:: دكتر، در اتاقش باز است. به روي همه. هرچند رييس است؛ اما، هركه بخواهد، ميتواند لبخندي تحويل رييس دفترش بدهد و بپرد داخل اتاق دكتر. نه نميگويد. كارت را راه مياندازد. يعني تو اينطور خيال ميكني. هميشه، خاطرهاي، لطيفهاي يا حكايتي دارد كه برايت تعريف كند و بعد، ربطي هم به ماجراي تو و كارت برايش دست و پا ميكند. هميشه پيش از تو، چند نفري با همين تاكتيك در اتاقش چپيدهاند. نوبت و ترتيبي هم در كار نيست. اگر مهم باشي يا دكتر به هر دليلي ارادتي به تو داشته باشد؛ كارت زودتر راه ميافتد و سايرين، بايد منتظر بمانند. از آنجاييكه دست بالاي دست، بسيار است؛ ممكن است حين نطق شما، يكنفر از شما بهتران وارد شود و رشته كار شما، به ناگه قطع شود. چاره چيست؟ منطق اتاق دكتر، همين است.
دكتر، پنج روز هفته اينجاست. اما يكروز در ميان، از ظهر به بعد ميرود دانشگاه. درس ميدهد. وقتي كه نيست، پژوهشكده از جنب و جوش ميافتد. اما وقتي هست، خيلي كار ميكند: مرخصي و مأموريت امضا ميكند، گزارشها را چندبار ميخواند، غلطگيري ميكند و مثل وسواسيها به جان املا و انشاي گزارشهاي بيزبان ميافتد، نامهها را مينويسد، چندين بار اصلاح و غلطگيري ميكند و به زحمت، امضا ميكند؛ به درددل كارمندان و مستخدمان و اعضاي هيأت علمي گوش ميدهد و براي حل مشكل آنها، نقشه ميكشد و قول ميدهد و يادداشتها ميكند، جلسه ميرود، مشورت ميگيرد و تند تند يادداشت برميدارد، به رتق و فتق امور اداري ميرسد؛ شكايتهاي بلاانقطاع از امورمالي و پرداختها و كم و كسري حقوقها را رفع و رجوع ميكند، بحث علمي ميكند، نظريه ميسازد، با كارفرما تماس ميگيرد، پيگير تعهدات مالي –دريافتها و پرداختها- ميشود، سياستگذاري علمي و اجرايي ميكند، غصه ميخورد، شاد ميشود، ميخندد، به اتاقها سركشي ميكند، مثل ريگ بيايان قول ميدهد، نماز ميخواند، چايي با بيسكوييت ميخورد، با منشياش بحث ميكند، مهمان دعوت ميكند، كتاب ميخواند، روي وايتبورد و سررسيدش چيز مينويسد، تلفن ميزند، مهمان ميپذيرد و به همين ترتيب، هزار و يكجور كار ريز و درشت ديگر ميكند. دكتر، همه اينكارها را با هم و تقريباً با همين ساختار، انجام ميدهد. ممكن است كاري پس و پيش شود. اما منطق اولويتبندي كارها و ساختار انجام آنها، هرگز تغييري نميكند.
دكتر، نثر هيچكس را قبول ندارد. همه نامهها و گزارشها را پيش از ارسال، بايد شخصاً بخواند. و اما... خواندن همانا و خط خطي شدن سراسر گزارش با خودكار قرمز و جابجا شدن ويرگولها و نقطهها و سجاوندي و كالبدشكافي املايي و استحاله دستوري متن، همانا. بايد بنشيني، واو به واو گزارش را با صداي بلند بخواني، به دكتر وقت فكر كردن بدهي و بعد، بگذاري اصلاحيهها را به تو ديكته كند و تو، با خودكار قرمز، به جنگ متن خودت بروي. البته، اينكار را در نهايت ادب و فروتني انجام ميدهد. آنقدر كه دفعات اول، از لطف و محبت دكتر، در دلت ممنون هم ميشوي. اما، وقتي كه اين قصه، مكرر شود؛ يعني، هربار كه چيزي مينويسي، براي هر صفحه، بيش از نيم تا يكساعت معطل شوي و حين خواندن تو، ارباب رجوع دكتر، دمادم فتحباب كنند و عريضه بياورند؛ برايت تبديل به كابوسي اليم ميشود. دكتر، فيالمجلس قول حل هر مشكلي را ميدهد و شرايط و لوازمش را هم لفظاً جفت و جور ميكند. طوري كه باور ميكني. خوشبين است. تو هم قول بدهي، او باور ميكند. كسي را توبيخ نميكند. با همه مهربان و نزديك است. به بعضي، به خاطر موقعيت علمي برتر، بيشتر احترام ميگذارد. از كسي، كار نميخواهد و بازخواست و كسب توضيح، در كار نيست. دكتر، محدودهاش را مثل يك خانواده بزرگ، اداره ميكند.
البته، دكتر باهوش و باسواد است. كم هم نه. انصافاً ديد خوب و روشني دارد. پر انرژي هم است. كارهايي را كه او در يك روز انجام ميدهد؛ من در يك هفته هم قادر نيستم به سرانجام برسانم. ديوانه ميشوم. دكتر، چيزي كم نميگذارد. اما، يك جاي كار ايراد دارد. امور اينجا، پيش نميرود. اين پيشكش، اصلاً اوضاعش خراب است. گزارشهاي ناقص و خط خطي شده روي هم تلنبار شدهاند؛ كارها تأخيردارد و پولي از كارفرما نميرسد، حقوق و مزاياي كاركنان و پژوهشگران، شكسته بسته پرداخت ميشود، كسي راضي نيست و حوصله كاركردن ندارد، كارفرماها به دليل تأخير پروژهها، ميلي به قراردادهاي مجدد ندارند و بنابراين پرداختها نيز به موقع انجام نميشود، پژوهشگران بيكارند، امور اداري و اجرايي بر امور پژوهشي پيشگرفته و همينطور اين قصه ادامه دارد. به طور خلاصه، مجموعه، بيمار و نزار است. اوضاع خود دكتر هم به همين ترتيب: تمام پيشانياش پر شده از جوشهاي ريز عصبي. دست چپش لرزش دارد و هميشه، از بازو تا مچ دستش را با باند كشي، بسته است. كمرش درد ميكند و گاهي، تقريباً دولا راه ميرود. وضع مزاجش به هم ريخته است و علاوه بر قند بالا، معدهاش دست بردار نيست و مدام، سيگنال ميفرستد. گاهي، فشار خوناش به ناگهان سقوط ميكند و دكتر، ولو ميشود. به هرحال، اوضاع دكتر و پژوهشكده، كمابيش به هم شبيه است...
سؤال اول: حالا، اگر يك روز فشار دكتر افتاد و بعد همانجا ماند و نخواست بالا بيايد؛ تكليف پژوهشكده چه ميشود؟
سؤال دوم: جاي كلمه «دكتر» ميتوانيد نام چند نفر را بگذاريد كه با همه چيز اين قصه، جور دربيايد؟
سؤال سوم: شما خودتان «دكتر» نيستيد؟
پ. ن. 1: دكتر بسيار به من لطف دارد. يك بار از من چارهجويي كرد. پاسخ من ساده و روشن بود: كارها را دستهبندي كنيد و سپس، تحت يك نظام اداري تعريف شده، به افراد مختلف بسپاريد. همين. دكتر اين سؤال را چند بار ديگر هم پرسيد (انتظاري جز اين داشتيد؟). هربار، من همين پاسخ را دادم. اما سؤال دكتر، بدون شك تاكنون برايش بيجواب مانده و دوباره آن را خواهد پرسيد. دير يا زود. اما من اينبار، جواب ديگري خواهم داد: «قدري خودتان را تقويت كنيد!»
پ. ن. 2: باز هم از لطف دوستان سپاسگذارم. اما، خانوم اونجانب كجاست؟ كسي خبري ندارد؟
پ.ن. 3: دكتر، شنبه همين هفته پستش را تحويل داد. «سق» را داشته باشيد. البته، خودش خواسته بود كه برود. طفلك، چند ماهي است كه مصرانه قصد رفتن دارد. مدتي بود كه در به در به دنبال كسي ميگشتند كه جاي او را بگيرد. تنابندهاي -كه البته سرش به تناش بيارزد- زير بار نميرفت. چند باري تا مرز توافق هم پيش رفتند اما نشد. چندباري دكتر آهسته بيخ گوش من گفته بود كه تا آخر اين هفته، جايش را به نفر جديد ميدهد. اما نع. خبري نبود. چيزي شبيه به همان داستان چوپان دروغگو و... الي آخر. به هر حال، انگار كه تو بميري اينبار، سواي تو بميريهاي ماضي بود و دكتر، واقعاً رفت. جاياش يك نفر ديگري آمده كه من، هنوز ايشان را نديدهام. قرار است فردا معارفه شود. هرچند ايشان هم دكتر است؛ اما نميدانم «دكتر» هم باشد يا نع! اما اگر هم نباشد؛ به يقين، الگويي به نام خودش توليد و به عالم مديريت پژوهشي، عرضه خواهد كرد. خدا قسمت كند و عمري باشد كه تذكره ايشان را هم بنگاريم...
پ.ن. 4: دكتر را امروز ديدم. سر حال بود. مثل ديگر آدمهاي سالم دنيا كه دودوتاي ذهنشان، چهارتاست. گمانم تازه دارد ميفهمد زندگي كردن، چه طعمي دارد. من اما سرم درد ميكرد. به شدت. تا فهميد، در اتاق را بست و آمد كنارم. در برق چشمانش، همذات پنداري موج ميزد. آهسته گفت: «مال كار زياده. فكرت هم چند جا مشغوله ديگه. تز دكتري كه شوخي نداره... ميفهمم. ميفهمم... يه قرص بهت ميدم، بخور، خوب ميشي...» قرص را داد. من هم خوردم. خوب شدم. راست ميگفت. اما نكند حالا كه قرص را خورده ام، بعد از اينكه دكتر شدم «دكتر» بشوم. موضوع را به خانوم اونجانب گفتم. چيزي گفت كه معناي تلويحياش اين است: امان از رفيق ناباب!
منو ياد رييس جمهور انداخت... بعد هم ياد هوگو چاورز... :P