پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: چند وقت پيش، در راستاي برنامه ماهانه گردهم آيي، به اتفاق دوستان رفتيم يه رستوران ( يا بهتره بگم چلوکبابي! ) مشدي! از اون رستوراناي گل منگلي پر زرق و برق که بيا و ببين. جاي شما خالي که نبودين منوي غذاهاشو ببينين ... چلوکباب برگ مخصوص مجلسي ۶۰ سانتي! ... کباب فيله دور پيچ بره با دو پرس چلو! ... کباب دوبل روسي با نميدونم چي چي و از همين جور اطعمه و اشربه چرب و چيل و پر ملاط خودمون تا دلتون بخواد. آي ملت لقمه ميزدن دو لپي که نگو و پشت بندشم دود بود که هوا ميرفت! جاي شما بازم خالي. خلاصه از ديشب تا حالا تو اين فکرم که ما ملت، کميت خفمون کرده. از هرچيزي دنبال اون گنده ترش ميگرديم و اين شکم لامصبو همچين پرش ميکنيم که راه نفس براش باقي نمونه فقط واسه اينکه لذت برامون تو بزرگتري و بيشتريه و فکر ميکنيم هرچي بيشتر سير شيم کيفش بيشتره! ... ياد يه حکايت افتادم ... ميگن يروز دوتا لوطي رو به يه مهموني دعوت کردن، هر دو با اشتها مشغول خوردن شدن؛ حالا نخور، کي بخور. اولي اونقد خورد که مرد! از دومي پرسيدن تو هنوز سير نشدي؟ اونم در کمال خونسردي گفت: سير او شد که مرد!
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin