:: خوب، بد، زشت...
من، فيلم آقاي خاتمي را در ايناليا، كه در صحنههايي از آن با چند خانم دست داده است؛ امروز ديدم. چندبار هم با دقت نگاهش كردم. به نظرم درست آمد. حقهاي در كار نيست. به طور كلي، مونتاژ كردن فيلم، برعكس تصوير، به اين راحتي نيست كه اغلب تصور ميشود. البته منظور حقه تصويري است كه به غلط –و به علت كثرت استفاده در كشور ما- به مونتاژ مشهور شده است. عكس، يك فريم است. ميتواني ساعتها يا حتي روزها روي آن كار كني. زاويه ثابت است. حركت ندارد. صدا ندارد. يك فريم است و هزار و يك مزيت ديگر دارد كه كار دخل و تصرف در آن را راحت ميكند. اما تغيير دادن فيلم، هرگز به اين راحتي نيست. در مواردي، اصلاً شدني نيست. اين را از روي اطلاع ميگويم چون نزديك به دوسال، به طور كاملاً تخصصي و حرفهاي، براي يك شركت تبليغاتي –كه كار اصلياش ساختن آگهيهاي تلويزيوني بود- كار كردهام و چم و خم كار را خوب واردم. اينطوري نيست كه بشود يك فيلم عادي را طوري دستكاري كرد كه در يك خوش و بش عادي، دست يك نفر از جاي طبيعي خودش برداشته شود و برود يكجاي ديگر و با يك خانم، دست بدهد. بايد بنشيني يكي يكي فريمها را با توجه به تغيير زاويه دوربين و حركت نماها، نقاشي كني و بعد، اشكالات ناگزير ديگر، نظير ناهماهنگي فريمها، لرزشها، صدا و هزار و يك رقم كم و كاستي ديگر را رفع و رجوع كني كه من، چنين تبحري را در ميان اپراتورهاي طراز اول تصويرگري ديجيتال كشور نميبينم چه رسد به يك بيكارالدوله كه از سر مسخرگي يا به قصد تلهگذاري سياسي، براي بدنام كردن چهرهي شاخص اصلاحات، روي اين سناريو –كه از قرار ميتواند مثل آب خودرن تكذيب هم بشود- سرمايه گذاري كرده باشد. نع. باورم نميشود. فيلم واقعي است. به نظر من اين اتفاق افتاده.
در ميان اين بگير و ببند، اينكه كيهان و اعوان اذنابش از اين شكار چرب و چيل، درنگذرند و اين فيلم شش دقيقهاي را پيراهن عثمان كنند؛ چندان دور از ذهن نيست. دردناك هم نيست. عادي است. از اين بدتر كردهاند. نكردهاند؟ ماجراي كارناوال روز عاشوراي سال 76 را كسي هست كه فراموش كرده باشد؟... جاي دردناك اين قصه، حتي آنجا نيست كه دفتر جناب خاتمي و بنياد باران و عموم وابستگان سببي و نسبي و جملگي متعلقين و متعلقات، ماله بردارند و به طرز رقتانگيزي مشغول ماستمالي اوضاع شوند. خير، سوز داستان، آنجاست كه آقاي خاتمي ضمن آنكه شكي در حرمت مصافحه با نامحرم نميداند* با خونسردي تمام، اصل غائله را نيز نفي ميكند. به همين راحتي. مثل آب خوردن. و بدتر از آن، به اولين دستاويزي كه اغلب در اين رسواييهاي مكرر، به آن متشبث ميشوند؛ ميآويزد: فيلم، ساختگي است. مونتاژ است. حقه سينمايي است و از اين قبيل ادعاهايي كه فقط به كار فرافكني و دفعالوقت و گريختن مقطعي از شر تبعات ناگوار واقعه ميآيند و نه چيزي بيشتر. درست مثل داستان رئيس ميراث فرهنگي كه مثل شاخ شمشاد در مجلس حركات موزون تركها سيخ نشسته بود وسط و بعد كه تقاش در رفت، به خونسردي حيرتانگيزي ميگفت من نبودم. فيلم مونتاژ شده است. امان از اين مونتاژ كه مثل نوشدارو، علاج هر درد بيدرماني است... بماند...
اما آقا، آقايي كه عزيز بيشماري از اين ملت چشمانتظار و دلخسته، چون خود مني. اگر دست دادهاي كه دادهاي و كاري نميشود كرد. مگر به همين سادگي است كه بگويي مونتاژ بوده و ماجرا مثل ماجراهاي هادي و هدي و پت پستچي به خوبي و خوشي خاتمه يابد. تيري است كه از شصت رفته. ميماند اينكه اينكار را حرام ميداني يا نه. اگر همانطور كه با قطعيت و ذكر قيد «بدون شك» آن را در زمره محرمات آوردهاي و از نظر تو گناه است؛ پس زهي بيپروايي كه دست دادهاي و مرتكب معصيت شدهاي. حالا هم نبايد يك اشتباه را با اشتباه ديگر جبران كرد و دروغ گفت. راستش را ميگفتي و بعد، عذر خواهي هم ميكردي. يا نع. قرار نيست كه از بنده خدا عذر خواهي كني. توبه ميكردي. هرچند كه آنهم به خودت مربوط است. نكن. فقط، به اشتباهت اعتراف ميكردي. همين:
بله. دست دادم. حواسم نبود (شايد هم بود). اشتباه كردم. انسان اشتباه ميكند. من هم كه نماينده دولت نبودهام. نماينده خودم بودم. به ديارالبشري هم ارتباطي ندارد كه شكر زيادي بخورد. خودم ميدانم و خداي خودم.
اما اگر دست دادن با يك خانم اجنبي را حرام نميداني، چرا اصل موضوع را تكذيب ميكني. جان مادرت يك بار هم كه شده، اين موش و گربه بازي را موچ كن و خلاص:
دست دادم. خوب كردم. باز هم ميكنم. پاي خواهر و مادر شما كه در ميان نبوده. يك دختر دانشجوي ايتاليايي كافر بوده. در مملكت اسلامي هم كه رخ نداده است... دليل بياشكال بودنش را هم كه به يمن عبا و رداي شكلاتي قشنگات بهتر از همه ما ميتواني بتراشي. خب بسمالله... با نفي كردن ماجرا، انگار كردهاي كه يك مشت النگ دولنگ ِاز همه جا بيخبرِ شوت، فيلم تو را نگاه ميكنند و تو كه بگويي من نبودم، من نبودم؛ احساسات پروانهايشان شكوفا ميشود و فيالمجلس حرف تو را بي بروبرگرد باور ميكنند و تمام...
حكايت بزرگمهر است. ميگويند در مجلسي، بزرگان عصر نشسته بودند و هركدام، از غريبترين موجوداتي كه در كائنات ديدهاند؛ براي سايرين داد سخن ميدادند. نوبت به بزرگمهر رسيد. تا كنون، احدي از آحاد روزگار، از بزرگمهر دروغ و ياوه نشنيده بود. بزرگمهر، داستان مرغي را تعريف كرد كه در چين و ماچين ديده. اين مرغ، از آتش ميزايد و آتش ميخورد. مثلاً ققنوس. حرف بزرگمهر، چنان غريب مينمايد و باور كردنش بهرغم پيشينهي او ثقيل كه هرچند باور ميكنند؛ اما، گوشه دلشان شكي است. بزرگمهر ميفهمد و سيماي نيكوي خودش را در خطر ميبيند. ميگويند بزرگمهر فيالمجلس بار سفر بست و چهل سال آزگار، چين و ماچين را زيرپا نهاد تا مرغ را يافت و آورد و همه، به چشم كه ديدند، باور كردند. و بزرگمهر، همان شد كه بود. در ميان جمع، پيري بود كه بزرگمهر را نصيحتي كرد: حرف راستي كه براي ثابت كردنش، چون بزرگمهري بايد چهل سال چين و ماچين را زير پا بزند، ناگفته بماند بهتر است. حالا حكايت سيد ماست. زهي افسوس كه در آن سالهاي اصلاحات، چه بر سر ما رفته. اينكه يك فيلم را كه دست نصف مردم اين مملكت چرخيده، بشود در روز روشن انكار كرد؛ معنايش چيست؟
*توضيح: هرچند كه بعضي علما، نيز اينقدر كه ايشان جزميت به خرج داده، مقيد نيستند و در برخي موارد، همچون اينكه يكي از طرفين نامسلمان باشد و يا بيم دلگير شدن و بيحرمت شدن شخص مقابل برود يا مضراتي براي منافع جامع اسلامي داشته باشد و برخي دلايل ديگر، اين امر را به طور محدود، مجاز ميشمرند.