:: ما خيلي وقتا از اين ميترسيم كه هر اقدامي كه براي به حداكثر رسوندن توانمون، تجلي هر چه بيشتر«من» خودمون انجام ميديم، به شرايطي منجر بشه كه قادر به سازگاري باهاش نباشيم و نتونيم تحملش بكنيم. ما در واقع هم از اين موضوع ميترسيم و هم اينكه ازش به هيجان ميايم و بخاطر فطرت انسانيمون دوستش داريم؛ اما متأسفانه عمدتاً ترسه كه در اين ميون غلبه ميكنه ... اگر ما و هيجانمون پيروز بشيم، اين منجر به ظهور و تجلي «من» بزرگ و پايدار و استوار هر كدوم از ما ميشه، «من» منحصر بفردي كه –صرفنظر از هر منش و كاراكتري كه داشته باشه- بخاطر صلابت و پختگيش، براي همه دوست داشتني و پذيرفتنيه و اگر كه ترس غلبه بكنه، به «من» محيطمون، به مثابه «جمع» تبديل ميشيم، به يكي از همين سايههايي تبديل ميشيم كه صبح تا غروب توي هم ميگردن و زندگي ميكنن و در مقياس بزرگ، مولد مفهوم «جمع» هستند و هيچكدومشون با اون يكي فرقي ندارن ...
«جمع» گاهي از اجتماع «يك»ها حاصل ميشه و در اين حالت، «كل» مجموعهاي از «جزء»ها و رابطه ميان اونهاست و هر جزء در اون، يك «من» هست و فرديتش كاملاً متجلي و متحقق. پس «جمع» انساني، مجموعهاي از «من»هاست. گاهي هم «جمع»، سرجمع پارهها نيست. خودش در نفس خودش واجد اصالت ميشه و هيچ «جزء» و «من» و «يك»ي توش وجود نداره. در اين «جمع» اصولاً هيچكس، في نفسه نيست و همه سرجمعند و اگر «يك»ي هست، «جمع» است كه آنهم مجموع «يك»ها نيست. مثل جمع مورچهها ...
راستش، خوب كه فكر ميكنم ميبينم كه راست ميگفت رندي كه روز روشن چراغ بدستش گرفته بود و «آدم» ميجست؛ چرا كه در اين خيل دوپا، «يك»ي وجود نداره و همه تصويري از همند و هركس همياني است ازپارههاي ديگراني كه «من» او نيستند ... «جمع» ما جمع مورچههاست. نه جمع «من»هايي كه در نفس خودشون «يك» هستند و منحصر بفرد.
فكر ميكنيد مذهب واسه چي اومد؟ ... واسه اينكه مث كاري كه الان به نام مذهب دارن با ما ميكنن، از ما مثل يك گله گوسفند يا يك كولوني مورچه يك «جمع» فاقد و تهي از «اجزا» و «من»ها، بسازن؟ ... مگه هدف، ايجاد يك «جمع» رستگار بوده؟ اگه اينطوريه، پس تحقق رستگاري اجزا چي ميشه؟ ... اصولاً چنين چيزي، ممكن نيست و خود متناقضه و همينطوري ميشه كه الان داريم ميبينيم ... من فكر ميكنم كه مذهب، واسه «من»ها اومده، اگر «يك» در «من»ها متحقق بشه، «جمع» هم واحد خواهد شد ... وگرنه ...