پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: حالم خوبه! ... اما به شرطه اینکه دور و برم اینقد پر آدم باشه که یاد خودم نیفتم ... فکر می‌کنم زيادی از شکست و عدم موفقيت می‌ترسم، يجوراِيی از يه چيزايی می‌ترسم که اصلا معلوم نيست به سرم ميان يا نه. مثلا از فقر، از اينکه خانوادم و يا کسايی که بهم وابستگی دارن آسيب ببينن، ... خوب مثل اينکه ديوونه‌ام ديگه! ... نه ... هميشه که اينطوری نيستم، اما وقتی يه اتفاقاتی ميفته که يجورايی منو ياد اينجور چيزا ميندازه، خوب يکم حالم گرفته ميشه ... ولش کن، بگذريم. يه چيزی ميشه ديگه! ... راستی، اونايی که ديروز داشتن پشت سر يکی نچفسکو می‌خوردن رو يادتونه؟ ... وقتی داشتم از اتاقم بيرون ميرفتم، منو ديدن! و حتما هم فهميدن که همه حرفاشونو از سير تا پياز شنيدم ... فکر ميکنين چی ميشه؟ لابد يا بايد منم شريک شم يا ترور! ... اين برنامه هنوز ادامه دارد ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin