پاورقي
حاشيهاي بر اتفاقات معمولي
:: آنروزها، خانه مادر بزرگ را بيشتر از هرجاي ديگري دوست داشتم. و ظهر روزهاي جمعهاش را بيشتر هم. آفتاب از پشت شيشههاي عريض رو به جنوب، خودش را توي اتاق ولو ميكرد و نقش و نگار توريهاي جلو پنجره را بروي قاليهاي لاكي مادر بزرگ ميپاشيد. قاليها گرم ميشدند و من، عرض و طول اتاق را بارها و بارها با گامهاي مقطع، لي لي كنان طي ميكردم و شش دانگ حواسم جمع بود كه پايم ناغافل روي سايهها نرود. سايهها را دوست نداشتم. فقط آفتاب. گرم بود و همراه زبري كركهاي قالي، احساسي عجيب و دوست داشتني در من برميانگيخت. خسته ميشدم و بعد روي قالي، جاهايي كه بيشتر آفتاب خورده و گرم بود، دراز ميكشيدم. كبوتر چاهي كه در كنج تراس، زير سقف لانه كرده بود، لاينقطع بق بقو ميكرد و من سرم به هواي نقشهاي تودرتوي قالي گرم ميشد و قصهها ميبافتم و در خيالم، حقيقتاً پا به عالم نقشها ميگذاشتم و ميبريدم از هرچه كه پيرامونم بود. گاهي خواب، چشمانم را ميربود و چشم كه برميداشتم؛ سرم بروي بالشهاي لولهاي مادربزرگ بود و تنم پيچيده در شمد چهارخانه سفيد و آبي كه لبههاي ريش ريش داشت. لبههايش را توي دهانم ميكردم و يكي يكي، با دندانم از بيخ ميكندم و اما حواسم جمع و جور بود كه مادربزرگ چيزي نبيند. برميخواستم. صحت خواب! ... مادر بزرگ، هربار كه از خواب برميخواستم، اين راميگفت و من لجم ميگرفت كه معنايش را نميدانستم و به خيالم بود كه ميگفت: ساعت خواب و به اين منظور كه طعنهاي زده باشد به خوابيدن بيمحابا و بي مقدمه من و بيشتر لجم در ميآمد.
سر صلاة ظهر، مادر بزرگ، سجادهاش را در آغوش لكههاي درخشان آفتاب پهن ميكرد؛ بعد، چادر نماز چلوار سفيدش را به سر ميكشيد و بپا ميخواست. بسم الله الرحمن الرحيم ... صداي آرام و مخملي تلفظ «ح»، در اتاق ميپيچيد و من هربار، محو نماز خواندن مادر بزرگ ميشدم. كه چطور، لبهايش به تلفظ كلماتي كه معنايشان را نميدانستم، شكلهاي عجيب و غريب به خودش ميگيرد و سعي ميكردم، حدس بزنم كه چه ميگويد. ناگهان، دولا ميشد و بعد چيزهاي ديگري ميگفت و سپس برميخواست و سر به زمين ميگذاشت. چادرنمازش، گرداگردش را فراميگرفت و ديگر نميتوانستم ببينم كه چه ميگويد. نمازش كه تمام ميشد. تسبيح را برميداشت و بعد آرام و شمرده، دانهها را رد ميكرد و چيزهايي ميگفت. تسبيح سبزرنگ سنگي كه بعضي دانههايش، شبيه مسجد بود. و روي بقيه، با رنگ سفيد، چيزهايي نوشته بودند كه نميتوانستم بخوانم.
نماز مادر بزرگ كه تمام ميشد. سفرهاش را بازهم در ميان نقش آفتاب پهن ميكرد. پيالههاي ملامين ماست، سبد چوبي دانه دررفته سبزي، جانوني قرمز كه پر از نان تافتون سوراخ سوراخ بود و بشقابهايي كه طرح چهلستون داشت و من آرزو ميكردم كه مادربزرگ، ديرتر غذاي من را بكشد تا من سير نگاهش كنم و قصهها ببافم و بعد كه غذايم را ميكشيد؛ از وسط ميخوردم كه زودتر نقش زيرش از ميان بخار برنج، هويدا شود. خورده و نخورده برميخواستم و ميپلكيدم و مترصد آن بودم كه مادربزرگ، سفرهاش را برچيند و بعد، خواب به چشمهايش بيايد و سرش را رها كند بروي بالش لولهاي ملحفه پوشش و شمدش را بخودش بپيچد و آرام آرام، به عالم خواب ساكت و عميقش، سر بخورد. بعد ميرفتم به هواي كمد ديواري مادربزرگ كه برايم هيبت صندوقچههاي گنج و اسرارآميز كارتونها را داشت. با ترس و لرز و احتياط كاملي كه مختص خودم بود؛ در كمد را باز ميكردم و ميگشتم و ميگشتم و همه چيز را زير و رو ميكردم و اما غير از كاغذهاي لوله شده و پارچههاي هزارلاي عهد قجر و گاهي آلبومهاي فراموش شده عكس، چيز ديگري به چنگم نميآمد. اما هر بار، باز هم با اميد يافتن يك چيز بديع، سروقت كمد ميرفتم. چيزي كه نميدانستم چيست، اما همين ندانستن؛ هيبت و رمزوارگي آن را در نظرم بيشتر و بيتشر ميكرد و آتش حرصم را تيزتر. گاهي سر از حمام در ميآوردم كه مادربزرگ، به انباري و جا رختخوابي تبديلش كرده بود و ميگشتم و ميگشتم و هرگز از كاوش كودكانهام سير نميشدم. كمربندهاي عريض و ميخدار و عصاهاي منبت چوبي پدربزرگ، ماحصل كندوكاوهاي خستگي ناپذيرم در حمام خانه مادربزرگ بود. و بعد، به سوي زير زمين و بازهم كاوش. اما اين بار، تورق روزنامهها و مجلهها كه عمرشان از سن امروز من هم بيشتر بود. از بوي كاغذ كهنه، مست ميشدم و غرق در خواندني كه گاهي تمامي نداشت و تنها به صداي فرياد مادربزرگ كه بدنيالم ميآمد؛ به هوا ميآمدم و از بيم آنكه كار ناشايستي كرده باشم، همه چيز را در چشم بر هم زدني به جاي نخست باز ميگرداندم و خودم را مشغول به دمبل و وزنههاي كوچك و بزرگ عمو نشان ميدادم.
سرآخر، نوبت حياط بود .و باغچه مادربزرگ با درخت انار، درخت توت قرمز چتري و بوته بزرگ گل سرخ چسبانش كه تمام حياط و ديوار خانه روبرو را فراگرفته بود. با گل سرخها كاري نداشتم. تيغ داشتند و مهمتر از آن، به جان مادربزرگ بسته بودند. شوخي و گذشت در كار نبود. انارها اما، صاحب داشتند. مادربزرگ، به مجرد آنكه شكوفههاي انار، سرباز ميكردند؛ هر كدام را به نام يكي از نوههايش ميزد و با اين حيله، شكوفهها را از پرپر شدن، ميرهانيد. من مواظب انار خودم بودم و رشد و فربه شدنش را مثل بچهام نظاره ميكردم. اما درخت توت چتري، صاحب نداشت. بالا ميرفتم و لابلاي شاخههاي فرو افتادهاش، پنهان ميشدم و توت ميخوردم. كال و رسيدهاش مهم نبود. هر كدام طعم خودشان را داشتند. كالها ترش بودند و رسيدهها شيرين. خوبي درخت توت در اين بود كه وقتي لابلاي شاخههايش پنهان ميشدي؛ هيچكس تو را نميديد اما تو، ميتوانستي همه جا را زير نظر بگيري ...
زمستانها، خانه مادربزرگ، لطف ديگري داشت. توي اتاقش كرسي ميگذاشت و من بساط عيش وعشرتم، جور بود. سر به زير لحاف كرسي ميبردم و زير نور سرخ لامپ كرسي، زندگي ميكردم. فضايي بود. بي هيچ مزاحمي و خودت بودي و خودت. گاهي اما به فرياد اعتراضي سر بيرون ميآوردم كه: بچه خفه ميشي اون زير از گرما! ... من اصلاً گرما نميدانستم كه چيست. فقط ميخواستم تنها باشم كه بودم. واي كه مشق نوشتن زير نور قرمز در آن اتاق بسته و عجيب و دوست داشتني، چقدر لذت بخش بود ...
اما مادر بزرگ، ديگر در آن خانه زندگي نميكند. مادر بزرگ در يك آپارتمان كوچك نشسته كه نه حمامش بدرد انباري شدن ميخورد، نه زيرزمين دارد، نه درخت انار و نه توت. خانه جديد مادربزرگ آفتابگير نيست. مادر بزرگ، پير شده است. چشمهايش كم ميبيند. مادربزرگ، نميتواند خوب راه برود. ميلنگد. امروز سرم را نتوانستم روي پايش بگذارم؛ ترسيدم كه تاب سنگيناش را نداشته باشد. مادر بزرگ خوب است ... مادربزرگم، دوستت دارم.
:: در جايي كه روزگاري بم بود، چشماني ديديم ... سر از ميان تل بيكران آوار برآورده ... و مهربان ... و مطمئن و ژرف ... و لباني كه نقش لبخند بر آنها، زنگار هر چه اندوه و يأس بود؛ از دلهايمان زدود ... و بعد، آمديم.