پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: يك خانواده پنج نفري را تصور كنيد. پدر خانواده، كارمند يا كارگر است. دولتي يا غيردولتي‌اش توفيري ندارد. مادر خانواده، خانه‌دار است. سه فرزند هم دارند. يك دختركوچولوي 5 ساله كه هنوز مدرسه نمي‌رود؛ به علاوه 2 پسربچه 10 و 12 ساله‌ي مدرسه بروي شيطان و بازي‌گوش. پدر خانواده، در حالتي خوش‌بينانه بين 150 تا 200 هزارتومان حقوق مي‌گيرد. كارگر دولتي باشد، ممكن است بيشتر هم بگيرد اما نه زياد. حداكثر به 250 هزارتومان مي‌رسد. اما كارگر آزاد باشد كه 150 هزارتومان هم محال است دربياورد. حالا، مخارج زير را داشته باشيد:

1. خورد و خوراك
صبحانه استاندارد خانواده مفروض، عبارتست از: چاي‌شيرين، نان و پنير به علاوه يك ليوان شير. حداقل هزينه اين صبحانه اشرافي، روزانه بالغ بر 750 تومان مي‌شود. دقت كنيد: حداقل، يعني اينكه شير را فقط بچه‌ها مي‌نوشند چون خيلي وقت است كه مادر و پدر، از سن شيرخوردنشان گذشته. آن هم شير يارانه‌اي (يا رايانه‌اي) كه پدر پدر يا مادر محترم خانواده براي گرفتنش در آمده است. يعني اينكه كلاً دو عدد نان سر سفره هست و باز يعني اينكه آن آقازاده‌هاي شيطان، يا آن دختر كوچولوي نازنازي، حق ندارند بيش از 25 گرم پنير (احتمالاً يعني يك لقمه) و يك ليوان چاي شيرين، بخواهند. مقدور نيست.
پدر خانواده، نهار مهمان اداره است. آقازاده‌ها هم كه در مدرسه به سر مي‌برند و بس‌كه مشغول ورجه ورجه هستند؛ اصلاً به صرافت ناهار خوردن نمي‌افتند. البته، چنانچه احياناً گرسنه شوند؛ احتمالاً 25 گرم پنير سهميه صبحانه‌شان را كه نصف كرده و قاضي ملوسك درست كرده‌اند؛ به نيش خواهند كشيد. نوش جان. مي‌ماند مادر خانواده و دختر كوچولوي ناناز، كه كشك بادمجان ناهار، برايشان 600 تومان آب مي‌خورد. كشك بادمجان، يعني كشك و بادمجان. نعنا و روغن و گردو و خلال بادام و امثالهم، مال رستورانهاي سنتي است. درست؟
و اما شام. شام خانواده، كه تنها سفره پنج نفري است؛ عبارتست از عدس‌پلو و ماست. ساده است اما براي پنج نفر، دست كم سر به 1300 تومان مي‌زند. هيچ‌كس حق ندارد بيش از 50 گرم برنج بخورد. كلاً صد گرم عدس مصرف مي‌شود و دو قاشق روغن كه به علاوه ماست و يك عدد نان، سرو مي‌شود.
اگر خانواده مفروض، ماهي دو‌بار گوشت بخود؛‌ آنهم نفري 100 گرم؛ بايد نزديك به 6000 تومان بابت ارزان‌ترين گوشت پول بدهد. فرض كنيد دو بار هم بخواهد مرغ بخورد (خب اشتهايشان زياد است. چه كنند؟). ارزان حساب كنيم،‌ كم هم بخورند، ‌بايد براي هر مرغ 1500 تومان(جوجه نيست؟) و بنابراين، ماهي 3000 تومان كنار بگذارند. اگر بازهم اشتها داشته باشند و بخواهد هفته‌اي يك‌بار روي عدس‌پلويشان يك عدد نيمرو گذاشته و تناول نمايند؛ بايد قيد4000 تومان ديگر را هم بزند. (تخم مرغ 100 تومان است، حواستان كه جمع است؟). آقا، اين خانواده، حق ندارد روزي يك سيب يا پرتغال يا نارنگي بخورد؟ سالاد كه نمي‌خورد پس ميوه كه بايد بخورد. بنابراين، پدر خانواده، دست‌كم بايد روزي 1000 تومان بسلفد. حالا اگر بخواهند ناپرهيزي كنند و هفته‌اي يك‌بار سالاد هم بخورند (چه غلطها!) با تركيب گوجه‌فرنگي و كاهو و خيار، و با سهيمه 200 گرمي براي هر نفر؛ ماهيانه نزديك به 6000 تومان ولخرجي كرده اند. نوش جانشان، گوشت بشود به رانشان.

2. تفنن
تفنن اين خانواده به اين ترتيب است كه عصر جمعه، پدر و مادر محترم، دست كودكانشان را گرفته و مثل الگويي از يك خانواده گرم و خوش‌بخت، دست در دست يكديگر، به پارك محل مي‌روند. حداكثر اين است كه دست جمعي يك بستني چوبي، ليواني با قيفي هم مي‌خورند. حداكثر 1000 تومان در هفته. در ضمن، گور پدر سفر و شهربازي و سينما و موزه و امثالهم. بي‌فرهنگي مي‌آورند.

3. رفت و آمد
خانواده محترم، جايي نمي‌ورد. فقط، پدر محترم روزي 100 تومان بليط اتوبوس مي‌دهد مي‌رود سركار و 100 تومان مي‌دهد برمي‌گردد. يعني روزي 200 تومان.

4. پوشاك
هريك از اعضاي خانواده، سالي يك كفش مي‌خرد. به قرار10000 تومان براي هر نفر، مي‌كند 50000 تومان در سال. اگر هر نفر يك پيراهن و يك شلوار بخواهد بخرد و جوراب و لباس خانگي و دستكش و شال و ژاكت امثالهم، كار دست مادرخانواده باشد؛ دست‌كم 15 تا 20 هزارتومان درسال، براي هر نفر هزينه خواهد داشت.

5. هزينه‌هاي جانبي
اين خانواده، هيچ هزينه جانبي ندارد. نه كتاب مي‌خرد نه روزنامه و نه مجله و نه گلدان و نه تلويزيون و نه فرش و نه موبايل و نه سي‌دي و نه هيچ چيز ديگر. فقط پول آب و برق و گاز و تلفن مي‌دهد. اگر نفس هم نكشد، بايد 10000 تومان بابت اينها بپردازد. جالب اين است كه اين خانواده، مستأجر نيست. خودش خانه دارد.

بنابراين، خانواده محترم، ماهيانه 161000 تومان هزينه مي‌كند كه نميرد. حقوق سرپرست خانواده چقدر بود؟ حالا:

1. تصور كنيد يكي از آقازاده‌ها، حين فوتبال (توپش را خودش نخريده، يادتان باشد) مي‌خورد زمين و شلوارش پاره مي‌شود. نع. دستش مي‌شكند. يا نه، سرش يك خراش جزيي برمي‌دارد. شايد هم توپش به شيشه همسايه خورده و آن را شكسته باشد... احتمالاً جاي سيلي دو سه روزي روي صورت به يادگار خواهد ماند... خدا نكند جاي پدر اين آقازاده باشيد. انگار سيلي را به خودتان زده‌ايد...
2. تصور كنيد، دختر كوچولو، توي خيابان چشمش به عروسكي افتاده و خوشش آمده. نع، آدامس بادكنكي خواسته، بستني خواسته، با هرچيز ديگر... چقدر دختركوچولوهاي گرياني كه به دنبال مادر بي‌اعتنايشان زاري مي‌كنند، ديده‌ايد؟ چقدر به مادرشان نفرين حواله كرده‌ايد؟ ...خدا نكند مادر اين طفل باشيد. جگرش پاره پاره است...
3. تصور كنيد، مادر خانواده، سه روز مريض شود و پدر خانواده بخواهد سه روز مرخصي بگيرد تا به دلبند‌ش رسيدگي كند. نع، بخواهد 3 كيلو ليمو شيرين براي همسرش، عشقش بخرد. يا اينكه... لازم نيست سالگرد ازدواج و تولد و امثال آنها را تصور كنيد. همين كافي است.
4. تصور كنيد يك روز از مدرسه آقازاده‌ها، يك نامه بياورند كه بايد فلان‌قدر براي خريدن بخاري كلاس بدهيد... يك هفته بعد را تصور كنيد كه آقازاده، گريان و سردرگريبان به خانه مي‌رود كه آبرويم جلو بچه‌ها رفت، گفتند تا پول نياوري راهت نمي‌دهيم و...
5. تصور كنيد، لوله آب خانه بتركد. مهمان غريبه بيايد. تلويزيون خراب شود. پول آب، زياد بيايد. مسافرت ناگزيري اتفاق بيافتد و...
6. تصور كنيد، ناگهان 30 تا 50 درصد، قيمت همه چيز افزايش يابد.
7. تصور كنيد، خانواده محترم، مستأجر باشد.
8. تصور كنيد، يك از بچه‌ها ناگهان سخت مريض شود. يا اصلاً بيماري مادرزادي داشته باشد. مثلاً بخواهد عمل جراحي بكند يا چندروزي در بيمارستان بستري شود...
9. تصور كنيد، دختر كوچولوي ناناز، وقتي كه يك هفته تمام منتظر سالاد هفتگي‌اش بوده؛ و حالا بي‌خيال و آرام، سردر تفكرات زيباي كودكي‌اش دارد؛ ناگهان كاسه سالاد از دستش بيافتد و پخش زمين شود... اگر كسي طاقت ديدن اين صحنه و گريه معصومانه آن كودك را دارد، من را خبر كند. اين آدم ديدني است...
10. تصور كنيد، پدر خانواده، كارمند يا كارگر نيست. كشاورز برنج‌كاري است در گيلان كه با وجود كاشت گران‌ترين محصول كشاورزي در حاصل‌خيزترين اراضي كشور، درآمد ساليانه‌اش به زحمت و مشقت،‌ سر به يك‌ميليون تومان هم نمي‌گذارد...
11. فرض كنيد چكمه‌هاي نحس سربازان بيگانه، روزي به اين خاك مقدس بخورد. پدر خانواده ناپديد شود و سربازان بيگانه، در را بشكنند و تو بيايند و همه زندگي خانواده را به ناسزا و لگد بكشانند و به هم بريزند و دخترك، در آغوش سرد و وحشت‌زده مادرش، مثل گنجشك بلرزد و آقازاده‌ها، خشم بگيرند و شور جواني‌شان در آرزوي فرونشاندن ذلت اسارت، در ميان جمع سربازهاي بيگانه، منفجر شود و پاره پاره شوند...

آيا اين تصورات، تمامي دارند؟

پ.ن. 1: ديشب، عكس‌هاي كودكي خانوم اونجانب را مي‌ديديم. متن را كه مي‌نوشتم؛ چيزي در لحظه‌اي، از خاطرم عبور كرد: تصور كردم كه آن دخترك، خانوم اونجانب باشد... قلبم تير كشيد. تمام روحم به يكباره آشفت. آنقدر گريستم كه توان برخاستن نداشتم... اشك، امروزم را ربود...

پ.ن. 2: هرچند كه اين تصورات، تمامي ندارد. اما، باز به عنوان يك فانتزي تلخ، تصور كنيد كه انرژي هسته‌اي، حق مسلم اين خانواده محترم باشد...
حق مسلم كودكان اين سرزمين است كه پالايشگاه داشته باشند تا هر سال 5 ميليارد دلار بنزين وارداتي در هوايشان دود نشود و لاستيك و پلاستيك و روغن و رزين از اجنبي‌هاي چشك زاغ و اخيراً، اعراب پاپتي وارد نكنند. حق مسلم آنهاست كه خليج زيرپايشان، هميشه فارس باشد و خفت ربودن نام ديارشان، بر پيشاني‌شان نخورد. حق آنهاست كه سرمايه‌هايشان دود نشود، پروژه‌هاي كشورشان ناتمام و لگدخورده نماند، راههايشان درست شود، نيروگاههايشان درست نشده از كارنيافتد، توليد نفتشان به خاطر بي‌توجهي و ناكارآمدي،‌ هرساله ده درصد كاهش نيابد، دولتشان 10 ميليون تومان به نام وام مكسن در بازار تزريق نكند و تورم و گراني به بار نياورد... حق مسلم آنهاست است كه به فردايشان اميد داشته باشند و از ترس جنگ، كابوس نبينند و... و سراخر همه اينها، وقتي يكايكشان مسجل شد، حق مسلم آنهاست كه انرژي هسته‌اي داشته باشند...

پ.ن. 3: كودكانمان، به خاطر فقر و محروميت، در چنگال مرگي آرام اسيرند كه آرام آرام، جسمشان را و هوش و ذكاوتشان را مي‌بلعد و آهسته و پيوسته، به خيل ملل ناتوان و عقب‌مانده، مي‌سراند... حقيقت تلخي است...
2 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: دكتر، در اتاقش باز است. به روي همه. هرچند رييس است؛ اما، هركه بخواهد، مي‌تواند لبخندي تحويل رييس دفترش بدهد و بپرد داخل اتاق دكتر. نه نمي‌گويد. كارت را راه مي‌اندازد. يعني تو اينطور خيال مي‌كني. هميشه، خاطره‌اي، لطيفه‌اي يا حكايتي دارد كه برايت تعريف كند و بعد، ربطي هم به ماجراي تو و كارت ‌برايش دست و پا مي‌كند. هميشه پيش از تو، چند نفري با همين تاكتيك در اتاقش چپيده‌اند. نوبت و ترتيبي هم در كار نيست. اگر مهم باشي يا دكتر به هر دليلي ارادتي به تو داشته باشد؛ كارت زودتر راه مي‌افتد و سايرين، بايد منتظر بمانند. از آنجاييكه دست بالاي دست، بسيار است؛ ممكن است حين نطق شما، يك‌نفر از شما بهتران وارد شود و رشته كار شما، به ناگه قطع شود. چاره چيست؟ منطق اتاق دكتر، ‌همين است.
دكتر، پنج روز هفته اينجاست. اما يك‌روز در ميان، از ظهر به بعد مي‌رود دانشگاه. درس مي‌دهد. وقتي كه نيست، پژوهشكده از جنب و جوش مي‌افتد. اما وقتي هست، خيلي كار مي‌كند: مرخصي و مأموريت امضا مي‌كند، گزارش‌ها را چندبار مي‌خواند، غلط‌گيري مي‌كند و مثل وسواسي‌ها به جان املا و انشاي گزارش‌هاي بي‌زبان مي‌افتد، نامه‌ها را مي‌نويسد، چندين بار اصلاح و غلط‌گيري مي‌كند و به زحمت، امضا مي‌كند؛ به درددل كارمندان و مستخدمان و اعضاي هيأت علمي گوش مي‌دهد و براي حل مشكل آنها، نقشه مي‌كشد و قول مي‌دهد و يادداشت‌ها مي‌كند، جلسه مي‌رود، مشورت مي‌گيرد و تند تند يادداشت برمي‌دارد، به رتق و فتق امور اداري مي‌رسد؛ شكايت‌هاي بلاانقطاع از امورمالي و پرداختها و كم و كسري حقوقها را رفع و رجوع مي‌كند، بحث علمي مي‌كند، نظريه مي‌سازد، با كارفرما تماس مي‌گيرد، پي‌گير تعهدات مالي –دريافتها و پرداختها- مي‌شود، سياست‌گذاري علمي و اجرايي مي‌كند، غصه مي‌خورد، شاد مي‌شود، مي‌خندد، به اتاقها سركشي مي‌كند، مثل ريگ بيايان قول مي‌دهد، نماز مي‌خواند، چايي با بيسكوييت مي‌خورد، با منشي‌اش بحث مي‌كند، مهمان دعوت مي‌كند، كتاب مي‌خواند، روي وايت‌بورد و سررسيدش چيز مي‌نويسد،‌ تلفن مي‌زند، مهمان مي‌پذيرد و به همين ترتيب، هزار و يك‌جور كار ريز و درشت ديگر مي‌كند. دكتر، همه اين‌كارها را با هم و تقريباً با همين ساختار، انجام مي‌دهد. ممكن است كاري پس و پيش شود. اما منطق اولويت‌بندي كارها و ساختار انجام آنها، هرگز تغييري نمي‌كند.
دكتر، نثر هيچ‌كس را قبول ندارد. همه نامه‌ها و گزارش‌ها را پيش از ارسال، بايد شخصاً بخواند. و اما... خواندن همانا و خط خطي شدن سراسر گزارش با خودكار قرمز و جابجا شدن ويرگولها و نقطه‌ها و سجاوندي و كالبدشكافي املايي و استحاله دستوري متن، همانا. بايد بنشيني، واو به واو گزارش را با صداي بلند بخواني، به دكتر وقت فكر كردن بدهي و بعد، بگذاري اصلاحيه‌ها را به تو ديكته كند و تو، با خودكار قرمز، به جنگ متن خودت بروي. البته، اين‌كار را در نهايت ادب و فروتني انجام مي‌دهد. آن‌قدر كه دفعات اول، از لطف و محبت دكتر، در دلت ممنون هم مي‌شوي. اما، وقتي كه اين قصه، مكرر شود؛ يعني، هربار كه چيزي مي‌نويسي، براي هر صفحه، بيش از نيم تا يك‌ساعت معطل شوي و حين خواندن تو، ارباب رجوع دكتر، دمادم فتح‌باب كنند و عريضه بياورند؛ برايت تبديل به كابوسي اليم مي‌شود. دكتر، في‌المجلس قول حل هر مشكلي را مي‌دهد و شرايط و لوازمش را هم لفظاً جفت و جور مي‌كند. طوري كه باور مي‌كني. خوش‌بين است. تو هم قول بدهي، او باور مي‌كند. كسي را توبيخ نمي‌كند. با همه مهربان و نزديك است. به بعضي، به خاطر موقعيت علمي برتر، بيشتر احترام مي‌گذارد. از كسي، كار نمي‌خواهد و بازخواست و كسب توضيح، در كار نيست. دكتر، محدوده‌اش را مثل يك خانواده بزرگ، اداره مي‌كند.
البته، دكتر باهوش و باسواد است. كم هم نه. انصافاً ديد خوب و روشني دارد. پر انرژي هم است. كارهايي را كه او در يك روز انجام مي‌دهد؛ من در يك هفته هم قادر نيستم به سرانجام برسانم. ديوانه مي‌شوم. دكتر، چيزي كم نمي‌گذارد. اما، يك جاي كار ايراد دارد. امور اينجا، پيش نمي‌رود. اين پيش‌كش، اصلاً اوضاعش خراب است. گزارش‌هاي ناقص و خط خطي شده روي هم تلنبار شده‌اند؛ كارها تأخيردارد و پولي از كارفرما نمي‌رسد، حقوق و مزاياي كاركنان و پژوهشگران، شكسته بسته پرداخت مي‌شود، كسي راضي نيست و حوصله كاركردن ندارد، كارفرماها به دليل تأخير پروژه‌ها، ميلي به قراردادهاي مجدد ندارند و بنابراين پرداختها نيز به موقع انجام نمي‌شود، پژوهشگران بي‌كارند، امور اداري و اجرايي بر امور پژوهشي پيش‌گرفته و همين‌طور اين قصه ادامه دارد. به طور خلاصه، مجموعه، بيمار و نزار است. اوضاع خود دكتر هم به همين ترتيب: تمام پيشاني‌اش پر شده از جوش‌هاي ريز عصبي. دست چپش لرزش دارد و هميشه، از بازو تا مچ دستش را با باند كشي، ‌بسته است. كمرش درد مي‌كند و گاهي، تقريباً دولا راه مي‌رود. وضع مزاجش به هم ريخته است و علاوه بر قند بالا، معده‌اش دست بردار نيست و مدام، سيگنال مي‌فرستد. گاهي، فشار خون‌اش به ناگهان سقوط مي‌كند و دكتر، ولو مي‌شود. به هرحال، اوضاع دكتر و پژوهشكده، كمابيش به هم شبيه است...

سؤال اول: حالا، اگر يك روز فشار دكتر افتاد و بعد همان‌جا ماند و نخواست بالا بيايد؛ تكليف پژوهشكده چه مي‌شود؟
سؤال دوم: جاي كلمه «دكتر» مي‌توانيد نام چند نفر را بگذاريد كه با همه چيز اين قصه، جور دربيايد؟
سؤال سوم: شما خودتان «دكتر» نيستيد؟

پ. ن. 1: دكتر بسيار به من لطف دارد. يك بار از من چاره‌جويي كرد. پاسخ من ساده و روشن بود: كارها را دسته‌بندي كنيد و سپس، تحت يك نظام اداري تعريف شده، به افراد مختلف بسپاريد. همين. دكتر اين سؤال را چند بار ديگر هم پرسيد (انتظاري جز اين داشتيد؟). هربار، من همين پاسخ را دادم. اما سؤال دكتر، بدون شك تاكنون برايش بي‌جواب مانده و دوباره آن را خواهد پرسيد. دير يا زود. اما من اين‌بار، جواب ديگري خواهم داد: «قدري خودتان را تقويت كنيد!»

پ. ن. 2: باز هم از لطف دوستان سپاسگذارم. اما، خانوم اونجانب كجاست؟ كسي خبري ندارد؟

پ.ن. 3: دكتر، شنبه همين هفته پستش را تحويل داد. «سق» را داشته باشيد. البته، خودش خواسته بود كه برود. طفلك، چند ماهي است كه مصرانه قصد رفتن دارد. مدتي بود كه در به در به دنبال كسي مي‌گشتند كه جاي او را بگيرد. تنابنده‌اي -كه البته سرش به تن‌اش بي‌ارزد- زير بار نمي‌رفت. چند باري تا مرز توافق هم پيش رفتند اما نشد. چندباري دكتر آهسته بيخ گوش من گفته بود كه تا آخر اين هفته، جايش را به نفر جديد مي‌دهد. اما نع. خبري نبود. چيزي شبيه به همان داستان چوپان دروغگو و... الي آخر. به هر حال، انگار كه تو بميري اين‌بار، سواي تو بميري‌هاي ماضي بود و دكتر، واقعاً رفت. جاي‌اش يك نفر ديگري آمده كه من، هنوز ايشان را نديده‌ام. قرار است فردا معارفه شود. هرچند ايشان هم دكتر است؛ اما نمي‌دانم «دكتر» هم باشد يا نع! اما اگر هم نباشد؛ به يقين، الگويي به نام خودش توليد و به عالم مديريت پژوهشي، عرضه خواهد كرد. خدا قسمت كند و عمري باشد كه تذكره ايشان را هم بنگاريم...

پ.ن. 4: دكتر را امروز ديدم. سر حال بود. مثل ديگر آدمهاي سالم دنيا كه دودوتاي ذهنشان، چهارتاست. گمانم تازه دارد مي‌فهمد زندگي كردن، چه طعمي دارد. من اما سرم درد مي‌كرد. به شدت. تا فهميد، در اتاق را بست و آمد كنارم. در برق چشمانش، هم‌ذات پنداري موج مي‌زد. آهسته گفت: «مال كار زياده. فكرت هم چند جا مشغوله ديگه. تز دكتري كه شوخي نداره... مي‌فهمم. مي‌فهمم... يه قرص بهت مي‌دم، بخور، خوب مي‌شي...» قرص را داد. من هم خوردم. خوب شدم. راست مي‌گفت. اما نكند حالا كه قرص را خورده ام، بعد از اينكه دكتر شدم «دكتر» بشوم. موضوع را به خانوم اونجانب گفتم. چيزي گفت كه معناي تلويحي‌اش اين است: امان از رفيق ناباب!
4 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin