پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: پرده دوم،

اواخر دهه‌ي هفتاد و اوايل هشتاد، تب مهاجرت دانشجويان –همان فرار مغزها- بالا گرفته بود. هركسي كه يك‌بار از جلوي در دانشگاهي عبور كرده بود؛ به دنبال اپیدمی خود-مغز-انگاری، هوس خارج رفتن به سرش زده بود. حالا بعضي‌ها جنم‌دارتر و باعرضه‌تر بودند و رفتند. بعضي امثال من هم به بهانه‌ي وطن و نوستالژي و خانواده و دست‌آويز كردن هزار كلك ديگر، بي‌عرضگي‌شان را لاپوشاني كردند و ماندند. بماند. سال 1379، يكي از خانم‌هاي همكلاسي‌ من، از دانشگاهی در فرنگ پذيرش گرفت و رفتني شد. طبيعتاً، اول بايد از پايان‌نامه‌اش دفاع مي‌كرد. از شما چه پنهان، پايان‌نامه‌هاي ما، معمولاً بسيار مفصل و پرهزينه از آب در مي‌آمد (هنوز هم). مخصوصاً آن‌كه اين هم‌كلاسي ما، براي درزگرفتن لنگي‌هاي پروژه‌اش –كه شايد به خاطر عجله بوده- به صرافت مدل‌سازي کامپیوتری خفني افتاد كه آن‌روزها، اصلاً باب نبود. چرا كه اولاً كننده‌اش گير لیلاج نمي‌آمد؛ ثانياً براي يك پايان‌نامه دانشجويي فوق‌ليسانس، بسيار گران تمام مي‌شد و ثالثاً اینکه این قرتی‌گیری‌ها، اصولاً هنوز مد نشده بود. آبجي خانم -که تصميم خودش را گرفته و عزمش را جزم کرده بود- از بد حادثه، كار را به كسي سپرده بود كه بسيار بی‌تعهد و بدقول از آب درآمده و پروژه، در بدترين لحظات –يعني حدوداً یک‌هفته مانده به دفاع- یک لنگه پا، معلق مانده بود. من البته از این ماجراها بالکل بی‌خبر بودم تا اینکه يك روز خانم همكلاسي –كه براي رسيدن به برنامه‌ي سفر فرنگ، به شدت در مضيقه‌ي زماني قرار گرفته بود- به من زنگ زد و مضطرب و پریشان، موضوع را با من در ميان گذاشت. طرف، حال و روز خرابي داشت. بنابراین، با اينكه مشغله‌ي بسيار داشتم؛ رگ فردینی‌ام متورم شد و پذيرفتم كه كار را برايش انجام بدهم. طفلی، مستأصل بود. چرا که آن‌روزگار، تعداد حرفه‌اي‌های مدل‌سازی کامپیوتری؛ در تمام عرض و طول دانشگاه، و چه بسا دانشگاه‌ها، دو-سه نفر يا با اغماض و من بميرم، تو بميري، چهار-پنج نفر مي‌شدند كه يكي از آنها –و البته فردین‌ترین آنها- من بودم. مشغول شدم. وقت تنگ بود. چهار روز تمام، تقريباً شبانه‌روزي كار كردم تا پروژه، سر موقع تمام شود. آخرالامر، ساعت 1 بامداد روز دفاع، كار را با سلام وصلوات، به خانم مهندس بعد از این، رساندم. از خوشحالي بال مي‌زد. محصول كار، بسيار درخشان و فراتر از تصور او –و حتی خود من- شده بود. مهمتر اينكه، اولين نمونه –دقیقاً اولین نمونه- از سبك خودش در آن روزها بود و همكلاسي ما، اولين نفري در دانشگاه بود كه به اين شيوه، دفاع مي كرد. خودش، اساتيد ژوري و البته بچه‌ها، ذوق‌مرگ شده بودند. بماند. عاقبت‌الامر، آبجی خانم قصه‌ی ما، از پروژه دفاع كرد و كار، به خوبي و خوشي فیصله یافت. البته، خستگی سه چهار شب نخوابیدن ما و منت‌کشی اپراتور پلاتر در ساعت 10 شب و عقب افتادن از بقیه‌ی کارها، فعلاً بماند. پس از دفاعیه، خانم مهندس، مرتب اصرار داشت كه من را زودتر ببيند و ضمن تشكرات حضوري، زودتر از خجالت ما دربیاید. یعنی تسويه حساب هم بكند. تعارفاتی کردیم. اما، چاره كو؟ قراری منعقد شد و خواهر، براق و سرخوش، آمد دانشگاه. چپ‌اش هم پر پول بود. بعد از تعارفات مرسوم، قيمت را پرسيد. نرخ كار من، بي چك و چانه، سيصد هزارتومان بود (در سال 1379). اما گفتم هيچي. به خیال تعارف، اصرار كرد و من قویاً انکار. قصد نداشتم از همكلاسي‌ام پول بگيرم. هم به دليل اين‌كه هم‌كلاسي‌ام بود، هم از اين رو كه قصد سفر داشت و مي‌خواستم اين پول، در بساطش بماند و هم اينكه كارش اقتصادي نبود و به جيبش چيزي نمي‌رفت كه من بخواهم سهم خودم را بردارم. البته، اینها، دلایل آن روز من بود. حالا که چند سالی از این ماجرا گذشته، خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم که بیشتر از همه، جوگیر شدم. نشان به آن نشان که خودم را فردین‌وار، جای برادرِ نداشته‌اش گذاشتم و خواستم حالا که عزم فرنگ کرده و کسی نیست که دم دست پدر و مادر نسبتاً مسن‌اش باشد؛ به آن‌ها بسپارد که چنانچه کمکی از من بربیاید؛ پروا نکنند. حرف من که به این‌جا رسید؛ آبجی دست از اصرار کشید و ساكت شد. اما دمي نگذشت که ناگهان بغضش باز شد و بنا کرد به گریه کردن. من شوکه شده بودم. چون در تمام شش-هفت سالی که او را می‌شناختم، ندیده بودم هرگز در هیچ شرایطی احساساتی از خودش بروز بدهد. خیلی خارجی بود. کلاً متأثر شدن، به او نمی‌آمد. بماند. در ميان گريه و اشك و پیچ و تاب تعارف و تشکر، وقتي كه به شدت احساساتي شده بود؛ به اصرار و الحاح از من خواست كه لااقل، به پاس زحماتم و نیت بزرگوارانه‌ام، هديه‌اي از او قبول كنم. چه مي‌توانستم بكنم؟ در آن هاگیر و واگیر بگویم نه؟ جوگیری هم حدی دارد. این بود که پذیرفتم.
الغرض، از شما چه پنهان که خانوم محترم همكلاسي، يك هفته يا ده روز بعد، اسب سرنوشت خودش را زین کرد و ناغافل، به تاخت رفت آمريكا. بی خداحافظی، چنان‌که نادر رفت. پیداست که قبل از رفتن بانو، هديه‌ي معهودِ مسبوق‌الذکر هم –دریغ از یک هل پوک- به بنده نرسيد. البته، حیف است ناگفته بماند که من، در مهماني خداحافظي –به قول فرنگی‌ها، گودبای پارتی- آبجی خانم هم دعوت نشدم تا جنس، خوب جفت وجور بشود. حال آن‌که، كور و كچل در اين مهماني حاضر بودند. حتي همسايه‌ي طبقه‌بالا كه از قضا، سال بالايي ما هم بود و البته بسيار خوش‌تيپ و برازنده و دست‌قوی (اصطلاح تخصصی، به معنی کاردرست) و لابد، در ماجراي پايان‌نامه خانم هم، از دور، به همكلاسي ما قوت قلب مي‌داده اما دریغ از اینکه برایش نوک راپیدی بگرداند. البته، پر مبرهن است که من، به سبقه‌ی بلاهت موروثی‌ام، جوگیر شده بودم و این، هیچ دخلی به آبجی محترم ندارد. اما...

این داستان، ادامه دارد.
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: اوایل دهه‌ی شصت

درست پشت خانه‌ی ما –یا یک قواره بعد- یک زمین خالی بود که هر سال محرم، در آن تکیه‌ی عزاداری امام حسین برپا می‌شد. آن‌سالها به این زمین‌های خالی، خرابه می‌گفتند که اغلب، محل بازی بچه‌ها بود. البته، گاهی گداری زباله‌‌ی برخی اهالی محل هم از این خرابه‌ها سر در می‌آورد. به همین رو، شعارهای معروفی همچون لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد؛ زیبنده‌ی اغلب این خرابه‌ها بود. تنها، سالی یک بار و به بهانه‌ی محرم، خرابه‌ها آباد می‌شدند. چند روز مانده به محرم، داربستی علم می‌شد و برزنتی و بعد، پارچه‌های سیاه و نوار مشکی و بلند باز این چه شورش است که گرداگرد تکیه را می‌گرفت. از اول محرم، بعد از نماز مغرب و عشا، ابتدا صدای تلاوت قرآن از تکیه‌ها برمی‌خاست و بعد، آهسته آهسته آوای نوحه و سپس عزاداری و در نهایت، خروج دسته از تکیه و ساعتی بعد، بازگشت ظفرمندانه‌ی دسته که تقریباً هرگز زودتر از نیمه‌شب نبود. شام هم می‌دادند. البته نه به بچه‌ها. هیجان و شوق یک واقعه‌ی جمعی –که آن‌روزها هم مثل امروز نایاب بود- به همراه شور سنج و بانگ پر همینه‌ و شورانگیز طبل و دهل، بچه‌های را از ریز و درشت فرا می‌خواند که اغلب، یا به دنبال دسته زنجیر می‌زدند یا پیش‌قراول دسته بودند و بیرق و کتل می‌کشیدند. اما، دسته که باز می‌گشت و نوبت شام فرامی‌رسید؛ قلچماقی در آستانه‌ی تکیه می‌ایستاد و بچه‌ها را، یکایک می‌رماند. شانس، تنها با کودکانی یار بود که دست در دست بزرگتری داشتند. وگرنه، رمیده و خسته و گرسنه به خانه بر می‌گشتند و اما باز، فردا دوباره به ذوق و شوقِ شورعزاداری، زودتر از بزرگترها، پیرامون تکیه را قرق می‌کردند و بر سر و کول یکدیگر می‌کوفتند. برادر کوچک من، پای ثابت این تکیه‌ بود. البته، چند تکیه‌ی دیگر هم با همین مشخصات، حوالی خانه‌ی ما برقرار بود. یکی سر 37، یکی سر 36 دوم و قص علیهذا. اما من پا به هیچکدام نمی‌گذاشتم. شامم را سر سفره‌ی مادرم می‌خوردم و سر شب می‌خوابیدم. دلیل این کارم، فهمیدگی و شعور نبود. ترس بود. ترس از بزرگترهای بی‌رحم تکیه‌ها. ترس از آن قلچماق دم در. ترس از حسین پشوتن که روز مواد پخش می‌کرد و شب، تکیه‌ی سر 37 قرق او و رفقایش بود. و مهمتر از همه، ترس از بی‌حرمت شدن و بی‌آبرو شدن جلوی دیگران. به هر حال، به خاطر مجوعه‌ی این ترس‌ها، تکیه نرفتم؛ جز دو بار.
بار اول، تنها از سر کنجکاوی و شوری که به هر حال در من هم وجود داشت؛ با بیم و امید تا در تکیه رفتم و ناگهان، همان قلتشن تکیه را در مقابلم دیدم که تا بخواهم به خودم بیایم؛ یک کتل به دستم داد و راهیم کرد تا درست سر دسته، پیش‌قراول کاروان باشم. طرف، کتل را به اولین موجودی که سر راهش سبز شده بود؛ سپرده بود و اکنون، من بودم و دسته‌ای که هرگز پا در آن ننهاده بودم و اکنون، به یکباره کتل‌دار پیش‌قراول آن بودم. سر از پا نمی‌نشاختم. کتل، با آن عمود بلند چوبی و لایه لایه‌های مخمل‌ رنگارنگش، برای یک پسربچه‌ی نحیف 11-10 ساله، بسیار سنگین بود. اما، شور علمداری، به یکباره چنان در من انگیخته شده بود که سنگینی بار، برایم مانع مهمی به شمار نمی‌آمد. کتل به دستم داده بودند و من بگویم نمی‌توانم؟ هرگز. با آنکه حتی حفظ تعادل کتل نیز برایم دشوار بود؛ پیشاپیش دسته، پرغرور گام می‌زدم و خودم را پیروزمندانه، در جلد علم‌کشان قلچماق دسته‌ها، تصور می‌کردم. البته، سخت بود. اما شیرین بود. حتی، یکبار به رسم علم‌کش‌ها، خواستم به پیش‌قراول دست‌های روبرو سلامی هم بدهم که کم‌مانده بود عنان اختیار کتل از کفم برود و هردو، نقش بر زمین شویم. این بود که به همان کتل‌کشی ساده، بدون رسم و رسوم و آداب و آیین‌اش، اکتفا کردم. نمی‌دانم چقدر گذشت. اما سراسر، برایم دل‌انگیز بود و دوست‌داشتنی. هیمنه‌ی دسته، پس سر من بود و من، کتل‌دار آوای پر جوش و خروش سنج‌ و هیمنه‌ی پرطمطراق طبل‌ و ریتم موزون زنجیرها. در واقع، همه کاره‌ی دسته، انگار که من بودم. تماشاچیان، به من خیره بودند و در دل، تحسینم می‌کردند. خصوصاً دخترهای محل. به هر حال، ساعت خوشی بود که عاقبت، به زودی تمام شد. به تکیه بازگشتیم و آقای قلچماق، کتل را بازستاند. من، حتی لحظه‌ای درنگ نکردم. فرار کردم. ترسم از این بود که اگر خودم نروم، بیرونم ‌کنند و آبرویم، آبرویی که یک کتل‌دار پیش‌قراول به خون جگر فراهم آورده، در برابر دیدگان مردم، بریزد. به سرعت از معرکه گریختم. آن‌شب، با وجود خستگی بسیار، شام هم نخوردم. گفتم که در تکیه شام خورده‌ام. همه می‌دانستند که به بچه‌ها شام نمی‌دهند. اما من که بچه نبودم. کتل‌دار بودم. بنابراین، به من شام داده بودند. حتی در برابر خانواده‌ام شرم می‌کردم از این‌که بگویم به من شام نداده‌اند یا خودم نخورده‌ام. به هر حال، آن شب مهم را گرسنه صبح کردم.
بار دوم، فردای آن شب بود که یکی از اقوام مادرم مهمان ما بودند. پسر کوچکی، تقریباً 3-4 ساله داشتند که مدام بهانه‌ می‌گرفت. برای آن‌که بهانه‌ای را ببرم؛ مثل یک مرد، دست او را گرفتم و عزم تکیه‌ کردم. باورم شده بود که بزرگ شده‌ام. بخصوص که دست کودک خردسالی را هم گرفته بودم و درنتیجه، بزرگتر او محسوب می‌شدم. با بیم و امید، خودم را به تکیه رساندم. قلچماق تکیه، مثل هرشب در آستانه‌ی در ایستاده بود. حتماً مرا به خاطر داشت. کتل‌دار تکیه را که نمی‌شود فراموش کرد. پس با اطمینان، عزم داخل کردم که... نوک انگشتان چاق و قطور قلچماق را روی سینه‌ام دیدم: کجا بچه؟

در راه بازگشت، خشم و درد آمیخته با بغض تحقیر، امانم را بریده بود. نمی‌توانستم جلوی بچه‌ای که همراهم بود، گریه کنم. فقط او مرا بزرگ می‌دانست. نمی‌توانستم او را هم از دست بدهم. گریه هم نمی‌توانستم نکنم. ولوله‌ی خشم و بغض سرد دل‌شکستگی، گلویم را سخت می‌فشرد. اشک، آرام آرام و بی‌اختیار می‌آمد و من، به سختی، هق هق گریه‌ام را فرو می‌خوردم. خانه هم نمی‌خواستم بروم. زود بازگشتن، به معنای این بود که راهمان نداده‌اند. در همان حوالی دور می‌زدم تا با خریدن زمان از تحقیر دوم، برهم. نمی‌دانم چقدر گذشت. اما... هرگز آرام نشدم... هرگز.

این خشم، هنوز هم همراه من مانده است... هنوز... هنوز که هر روز انگشت کلفت قلچماق، روی سینه‌ی من می‌زند که: کجا بچه؟
1 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: آرکی تایپ، 1

ناظم مدرسه، سر صف صبحگاه، با انگشت اشاره، جایی مبهم در توده خاکستری بچه ها را نشانه رفته است:

- با توأم، کاپشن نارنجی، چرا انقد وول میخوری؟ صاف وایسا... مگه با تو نیستم...
_ آقا ما؟
- تو نه... پشت سریت.
- آقا ما؟
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: آدمها...
دسته‌ای از آدم‌ها هستند که به جمهوری می‌گویند جومبوری. همین دسته آدم‌ها، به دیپلم هم می‌گویند دیبلم. به سواد و تحصیلات آن‌ها هم ربطی ندارد. کلاً همینجوری هستند. این آدم‌ها، برای خودشان یک ژانر به حساب می‌آیند.
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: وزارت ايران‌خودرو
سهيمه‌بندي بنزين، براي سه‌ماهه‌ي تابستان، اعلام شد. در اين سهميه‌بندي، اقشار مرفه بي‌درد، يعني آنهايي كه خودروي توليد داخل، با حجم موتور بيش از cc2400 يا خودروي خارجي، با حجم موتور بيش از cc1300 سوار مي‌شوند؛ مشمول رأفت اسلامي نشده و سهميه‌اي به آنها تعلق نمي‌گيرد. سرپرست محترم وزارت كشور، فرموده‌اند كه اين خودروها را افراد متمكن سوار مي‌شوند و بنابراين، نيازي به يارانه ندارند. به علاوه، بنزين سوپر، مشمول دريافت يارانه نيست. و اما، چند نكته:
اول: كسي كه خودرويي با حجم موتور بيش از ميزان مصوب دارد، دست‌كم اين است كه حق دارد به اندازه‌ي سايرين، از يارانه‌ي دولت استفاده كند. همان 120 ليتر در ماه را. بقيه‌اش را چشمش كور، آزاد بخرد. اما اينكه كلاً از همه‌ي حق‌اش محروم بشود؛ كاملاً نسنجيده و ناعادلانه است. مثل اينكه، به يك نفر آدم درشت و قوي‌هيكل و پرخور، بگوييم چون تو زياد مي‌خوري، اصلاً به طور كل، به تو غذا نمي‌دهيم. احمقانه نيست؟ فوقش اين است كه بايد به اندازه‌ي بقيه، حق‌اش را بگيرد. حالا اگر خواست يك پرس اضافه بخورد؛ نوش جانش. اما بايد دست توي جيب خودش بكند.
دوم: همه جاي دنيا، مردم را تشويق مي‌كنند كه بنزين سوپر مصرف كنند. چون بازدهي بيشتري داشته و آلودگي كمتري ايجاد مي‌كند. حالا اينجا، كم مانده كه به بنزين سوپر، جريمه هم ببندند. تلاش مسئولان امر، براي رشد فرهنگ بهره‌وري، واقعاً قابل ستايش است.
سوم: بخشنامه‌ي كذايي، به طور كل، از رابطه‌ي ميان «حجم موتور» ، «ميزان مصرف بنزين» و «بازدهي» غافل است. مثال: تويوتا كرولا، با حجم موتور cc1800، تقريباً 7.5 ليتر در هر 100 كيلومتر مصرف دارد. اما، زانتيا، با همين حجم موتور، 13.5 ليتر مصرف مي‌كند (به گفته‌ي سايپا. وگرنه، واقعاً بيشتر از اين حرفها است). يعني 1.8 برابر تويوتا. پژو پارس هم، 12 ليتر مي‌سوزاند (البته، بهينه‌سازي مصرف سوخت، معتقد است كه پارس، 14 ليتر مصرف مي‌كند. خدا عالم است). حجم موتور هرسه، برابر است. اما مصرف سوخت آنها، از زمين به آسمان، متفاوت است. بنابراين، بازدهي كدام خودرو بيشتر است؟ و كداميك، سوخت بيشتري «هدر» مي‌دهد؟ حالا، كدام عقل سالمي، دوتاي آخري را شايسته‌ي دريافت يارانه مي‌داند و اولي را نه؟ واقعاً، نه تنها تأسف آور، بلكه، گريه‌آور است. نتيجه‌ي اين سياست، در كمال تأسف، تشويق مردم، به خريدن خودروهايي با بازدهي كمتر و در نتيجه، افزايش مهارنشدني مصرف بنزين در كوتاه مدت، و بالطبع، آلودگي محيط زيست، در سالهاي بعد خواهد بود. همه‌جاي دنيا فرهنگ سازي مي‌كنند و ما، بي‌فرهنگ سازي.
چهارم: غير از رونيز، پاجرو و ماكسيما، چه خودروي داخلي ديگري، با حجم بيش از cc 2000 داريم؟ و سر جمع، اين سه قلم خودرو، چه سهمي از بازار خودرو را تشكيل مي‌دهند كه ارزش اين همه الم شنگه راه انداختن، داشته باشد. واقعاً مي‌ارزد كه براي چهار تا و نصفي رونيز و پاجرو –كه بازدهي هردو، بالاتر از زانتيا است- به بازار سياه دامن بزنيم، فساد پديد بياوريم، چند نفر را حرام خور كنيم و با دست خودمان، نافرمان و قانون‌شكن، تربيت كنيم؟
پنجم: در حال حاضر در كشور، هيچ خودروي خارجي، با حجم موتور زير 1300 سي سي، وجود ندارد. اساساً، تعرفه‌هاي گمركي، فضايي براي رقابت در اين عرصه، باقي گذاشته است. خودروهاي خارجي، اغلب بالاي 1800 سي‌سي هستند. بنابراين، اصل مطلب، همان است كه جناب سرپرست وزارت كشور فرمودند: «اين قبيل خودروها را افراد متمكن سوار مي‌شوند. بنابراين، براي حمايت از اقشار آسيب‌پذير، يارانه به آنها تعلق نمي‌گيرد». صرف نظر از حماقت‌بار بودن اين استدلال، يك اشكال اساسي هم در مقدمات آن وجود دارد. آيا كسي كه يك ورنا خريده به قيمت 14 ميليون تومان –يا حتي هيونداي آوانته به قيمت 23 تا 27 ميليون تومان، يا چه مي‌دانم، سوناتاي ساده و سراتو و امثال آن- مرفه بي‌درد است يا كسي كه زانتياي 32 ميليوني و مزداي 35 ميليوني و ويتاراي 42 ميليوني سوار مي‌شود؟ تكليف ورنا داران كه با بي ام وي سواران، يك كاسه شده‌اند؛ چه مي‌شود؟ كلاً، مسأله اين است كه مسئولين امر، دليلي نمي‌بينند كه يارانه‌ي بنزين، به جيب لوكس‌سوارها بريزد. اما سوراخ دعا را گم كرده‌اند.
ششم: ايران خودرو، ماشين بالاي 2000 سي‌سي توليد نمي‌كند. اين از بدشانسي صاحبان خودروهايي با حجم موتور بيشتر است. تصور كنيد كه اگر براي خودروي داخلي هم سقف 1300 سي‌سي وضع مي‌شد؛ آن‌وقت، ايران خودروي عزيز، با اين‌همه انواع و اقسام پژوهاي ژيلا و فريبا، به علاوه، جناب ويتارا، چه بايد مي‌كرد؟
در كمال تأسف و اندوه، از اين داستان، بوي تماميت خواهي خودروسازان داخلي، به سركردگي ايران‌خودرو به مشام مي‌رسد. متأسفانه، منابع اين كشور، در غياب وجدان و شرافت، به سادگي تمام، حيف و ميل مي‌شود و هيچ‌كس از اولياي امور –تأكيد مي‌كنم، هيچ‌كسي كه كاري از دستش بربيايد- دل سوزي نمي‌كند. اگر تمام عالم استدلال بياورند؛ من باورم نمي‌شود كه در تمام دم و دستگاهي كه اين بخشنامه‌ي كذايي را تهيه كرده، يك نفر آدم عاقل وجود نداشته است كه اين استدلالهاي ساده را نداند و نفهمد، همين يك قانون ساده، چه عواقبي براي اين كشور بحران‌زده و ملت آن، دنبال خواهد آورد. فضاي رقابتي –كه همين الان هم اثر چنداني از آن نيست- كاملاً به نفع خودروسازان داخلي تغيير خواهد كرد. الگوي خريد، به سمت خودروهاي داخلي پرمصرف و كم‌بازده، تغيير خواهد كرد. مصرف بنزين، در مدتي كوتاه، سر به فلك خواهد زد و آلودگي، بيش از پيش، گريبانمان را خواهد گرفت. با كمال تأسف.

پ.ن: تا زماني كه ايران خودرو، سر از خلوت ما دربياورد و پايش به رختخوابمان كشيده شود؛ چيز زيادي باقي نمانده. بنابراين، تا مي‌توانيد از فرصتهاي باقي‌مانده‌ي زندگي، لذت ببريد. فعلاً، برنامه دارد تا جان و مالمان را به تاراج بكشد. تا نوبت ناموس، هنوز چند صباحي باقي است...
2 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: سنتوري و چند نكته
1. در ابتداي فيلم، وقتي آقاي علي سنتوري از مترو بيرون مي‌آيد؛ مي‌گويد «... توي هوا پر از دود بود و من، نمي‌دونستم كه اين، آخرين باريه كه اين هواي كثيفو توي ريه‌هاي سوخته‌ام ميدم» خوب حالا اين چه معنايي دارد؟ علي سنتوري كه آن روز، نمرد. هواي تهران هم كه تميز نشد. شايد البته، سوختگي ريه‌هاي علي‌آقا برطرف شده باشد. چون، هيچ راه حل ديگري براي حل پارادوكس اين جمله، نمي‌شود پيدا كرد. حالا كاري نداريم به اينكه، اين صحنه‌ي بي‌ربط به كل فيلم، در سكانس آغازين، چه مي‌كرد.
2. سكانس بعد، آقاي علي سنتوري، در يك مجلسي مي‌خواند. به قول خودش، كنسرت نمايشگاه. بماند كه پشت صحنه، بيشتر به اتاق خواب يك خانه مي‌ماند تا نمايشگاه. كلاً، در يك نمايشگاه، اتاق مجهز به تخت‌خواب و آباژور، به چه كاري مي‌آيد؟ حالا، داشته‌ باشيد كه وقتي تمايل، گلدان آب را روي صورت علي‌آقا خالي مي‌كند، داد خانمهاي صحنه در مي‌آيد كه «چيكار مي‌كني؟ لباس مهمونا خيس شد». يعني در كدام كنسرت عمومي، مهمانها، لباسشان را در مي‌آورند و روي تخت فوق‌الذكر تلنبار مي‌كنند؟ حالا اينها هيچ. مسأله اين است كه، تمام كنسرت‌هاي جناب، در همين نمايشگاه و تقريباً با همين آدمها و همين دكور و همين بند و بساط برگزار مي‌شود. خداي ناكرده، معناي اين قضيه، صرفه‌جويي در هزينه‌هاي تغيير لوكيشن كه نيست؟ البته، روميزي مقابل جناب سنتوري، عوض مي‌شود. گفته باشم كه مديون از دنيا نروم.
3. در يكي از سكانس‌ها، علي‌آقا مشغول خواندن در عروسي است كه يك مشت جاهل، مي‌ريزند عروسي را به هم مي‌زنند. خب عيبي ندارد. بزنند. اما، در حين بزن بزن و دعوا، آقاي سنتوري، شجاعانه تا آخرين قطره‌ي خون خود، به خواندن ادامه مي‌دهد و آنقدر پررو بازي در مي‌آورد تا بريزند سرش، بزنندش و سازش را هم بشكنند. دقيقاً تا لحظه‌اي كه يكي از جاهلان محترم پا به سن مي‌گذارد، جناب سنتوري، با جديت و وظيفه‌شناسي تحسين برانگيزي، مشغول خواندن مي‌باشند. حالا همين بابا، در سكانس قبل، درست وسط اجرا خوابش برده بود. لابد قسمت بوده كه سنتور شكسته شود. ما چه مي‌دانيم.
4. «موسيقي در وهله‌ي اول، به نظر من اخلاقه...» اين را آن «مرتيكه‌ي پستِ رذلِ خيانت‌پيشه» مي‌گويد. آن استعداد كشف نشده. بنده‌ي خدا، به حدي نابلد و آماتور است كه اطمينان پيدا مي‌كني قرار است نقشش در همين صحنه، تمام شود. حتي اگر اينطور هم بود، بازي دلسرد كننده‌اش، مي‌توانست كل سكانس را تحت تأثير قرار بدهد. حالا برسد به اينكه طرف، يك‌ پاي داستان تا ته كار باشد. داشته باشيد كه طرف، در همين صحنه، سيگارش را مي‌اندازد زمين و با پا، خاموش مي‌كند. يكي به من بگويد كه كدام موزيسين شيك و پيك و كراوات‌زده‌اي، يا اصلاً كدام آدمي، كدام ابله هپلي، در خانه‌اش چنين كاري مي‌كند. اگر مي‌كند، لابد من خيلي امل‌ام.
5. حالا مهماني را داشته باشيد. يك تعدادي پسر ليوان به دست و همچنين، دختران مانتو پوشيده و پاك و پاكيزه، همينطور بي‌هدف توي هم لول مي‌زنند و مي‌آيند و مي‌روند و معلوم نيست اصلاً كار و كاسبي‌شان در اين مهماني، چيست. دقت كرديد كه يك دختر، با مانتوي رنگي كوتاه و نسبتاً تنگ، يكي دو بار در اين صحنه و همچنين سكانس عروسي، از يك طرف كادر وارد مي‌شود و باسن به دوربين، از طرف ديگر بيرون مي‌رود؟ جالب اينجاست كه در سكانس عروسي، دوربين هم دنبالش مي‌افتد. كور شوم اگر دروغ بگويم. كسي مي‌داند حكمت حضور پررنگ باسن ايشان در اين دو-سه صحنه چيست؟
6. بعدش، آقا مي‌خواند. همه، مثل بچه‌هاي خوب، نشسته‌اند و گوش مي‌كنند. تنها، «مرتيكه» يك حركات جلف و نافرم خنده‌داري به خودش مي‌دهد و تعدادي از شازه پسر‌ها هم، مشت‌هاي گره‌كرده‌ي خود را نثار ياوه‌گويان شرق و غرب مي‌كنند. به خدا. اگر باور نداريد، ببينيد. اگر ريز بين باشيد، آن پشت مشت‌ها، دو فقره دختر خانوم مي‌بيند كه در محور عمودي، جابجايي مختصري هم دارند. مثل كمك فنر ماشين. يك خانوم و آقايي هم سر ميز غذا، سايمولتينسلي، هم غذا مي‌خورند و هم تكان. كلاً اين فضا، آنقدر مسخره و باسمه‌اي است كه آدم را فقط به خنده وا مي‌دارد. البته، همه مي‌دانند كه نمي‌شود در فيلم‌هاي ايراني، روسري از سر دخترها برداشت و بدتر از اين، تكانشان داد. اما، اين صحنه‌اي كه جناب كارگردان ترتيب داده هم انصافاً نوبر است. درست مثل اين است كه بخواهي صحنه‌هاي ناموسي فيلم‌ها را نشان بدهي، اما در حالي‌كه بازيگران، لباس پوشيده و مرتب و پاپيون زده، توي رختخواب رفته باشند. خوب اگر سخت است، يكي به من بگويد كه پس فرق مهرجويي با سريال‌سازهاي تلويزيون چيست؟ آنها هم كه همين كار را مي‌كنند و گاهي، به مراتب بهتر. خدايي، صحنه‌ي پارتي در سريال آخر فخيم‌زاده –اسمش چه بود؟- بهتر از اين نبود؟ واقعاً كه بسي نا اميد گرديديديدم.
7. در ادامه‌ي سكانس قبل، اگر كسي از اون لحاظ، بتواند حضور تنبك جناب تمايل در اين موسيقي بزن بزن را براي اين حقير، توضيح بدهد؛ مزيد امتنان خواهد مي‌باشد.
8. «مي‌خواستم بگم كنسرت فردا ساعت شيش شد، يادت نره» اين، صداي جميله، خواهر جاويد است. صرف‌نظر از هم‌خواني اسم اين دو تا خواهر و برادر، صداي آبجي آدم را ياد منشي‌هاي مطب مي‌اندازد كه زنگ مي‌زنند تا وقت قبلي را يادآوري كنند. خدايي نه؟ اين حد دقت به جزييات، به خدا قسم كه وظيفه است. ضمناً، به نظر شما مي‌شود يك تريو را بدون تمرين و صرفاً با آشنايي يك شبه، برگزار كرد؟ البته اگر خم رنگرزي در دسترس باشد، حتماً.
9. «صب تا شب برو بخر، بشور بپز، بده آقا بخوره، برو تو اين استوديو، اون استوديو، براي هر كس و ناكسي بزن، كه حالا كارت به تزريق كشيده...» و باقي ماجرا. فرض كنيد كه فيلم را نديده‌ايد. اگر كسي بپرسد اين ديالوگ مربوط به چه فيلمي است؛ چه پاسخي به او مي‌دهيد؟ آيينه‌ي عبرت؟ بازهم فرض كنيد كه شما يك خانمي هستيد كه صب تا شب، كار كرده‌ايد و وقتي به خانه مي‌آييد، با شوهرتان كه در حال تزريق است مواجه مي‌شويد. توي پرانتز: اين صحنه، خوب بود انصافاً. حالا، بعدش چه مي‌شود؟ مثل هانيه خانوم، سوپ جلوي شوهر دلبندتان مي‌گذاريد و بعد، مي‌نشينيد ور دلش و سالاد درست مي‌كنيد؟
10. حمله‌ي كاهو به سنتور و واكنش علي‌آقا هم، عالمي بود. از آدمي مثل مهرجويي، انتظار مي‌رود كه دلايل بهتر و محكمه پسندتري براي خواباندن آن كشيده‌ي آبدار، بيخ گوش همسر محترمه، پيدا كند. آدم، ناغافل ياد جاهل‌هاي مي‌افتد كه به ساق سبيلشان توهين شده باشد.
11. فردا شب، همين آش و همين كاسه است. كلاً و جزئاً من، به انتقاداتي كه از بازي فراهاني شده است؛ چندان اعتقاد ندارم. خوب بازي كرد بچه. اما خدايي، «ژوهر» گفتنش را نمي‌شود هيچ رقمه ماست‌مالي كرد. همين‌طور تپق زدنهايي كه گاه، توي ذوق مي‌زند. كم‌اش، نمك است. اما زيادش، خوب نيست خب.
12. «باز يه پيغام ديگه از علي بدبخته، علي تنها، علي پرغم...» ياد بهروز وثوقي نيفتاديد؟ من شك دارم اين ديالوگها را مهرجويي نوشته باشد.
13. سكانس راه رفتن هانيه خانوم كنار جوب و حرفهايي كه با آن «مرتيكه» مي‌زند؛ به حدي كليشه و با كمال تأسف، مسخره است كه به نظرم، فراهاني رويش نمي‌شده آن حرفها را جلوي دوربين بزند. براي همين، لحن گفتارش، اين اندازه نچسب از كار درآمده. لُبِ لُباب اين خطابه، آنجايي است كه مي‌گويد: «از همه چي بدم مياد، از اين مملكت خشن، دروغگو، بي‌رحم كه همه رو معتادِ (كمي مكث، انگار كه به بقيه‌ي حرفش خيلي اعتقاد ندارد و يا از جاسوس رژيم بودنِ مرتيكه، واهمه داشته باشد) بدبخت مي‌كنه» اگر جناب مهرجويي تمام زورش را زده باشد و اين جمله را درآورده باشد؛ پس بدا به عاقبت سينماي اين مرز و بوم.
14. كلاً، خانوم همينطور تپيده‌ گوشه‌ي آشپزخانه و آقا، شيرمرد پلاستيكي قصه، هي مي‌رود چيز ميز مي‌خرد مي‌آورد. بانو هم مثل عقب‌افتاده‌ها، پيش‌بند بسته و كهنه به دست، هي نگاه مي‌كند و طفلكي، نمي‌داند اين چيزهاي عجيب غريب چيست. حتي تلويزيون. تنها فعاليت مشترك اين زوج خوشبخت، وقتي است كه از ذوق خريدهاي آقا، هر دوتايي باهم جيغ‌ريسه مي‌روند.
15. خانوم‌جان، وسط كنسرت، آب شنگولي مي‌دهد آقا بخورد. آن‌هم با فلاسك. همين است كه آقا، هي بالا و پايين مي‌پرد ديگر. اگر به بقيه‌ي مهمانها هم داده بود، اينطور به صندلي‌شان نمي‌چسبيدند. مجلس، گرم مي‌شد خب. طفلكي‌ها، البته تمام تلاششان را با به اهتزاز درآوردن دستهايشان در هوا، به منصه‌ي ظهور رساندند. اما دست‌افشاني در هوا كجا و حركات موزون باسن آن خانوم موضوع بند 5 كجا؟
16. يكي از سكانس‌هاي ويژه، رفتن علي‌آقا به خانه‌ي پدري است. حاج آقا روي صندلي نشسته و حاج‌خانم‌هاي سياه‌پوش، دورش ولو شده‌اند. مادر علي‌آقا هم، سرتاسر، سفيد پوشيده. كلاً، تا دلتان بخواهد، نشانه مشانه توي اين صحنه‌هاي چپانديده شده است. اما، مضحك بودن كل صحنه، كه هيچ جايش را نمي‌شود باور كرد؛ بماند. اصولاً چند درصد جوانهاي اين كشور، به خاطر اينكه پدر و مادرشان مذهبي هستند؛ معتاد شده‌اند؟ عكس قضيه، بيشتر مصداق ندارد؟ به هر حال، نشانه‌روي جناب كارگردان، درست نيست. به نظر من، گنجاندن اين صحنه‌ها، بيشتر به يك تسويه حساب با نوعي طرز تفكر، برمي‌گردد. كلاً شما فكر كنيد يك پسر، خوش‌تيپ باشد، مو‌سيقي‌دان و خواننده باشد، اما پدر و مادر پولدارش محل سگ بهش نگذارند و با تيپا پرتش كنند بيرون، كار و بارش هم به شدت كساد باشد، زنش هم به او خيانت كرده باشد، سنتورش را هم شكسته باشند. خوب، اگر اين آدم معتاد نشود، به نظر شما، اصلاً آدم است؟
17. معمولاً، فيلم‌سازان تازه‌كار، حرفهايشان را مي‌گذارند توي دهن بازيگر. اينكه برادر علي‌آقا، شغل و مقام و ثروت پدر، ايضاً مسايل خانوادگي و مشكلات و اينها را يك‌بند فك بزند، مصداق اين قضيه نيست؟ آن ساندويچ خوردن هم شاهكار بود. ديديد خاله‌باجي‌ها مي‌خواهند فيلم را تحليل كنند؟ «يارو پسره داشت ساندويچ مي‌خورد.. ديدي؟ مي‌خواس بگه زنه همه‌اش دنبال جلسه ملسه‌شه، واسه يه ناهار شامم وخ نمي‌ذاره... والا»
18. پدر محترم، در فرآيندي بسيار تلخ، كه مي‌تواند هر پدري را به تمامي، خرد و ويران كند؛ به پسرش مواد تزريق مي‌كند. كل ماجرا، انصافاً خوب درآمده بود. اما همين پدر، سر يك بحث دوزاري، قهر مي‌كند و پاره‌ي تنش را ول مي‌كند به امان خدا و مي‌رود. جناب مهرجويي، به نظر شما، بد بودن، حد ندارد؟
19. از اينجا به بعد، فيلم هندي است با زبان فارسي. پسر آواره... سوسيس، جمع معتادها و آهنگ روي صحنه... حالش را ببريد.
20. خراب آباد، با فيلسوفان تلنگ دررفته‌اش، بماند. آسايشگاه رويايي هم بماند. دكتر بي‌هنر هم بماند. تكان خوردن‌هاي علي‌آقا –كه آدم را ياد سريال آيينه‌ي عبرت و بستن معتادن به تخت و هوار كشيدن آنها مي‌اندازد- هم بماند. اما، يك چيزي نماند. يك روز كه آقا سنتوري حالش خوب شده، پيش دكتر مي‌رود و مي‌گويد: «دكتر نميشه يه كاري كنيد من اينجا بمونم؟ ...چند روز ديگه مرخص مي‌شما... اينجا مي‌تونم يه كاري بكنم. مثلن به بچه‌ها موسيقي درس بدم... سنتور يادشون بدم... توروخدا نذارين برگردم تو اون شهر خراب وحشي... باز دوباره همون مي‌شه‌ها» و اما... و اما قطعه‌ي شاهكار اين ديالوگ: «من تازه دارم جون مي‌گيرم... دوباره منو پرپر نكنين» ... خداوندا...
21. در سكانس آخر، علي‌آقا دارد سنتور مي‌زند، همه‌ي آسايشگاه، به نواي سحرانگيز او مدهوش شده و عينهو فيلم‌هاي هندي، دنبال صدا راه مي‌افتند... سالها بود –از دهه‌ي شصت به اين‌طرف- كه در فيلمهاي ايراني، چنين چيزي نديده بودم... ايول.
22. اما صرف‌نظر از تمام محاسن پيش‌گفته، يكي از ضعف‌هاي فيلم، به نظرم پايان آن است. اگر هانيه خانوم آن «مرتيكه» را ول مي‌كرد و برمي‌گشت؛ بهتر نبود؟ همه چيز به خوبي و خوشي خاتمه مي‌يافت و راحت. مي‌شد يكي دو د قيقه هم از چند سال بعد ‌آنها را نشان بدهد كه بچه بغل شده‌اند و خلاصه، به قول دوستان: صفا، سيتي، سرنديپيتي. خدايي، اينها را كم نداشت؟
اما، صرف‌نظر از همه‌ي اينها كه انصافاً، مي‌شود اگر سخت‌گير نباشي و مهرجوييت كارگردان را هم به حساب نياوري، زير سيبيلي درشان كرد؛ نكته اصلي اين است كه اگر موسيقي فيلم را درآوريم، كلاً چه چيزي از آن باقي مي‌ماند كه بشود اسمش را فيلم گذاشت؟

خلاصه اينكه، با كمال احترام، در مجموع، فيلم نبود.

با تشكر
اينجانب
2 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: بعد از اين، رانندگي خطرناك، ممكن است تازيانه در پي داشته باشد. چنانچه اين مجازات، عملي شود؛ قطعاً اثر چشمگيري بر كاهش جرايم رانندگي خواهد داشت. همچنانكه اگر، مجازات عبور از چراغ قرمز، اعدام باشد؛ بعيد است كسي، خطر كند و آگاهانه، چراغ قرمز را پشت سر بگذارد.
و اما، يادم هست كه چند سال پيش، با دوستي، بر سر مجازات اعدام بحثي داشتم. نظر من اين بود كه انسان، حق گرفتن جان كس ديگري را ندارد. حتي يك جنايت‌كار. انسان متمدن، بايد به مكانيزم‌هاي هوشمندانه‌تري براي مهار جنايت متوسل شود. دوست من كه عقيده‌اي خلاف اين موضوع داشت، در اصرار خود به سودمندي مجازات اعدام، به اثر آن در كاهش جنايت اشاره مي‌كرد و من در پاسخ او، همين مثال فوق‌الذكر اجراي اين مجازات، در مورد عبور كنندگان از چراغ قرمز را زدم. آن روز، با تمام بدبيني و نااميدي‌ام، هرگز احتمال نمي‌دادم كه روزي، وقوع آن را تا اين اندازه نزديك و محتمل ببينم. اگر اين قانون –يعني تازيانه براي رانندگان خاطي- واقعيت داشته باشد و به آن عمل شود؛ به زودي، گام بعدي برداشته مي‌شود. مثلاً مرگ در تصادفات، براي مقصر سانحه، قتل عمد محسوب شده و پاي قصاص به ميان مي‌آيد. توجيهات كافي نيز وجود دارد: علم فرد به اينكه خلاف او، مي‌تواند منجر به مرگ كساني شود، متضمن اراده‌ي عامدانه‌ي او در تخلف منجر به مرگ است. همين. بعد هم اعدام. مرحله‌ي بعد، سبقت غير مجاز و ورود ممنوع است. بعد از آن، نوبت چراغ قرمز، گردش به چپ و سرعت غير مجاز فرا مي‌رسد و شك نكنيد كه روزي، پارك دوبل و توقف در محل ممنوع را نيز شامل مي‌شود. و سرانجام، به همه‌ي شئون زندگي تسري پيدا مي‌كند. شما فرض كنيد، به عنوان جريمه‌ي ديركرد پرداخت ماليات و يا حتي اقساط، مردم به شلاق بسته شوند. عالي است. هيچ پرداختي دير نمي‌شود، هيچ‌كس روي خط ممتد دور نمي‌زند، كسي پارك دوبل نمي‌كند و مملكت، گلستان مي‌شود. خوب نيست؟
حقيقت اما، اين است كه اين قانون و موارد مشابه آن، به تمامي ناشي از اوج نابخردي و كوته‌بيني واضع آن است. اين فرد، هنوز نمي‌داند كه «انسان» چه جور چيزي است و فرق آن با گاو كدام است. اين فرد، در سطح بسيار نازلي از فهم و شعور اجتماعي قرار دارد، چرا كه نمي‌داند رفتار بهنجار، محصول جامعه‌ي سالم، فرهيخته و خودسازمان‌ده است نه نتيجه‌ي ترس از مجازات. اين انسان، آن‌قدر از قافله‌ي توسعه‌ي ارزشهاي انساني پرت افتاده است كه نمي‌داند امروز، حتي مجرمان را هم نمي‌ترسانند چه برسد به جوانان هجده نوزده‌ ساله‌اي كه فردا، از ترس شلاق نخوردن، رانندگي را به كنار مي‌گذارند. اين آدم، هنوز نمي‌فهمد، شهروندي كه مدام از همه چيز مي‌ترسد و بايد شش دانگ حواسش جمع ضبط و ربط خودش باشد؛ چيزي در او نمي‌شكفد و بدل به توده‌اي از عقده‌هاي ناگشوده مي‌شود كه يك روز... و بدتر از همه، اين فرد نمي‌داند كه مشكلات جامعه‌ي امروز، به روشني پي‌آمد سياستگذاري‌هاي پيشيني او و رفقاي اوست.
اما اين فرد، اكنون قصد كرده است كه تاوان كوتاهي‌هاي خودش در ايجاد يك جامعه‌ي توسعه‌يافته و فرهمند را با تازيانه از گرده‌ي مردم بكشد. او و امثال او، با ندانم‌كاري و حماقت، فرزندان اين سرزمين را كم نصيب از فرهنگ –آنچنانكه خود بوده‌‌اند- بار آورده‌اند و حال، با نفي نقش خود در پديد آوردن اين وضع، شلاق به دست گرفته‌اند تا فاجعه‌ي ديگري پديد بياورند. به ياد بياوريد، عصري كه در آن، صحبت از رحمت و شفقت و ارزشهاي متعالي بود، اين نتيجه را به بار آورد. امان از روزگاراني كه پس از اين خواهد آمد و امروزش، تازيانه است...
1 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: محاسبه
رييس جمهور: «اواخر سال ‪ ۸۵‬ و سال گذشته یکباره دیدیم که یک اتفاق پیش بینی نشده و مضر در بخش مسکن در حال وقوع است و یکباره موج سنگینی اتفاق افتاد، به طوری که روزانه قیمت مسکن بالا می‌رفت... از وزیران اطلاعات و اقتصاد خواستم که به سرعت موضوع را بررسی کنند زیرا اخباری داشتیم که باند ویژه‌ای نشسته‌اند و در ارتباط با برخی بانکهای خصوصی و دولتی منابع بانکی را وارد بازار مسکن کرده اند... وزیر اطلاعات گزارش داد برخی بانکها بیش از یک هزار و ‪۵۰۰‬میلیارد تومان پول را به افراد خاص داده‌اند. وقتی خواستیم با این موضوع برخورد کنیم؛ دست‌های فراوانی وارد کار شد و به رغم اینکه دولت، بانک مرکزی را موظف کرد که بر قانون اعطای وامها نظارت کند، برخی عوامل مقاومت کردند.» لينك خبر

و اما محاسبات حقير در اين ارتباط، حاكي از آن است كه قيمت متوسط يك متر مربع مسكن در تهران، الان بايد حوالي يك و نيم ميليون تومان باشد. البته، كسي كه بخواهد بازار مسكن را تحت تأثير قرار بدهد و در عين حال، سود نيز بكند؛ به احتمال زياد، طرف مناطق ارزان و طبيعتاً كم بازده نمي‌رود. اگر حواسش جمع باشد، روي فرشته و زعفرانيه و بخشهايي از نياوران سرمايه‌گذاري مي‌كند كه ارزش افزوده‌اي به مراتب بيشتر دارند. به هرحال، ما براي اينكه نه سيخ بسوزد و نه كباب، همان متوسط را در نظر مي‌گيريم. يعني متري يك و نيم ميليون تومان. به اين ترتيب، با آن هزار و پانصد ميليارد تومان وام، مي‌شود يك ميليون متر مربع، ساختمان در اين شهر خريد. اما بشنويد كه مساحت تهران، قريب به 862 كيلومتر مربع است (البته با حومه، سر به 2000 كيلومتر هم مي زند) كه منهاي معابر و فضاهاي باز و امثال آنها، تقريباً 50 درصد سطح آن، تحت اشغال ساختمانها است. يعني 431 كيلومتر مربع. حال اگر به طور متوسط، هر ساختمان، تنها دو طبقه داشته باشد؛ در اين شهر، 862 كيلومتر مربع، يعني 862 ميليون متر مربع، بناي ساخته شده وجود دارد. بدين ترتيب، شما با اين پول، تنها مي‌توانيد 0012/0 كل املاك تهران را بخريد. يا به عبارتي، 12/0 درصد (يعني تقريبا يك دهم درصد) اين املاك را.
حالا محض رضاي خدا، يك نفر به من بگويد كه آيا واقعاً مي‌شود با 12/0 درصد يك چيزي، تمام آن را به اين وضع مفتضح، به آشوب كشيد؟

پ.ن 1: به عقيده من البته، كار، نشد ندارد. فقط كمي پشتكار مي‌خواهد. كه به حمدالله، اصلاً كم نداريم. آن بنده‌ي خدا هم اگر اين داستان را مي‌شنيد، در عزم خودش، بسي جزم‌تر مي‌شد و به كوري چشم نق‌زنان و آيه‌ي-يأس-خوانان عالم، شايد، تا حالا درياها و بلكم اقيانوسهايي از دوغ، بر پهنه‌ي گيتي موج مي زد.

پ.ن 2: عارضم كه قيمت 862 ميليون متر مربع ساختمان در شهر تهران، از قرار هر متر مربع، يك و نيم ميليون تومان، سر به فلك مي‌زند. يعني 000/000/000/000/293/1 تومان. براي درك بهتر اين رقم، توجه داشته باشيد كه بودجه‌ي مصوب كل كشور در سال 1386، برابر با دو ميليون و سيصد وشانزده هزار ‏و هشتصد و پنجاه و شش ميليارد و پانصد و پنجاه و نه ميليون ريال (2.316.856.559.000.000) است. يعني حدودآ 240 ميليارد دلار. با اين حساب، قيمت تهران، تقريباً 6/5 برابر آن است.
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: دسته بندي آدمها:

به گقته‌ي دكتر شريعتي، آدمها، چهار دسته‌اند:
1. آدمهايي كه وقتي هستند، هستند و وقتي نيستند نيستند.
2. آدمهايي كه وقتي نيستند، نيستند و وقتي كه هستند هم نيستند.
3. آدمهايي كه وقتي هستند، هستند و وقتي نيستند هم هستند.
4. آدمهايي كه وقتي هستند، نيستند و وقتي نيستند، هستند.

ضمن اداي احترام كامل و فائق به نظر استاد، به عقيده‌ي من، اين دسته‌بندي زيادي پيچيده است. راستش را بخواهيد، آدمها، كلاً سه دسته هستند:
1. آدمهايي كه هرچقدر بيشتر باشند، بهتر است. مثل اسكارلت جوهانسن.
2. آدمهايي كه كلاً اگر نباشند، خيلي بهتر است. مثلاً مهرداد ميناوند.
3. بقيه آدمها.

بدين‌ترتيب، دنياي خوب، دنيايي متشكل از آدمهاي دسته‌ي اول و سوم است.
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
:: هرچه نوشتم و سرشتم و تحلیل کردم، عاقبت دیدم نشاید. همینطور لری، خیلی بهتر است. مخلص کلام این است که عزیز دل برادر، شما زحمت بکش و بزرگواری کن فیلمت را بساز و جایزه‌هایت را ببر. همین. چه کار به کار فیلسوف جماعت داری جانم. حالا اگر یک فیلسوف مادر مرده‌ای از تو یک ایراد بند تنبانی بگیرد، گوش فلک را می‌دری که تعقل را چه به هنر و وا هنرا و هنر را به تیغ تعقل، ذبح کردند و و و و ... آدمیزاد باید جنبه داشته باشد. حالا یکی و نصفی آب نبات چوبی جایزه گرفته‌ای که نباید یابو برت دارد که هنرمند بی بدیل و دره‌ی نادره‌ی روزگاری و لابد اجازه داری توی هر سوراخی چوب بکنی جان من. هنرمند عزیز متعهد (متعهد به چه؟)، عزیز من، ناز سیبیلت را بروم، برو سر به سر هم قد خودت و مهمتر از آن، هم صنف خودت بگذار. یعنی تو نمی‌دانی که نسبت عالم تو و عالم فلسفه، مثل نسبت میان حس و عقل است. خوب دست بردار عزیز. البته، زیاد تقصیر تو هم نیست. در مملکتی که دکترش بساز بفروش بشود و رمال و جن گیر و دعانویسش، طبابت کند؛ لابد فیلمسازش، باید هم در کار فیلسوفش دخالت کند و هم قاضی شرعش و مثل آب خوردن یک نفر را به دم آنتی مسیحایی خویش، «کافر» بنامد. ای خاک بر سر من. تو هنرمندی. تو باید آدم را آدم‌تر کنی، نه اینکه آدم‌تر را ناآدم کنی. بزرگوار، کاش لااقل می‌دانستی که آن فیلسوف نابکار که حتی نامش را هم نیاورده‌ای (آدم یاد فیلم شهر موشها می‌افتد که از ترسشان، نام گربه را نمی‌آوردند و اسمشو نیار، صدایش می‌کردند) و با ادبیاتی سبک و بدسابقه (خدا وکیلی، واژه‌های «آن به اصطلاح روشنفکر» و «به اصلاح مولوی شناس» شما را یاد چه جور ادبیاتی می‌اندازد؟ ...من نمی‌دانم این واژه‌ی شگفت‌انگیز و کارگشای «به اصطلاح» از کی وارد ادبیات این مرز و بوم شد. شما می‌دانید؟) او را خطاب کرده‌ای تا مثلاً زبانت را به نامش نیالوده باشی، اصلاً به معنایی که تو در سرت داری، به کفر اعتقاد ندارد. ای عجب. ای دریغ. کاش حداقل این دوتا کلمه را نمی‌گفتی و مثل آن کسی که ادعایش را داری –یعنی یک مسلمان شجاع، با غیرت و متعهد- اسم طرف را راست و حسینی می‌گفتی تا کسی خیال نکند آن بابایی که نثرش شهره‌ی آفاق است؛ این متن را دستت داده که از رویش بخوانی. از که ترسیدی؟ خیال کردی داغ و درفشی در کار است؟ ترسیدی به جرم تهمت و افترا بگیرند و محاکمه‌ات کنند؟ از آبروی مؤمن ترسیدی؟ نمی‌دانم، شاید هم ترسیدی همان روشنفکران نامحترم، به ریش‌ات بخندند؟ هرچند که این آخری محتمل‌تر است، اما بماند.
این مملکت هنوز خیلی راه دارد تا یک هنرمند معروف و جایزه‌بگیر و بزرگ و خوش سابقه‌اش، بتواند بفهمد که وقتی یک نفر یک حرف تخصصی زده، باید متخصص‌ها با او وارد بحث شوند. چون زبانش را می فهمند و چون پشتوانه علمی لازم برای درک عمیق آنچه او گفته را دارند. باید در همان زمینه و بستر نظری، با او وارد گفتگو شد. باید حرف‌اش را تنها یک ادعای علمی به شمار آورد و قابل بحث و نقد و گفتگو. باید بزرگ منشانه، علمی و جوانمردانه با او برخورد کرد. باید، خوددار بود و اگر حرف، به مذاق‌ات خوش نیامد، کف به دهان نیاورد و یقه‌درانی نکرد. باید حرمت کلام را و حرمت گوش آنهایی که حرف تو را حجت می پندارند را نگاه داشت. و هزار و یک باید دیگر... حالا با وجود همه‌ی این بایدها و تجربه‌ی ما در زمانی که باید برای جا افتادن یکایک آنها صرف شود؛ حساب کنید که چقدر مانده تا آن هنرمند، خود حرف را بفهمد...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin