البته خوب اينم براي خودش آلترناتيويه! ... تصورش رو بكنيد: خانوم اونجانب مودم رو گرفته دستش و كابل تلفن رو هم بهش وصل كرده ... همه چي حاضره اما اون دودله، ابروهاش به هم گره خوردن و افكار پريشان، همينجوري از جلوي چشمش رد ميشن ... يه گام جلو ميره و دو گام برميگرده ... خلاصه به هر ترتيبي كه شده، ميره به سمت پريز، ... يكبار ديگه همه چيز رو مرور مي‌كنه ... دوشاخه رو آهسته مي‌بره به سمت پريز اما در آخرين لحظه، عوض اينكه اونو تو پريز تلفن بزنه، با كمي دودلي و مكث اون رو يكباره توي پريز برق! فرو مي‌كنه و مودم بدبخت من، با ناله خفيفي جان به جان آفرين تسليم مي‌كنه ... و ...

و اينچنين بود كه الان من دو روز و دو شبه كه بدون مودم سر به بالين ميذارم. دوشبه كه اينترنت بي اينترنت ... شما كه نمي‌دونين اين چه معنايي داره. خودش ميدونه! ...

پ. ن.: فداي سرت اصلاً هيچ غصه‌اش رو نخوريا ... مودم كه سهله، اگه دوست داشتي بيا خودمم بزن به برق 220 ولت و بسوزون! ... همه‌اش فداي يه تار موت ( البته اون رنگياش‌ها ... مشكياش نه ) ... اصلاً ميدوني چيه، تصميم گرفتم برم برات يه كارتن مودم بخرم كه تو در اوقات فراغتت، هي يكي يكي بزني به برق، بسوزونيشون و ذوق كني ... خوبه؟ ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin