:: چند سال پيش، در سالهاي پاياني دوره دانشجويي، در يك شركت تبليغاتي كار ميكردم. شركت، فاميلي بود. سهامداران و مديرعاملاش، اعضاي سببي و نسبي يك خانواده بودند. من از طريق دوستم، كه يكي از اعضاي اين خانواده بود؛ براي كمك در طراحي –كه چندان با رشته تحصيليام، بيربط هم نبود- به اين مجموعه وارد شده بودم. ترسيم فضاي شركت، كار سختي نيست. همه ما، در مقياسهاي كوچك و بزرگ، چنين فضاهايي را تجربه كردهايم. بخش فني شركت، بر عهده كسي بود كه كارش را تقريباً خوب بلد بود. اپراتورها هم خوب بودند. مدير شركت –كه يكي از اعضاي همين فاميل بود- از جوانهاي پر شر و شور دوران جنگ بود كه حالا، انرژي و هيجانش را به وادي فعاليتهاي اقتصادي كشانده بود. انصافاً هوش و ذكاوت قابل تأملي هم داشت. به ضرب و زور سهميه و من بميرم و تو بميري، سر آخر جوانياش، كوره سواد آكادميكي هم به هم زده بود اما، اداره شركت، همچنان هيأتي و حسينقليخاني بود. من هم به تناوب و ترتيب، و به اقتضاي روحيه جواني و بنابراين، اصلاحطلبانهام، كمابيش، انتقاداتي ميكردم كه عليالعموم، مصداق گره بر آب زدن بود و نه چيزي بيشتر.
بماند. روزگاري، آقاي مدير، تصميم گرفت كه با يكي از شبكههاي خبري خارجي–شما فرض كنيد الجزيره- براي كسب نمايندگي جذب آگهي از ايران، ارتباط برقرار كند. تلاش كرد. زياد. روابطي ايجاد كرد (البته به همان روش هيأتي كه در اين مورد بخصوص، خوب جواب ميدهد) و موفق هم شد. الغرض. روزي از روزهاي خدا كه من مشغول طراحي چيزي –نميدانم چه- بودم، به سراغم آمد. يك نامه دستش بود. چهرهاش با هر روز، فرق داشت. اصولاً اعتماد به نفس زيادي داشت اما آن روز، به علاوه حالت هر روزهاش؛ غروري آميخته با سرور و شادماني در سيمايش موج ميزد. پيروز بود. حال مخصوصي داشت كه فقط وقتي آدم از زور تعريفها و تمجيدهاي ديگران، خركيف ميشود؛ به انسان دست ميدهد. كنجكاو شدم تا دليلش را بدانم. اما او عجولتر بود. صبح آن روز، نامهاي از همان شبكه خبري خارجي –باز هم فرض كنيد الجزيره- به امضاي مدير بازرگاني شبكه، به دستش رسيده بود. آنقدر انگليسي نميدانست كه از محتواي نامه، چيزي دستگيرش بشود. گذاشته بود كه همان مدير بخش فني بيايد و معني نامه را حالياش كند. پس چه چيزي را ميخواست به من نشان بدهد؟ نامه را دست من داد و بي هيچ حرفي، منتظر شد تا بخوانم. خواندم. يك نامه معمولي، جهت هماهنگيهاي متداول اداري بود. هرچه زير و رويش كردم، رمز و راز و چيز غريبي در آن نيافتم كه او ديده باشد و من متوجه نشده باشم. با تعجب نگاهش كردم. يعني:«خوب كه چي؟ منظورت چيه» و آقاي مدير، پيروزمندانه، انگشنش را بالاي امضاي مدير گذاشت. جايي كه به انگليسي نوشته شده بود: Sincerely Yours . من باز هم نفهميدم. آخر همه چيز خيلي عادي بود و اينهم عاديترين چيزي كه پايين يك نامه رسمي نوشته ميشود. اما اشتباهم درست هيمنجا بود. آقاي مدير، نگاهم كرد. درست طوري كه يك احمق نفهم را نگاه ميكنند و با همان حال خركيفي ويژه گفت: «يعني ارادتمند شما»
قيافهام را مجسم كنيد و حالم را وقتي كه فهميدم جناب مديرعامل، از چه چيزي در اين نامه، به آستانه ذوقمرگي رسيده است. تعريف كردن اين حس، محال است. تلفيقي از فكاهي و مسخرهگي مفرط، به همراه احساس مزمني از بدبختي و واماندگي. بيچاره، در تمام عمرش يك نامه رسمي به زبان انگليسي نديده بود و نميدانست كه آن جمله را ممكن است براي هر ننه قمري -از جمله من- بفرستند. خواسته بود حال من را خيلي فني بگيرد. يعني: «جوجه، رئيس بخش بازرگاني يك شبكه خبري خارجي –يا همان الجزيره خودمان- به من ابراز ارادت كرده، اونهم در شرايطي كه فقط يك بار همديگه رو از نزديك ديديم. تا ته ارداتو رفتي؟ حالا تو چي ميگي فكلي؟...» طبعاً هيچي. هيچ حرفي ندارم. شما جاي من بوديد، حرفي داشتيد؟ حالا، اگر ميتوانيد فقط احساس من را در آن لحظهاي كه Sincerely Yours برايم رمزگشايي شد، خوب تصور كنيد؛ آن را با خودتان داشته باشيد.
كوتاه مدتي بعد، من از آن شركت خارج شدم و رفتم دنبال بخت خودم. زندگيام عوض شد. پالا و پايين ديدم. سالها گذشت اما آن احساس، ديگر هيچوقت به همان وضوح، برايم تكرار نشد. هيچ وقت. تا روزي كه اين جملهها را خواندم:
«... در حال حاضر مردم اقصي نقاط دنيا از ما انتظار دارند كه ما به آنها الگو معرفي كنيم. در حال حاضر پيرزنها، دانشآموزان، دانشجويان، اساتيد ، پيرمردها و جوانان به ما نامه مينويسند و اعلام ميكنند كه دوست دارند پيام ملت ايران را در ارتباط با اداره امور جهان بشنوند. از ما سؤال ميپرسند و ميخواهند كه به آنها تلفن بزنيم و ديدگاههاي ملت ايران را بيان كنيم. احمدينژاد اضافه كرد: در حال حاضر بسياري از روزنامهها، خبرنگاران در صف مصاحبه هستند تا پيام ملت ايران را بشوند واين به مفهومي تشنگي آنهاست...»و
«... من به تمام قارههاي جهان بهجز يك قاره سفر كردهام و ميدانم كه در آنجا چه خبر است؛ اكنون موجي براي شنيدن پيام ملت ايران به وجود آمده است و همه تشنه هستند كه اين پيام را بشنوند. دنيا دارد به سرعت احمدينژادي ميشود و فرهنگ ايراني دفاع از عدالت و معنويت در حال گسترش است...»
و
«... فكر ميكنم ملت ايران در مديريت، الگوي منحصر به فردي دارد. ضمن اينكه كوچكترين حركت ما انعكاس جهاني دارد و معادلات سياسي و جهاني كل دنيا را دگرگون خواهد كرد كه توجه به اين امر سبب سنگينتر شدن وظيفه ما ميشود...»
شما فكر ميكنيد در كشوري كه پس از هر برد تيم ملي فوتبال در مقابل تيمهاي دست دو و سه آسيا، و به دنبال هر شوتي كه مهدويكيا در هامبورگ به دروازه اينتراخت زاراگوزاي سفلي ميزند؛ نيمي –يا بيشتر- از زمان اخبار ورزشياش اختصاص به بازتاب رسانههاي غربي و شرقي و اطراف و اكناف عالم دارد؛ در كشوري كه فرداي انتخابات، صدا و سيمايش لبريز ميشود از واكنش شبكههاي بيگانه و اجنبي -كه در مواقع ديگر محل سگ هم به آنها نميگذاريم- و تحسين و تمجيد آنها از ملتي كه با كمر شكسته از فقر و مشقت زندگي و بيعدالتي، به اميد روزهاي بهتر، به صندوقهاي رأي هجوم آوردهآند؛ در كشوري كه بازتاب سخنان رئيسجمهورش را نه در ميان روشنفكران و فرهيختگان و صاحبان انديشه، و نه حتي در مردم عادي كوچه و بازارش، بلكه در بوق و كرناي ازمابهتران ميجويند؛ آيا بايد انتظاري جز اين داشت؟