پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: من رأي نمي‌دهم، تو رأي نمي‌دهي ... اما او رأي مي‌دهد! رأي مي‌دهد و آن كسي كه من نمي‌خواهمش، تو نمي‌خواهيش اما او مي‌خواهدش رييس جمهور مي‌شود و آب هم از آب تكان نمي‌خورد و بعد بلاي تكراري اين ساليان، دگرباره بر سر من و تو هوار مي‌شود و رشته‌هاي سرشته، پنبه. آن روز احمقيم اگر بناليم از آنكه در اين ديار، دموكراسي و آزادي كيمياست چرا كه فرصت امروز را –هرچند ناچيز و اندك- به سودايي خام، فروخته‌ايم... امروز «من» و «تو» بايد با هم باشيم، تا «او» برايمان تصميم نگيرد... امروز، من و تو بايد «ما» باشيم، وگرنه عرصه را براي هميشه به «آنها» باخته‌ايم...

من رأي مي‌دهم، او هم رآي مي‌دهد... تو را اما نمي‌دانم... رأي مي‌دهي آيا؟
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: ديشب خوابي ديدم كه الان به يادم آمد. خواب ديدم كه اطرافيانم، همه آنهايي كه مي‌شناسمشان، داشتند گوشت تنم را مي‌خوردند. نمي‌دانم كه مرده بودم يا زنده اما همه چيز را مي‌ديدم. انگار كه كمي دورتر ايستاده‌ام و اين منظره را تماشا مي‌كنم و تمام وجودم، لبريز از بهت و ناباوري...
و هنوز تصوير خوني كه از تنم بيرون مي‌زد، پيش چشمانم است...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin