:: آقاي باهوش، آقاي احمق و آقاي احساساتي سه دوست بودند. نه البته رفيق گرمابه و گلستان؛ كه بازي روزگار، در خانهاي دور هم نشانده بودشان. خانهاي تنگ و كوچك و ابدي كه همدمي و همنشينيشان را ناگزير كرده بود.
آقاي باهوش از همان روزهاي اول، سنگهايش را با آن دو نفر ديگر واكنده بود كه به خيال خودش همه كاره باشد. آقاي احمق به هيچ وجه مخالف نبود و آقاي احساساتي هم كه با اين قبيل مسايل، اصولاً قرابتي نداشت.
باري، آقاي باهوش، سرش گرم كار خودش بود و در عالم افكار و خيالات عجيب و غريبش جولان ميزد و گمان ديگران اين بود كه عاقبتالامر، كسي بشود. خوب البته بعيد هم نميمانست اگر رفقايي چون آقاي احمق و آقاي احساساتي دورهاش نكرده بودند. آقاي احمق –كه مراتب كمالاتش از نامش پيداست- چنان به تناوب و ترتيب دست به كار خرابكاري بود كه گويي مجدانه، مجري تصميمي و يا برنامهاي بيانجام است. طبيعي است كه در اين ميان، مقداري –نه چندان كم- از همّ آقاي باهوش، مصروف رتق و فتق ندانم كاريهاي آقاي احمق ميشد. مخلص كلام، هر چه آقاي با هوش به زحمت و خون دل ميسرشت، آقاي احمق به بر هم زدن چشمي پنبه ميكرد.
البته اي كاش كه كار به همين جا فيصله مييافت چرا كه آقاي باهوش كمابيش ميتوانست از عهدهاش بربيايد. اما متاسفانه، شعله دردسرها، بيشتر از تنور آقاي احساساتي سر ميزد. آقاي احساساتي موجود عجيبي بود. به يك مويز گرمياش ميكرد و به يك غوره سردي. دمدمي مزاج بود و تنوع طلب. به تلنگري دلش ميشكست و بناي آبغوره گرفتن ميگذاشت و آقاي باهوش، ميبايست كه مدام، همدم مويه و نالهاش باشد. قهر ميكرد، خسته ميشد، دوست ميداشت، دل آزرده ميشد، طلب ميكرد، حسادت ميورزيد، كينه ميگرفت و هزار و يك جور دردسر كوچك و بزرگ داشت. خلاصه اينكه مثل كودكي بهانهجو، وبال گردن آقاي باهوش بود و مجالي –دريغ از يك دم آسودگي- برايش نميگذاشت.
باري، بدين ترتيب بود كه آقاي باهوش –كه در بادي امر خيالات واهي برش داشته بود كه كسي است و چيزي- پاك از خودش ماند و چشم كه باز كرد، ديد للـه احمق است و نديم احساساتي. از طرف ديگر، آن دو نفر ديگر نيز، آهسته آهسته، از دست آقاي باهوش به تنگ ميآمدند. آقاي احمق، از سرزنشهاي مدام و لاينقطع آقاي باهوش كه به دنبال ندانمكاريهايش سرازير ميشد؛ كلافه و خسته بود. دلش ميخواست آزاد باشد و آقا بالاسر نداشته باشد. كمابيش به اين صرافت افتاده بود كه ديگر بزرگ شده و خودش خوب و بد سرش ميشود. ديگر چه نيازي به غرولندهاي عاقل اندر سفيه آقاي باهوش است؟ ... اوضاع آقاي احساساتي نيز تقريباً بر همين منوال بود. او نيز از دست جناب باهوش خسته شده بود چرا كه به عقيده احساساتي، آقاي باهوش انگار كه فقط منطق سرش ميشد و اصولاً ورودي به عالم احساسات و عواطف نداشت. مدام سعياش اين بود كه آقاي احساساتي را سر عقل بياورد. اين بود كه بست نشست و سر به مكاشفه نهاد و عاقبتالامر، اينگونه شهود كرد كه اصولاً عقل و احساس با هم جمعپذير نيستند و بنابراين، بيش از اين نبايد به آقاي باهوش مجال دخالت و سروري داد.
خلاصه اينكه يك روز، آقاي احمق و آقاي احساساتي در غياب آقاي باهوش، نشستند و شور كردند و بدين نتيجه رسيدند كه بيش از اين، سرور و آقابالاسر نميخواهند بلكه اراده كردهاند كه منبعد، راه خودشان را بروند و بنابراين، از اين پس در اين خانه، جايي براي آقاي باهوش نيست. برود جايي كه متاع حرفهايش خريداري داشته باشد. يعني اينكه تصميمشان بر آن شد كه آقاي با هوش را به خانه راه ندهند. از سوي ديگر، آقاي باهوش كه رفته بود قدمي بزند و دمي فارغ از مصائب آن دو ديگر، بياسايد؛ ناگهان دلش هول آنها را برداشت و راهش را بريد تا به خانه بازگردد. غافل از سودايي كه برايش پخته بودند...
آقاي باهوش به خانه رسيد. در زد. در گشوده نشد. به عوض، پنجرهاي برويش گشودند و گفتند كه تو را نميخواهيم. آقاي باهوش، سعي كرد دلالتشان كند، سودي نداشت. پنجره را نيز بستند ... آقاي باهوش، لختي ايستاد، تأملي كرد ... و عاقبت، رفت...
آقاي باهوش، براي هميشه از آن خانه رفت...