:: آدولف آيشمن از سران نازي بود. بعد از جنگ، وقتي كه جنايتكاران جنگي رو ميگرفتن و محاكمه ميكردن، آيشمن به ضميمه عهد وعيال، فرار كردن به آرژانتين و اونجا، به دور از محيط ملتهب و خطرناك اروپا و حتي آمريكا، يك زندگي خيلي معمولي و جديد رو با نام و نشان مستعار و ساختگي بنا كردن. متفقين هم البته خيلي بيكار نبودن و هر سوراخي رو به دنبال هر جنبندهاي كه انگ نازي داشته باشه، سنبه ميزدن. آيشمن كه ديگه جاي خود دارد. آقا سرتونو درد نيارم. گشتن و گشتن و گشتن و به هر ترفندي كه بود متوسل شدن تا اينكه رد حضرت آقاي آدولف آيشمن رو توي آرژانتين پيدا كردن و بعدش بازم گشتن و گشتن تا اينكه ايشون رو در قالب يه كارمند دون پايه بدبخت فلك زده پيدا كردن كه هرچند همه چيزش حاكي از آيشمن بودن ميكرد اما از بد روزگار، هيچ مدركي براي اثبات اين موضوع نداشتن. موضوع رو لو ندادن و بر طبق اين قاعده ساده كه «آدمي كه گاف نده آدم نيست!» صبورانه به كمين نشستن تا اينكه عمو آدولف كه در تمام اين مدت طولاني، خيلي محتاط و حساب شده عمل كرده بود؛ در يك حركت زن ذليلانه، خودش بند مربوطه رو آب داد. ماجرا از اين قراره كه آيشمن بخت برگشته، خاك بر سرش ميشه و از فرط درد بيدرمون محبت در سالگرد ازدواجش، (يعني سالگردازدواج واقعيش كه خوب طبيعتاً با مدارك فعليش مطابقت نداشته) يك دسته گل خوش آب و رنگ ابتياع فرموده و دو دستي به عيال مربوطه تقديم ميفرمايند. در همين لحظه، ناگهان كارآگاهان فرصت طلب كه سالها منتظر وقوع چنين لحظهاي بودن، وارد صحنه شده و فيالمجلس ايشون رو مچگير ميفرمايند. ايشون هم چون با من وشما فرق داشته و آدولف آيشمن تشريف داشتن، ميبينن كه هر نك و نال بيموردي فقط ايشون رو بيش از پيش ضايع مينمايد بنابراين، خيلي شيك همونجا اعتراف ميكنن كه بعله بنده هموني هستم كه شما خيال ميفرمايين و تمام.
خوب، حالا اينا رو گفتم كه چي؟ ... ميگم! ... ما امروز، تقريباً به همين روش، لو رفتيم! ... يكي نام و نشان ما رو پيدا كرده. حالا اينكه گشته يا اتفاقي بوده، خودش بهتر ميدونه اما ما هم گفتيم بذار يكدفعه هم كه شده در عمرمون خودمونو تحويل بگيريم و اين حرفا ... آره بابا ماييم! ... يعني ما خودمونيم، درست؟ ... حالا مرگ من دادگاهيمون نكنيا ... ما مخلصيم.