پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: مكان: ميدان رسالت، زمان: نميدونم كي!
يه پيرمرد چاق با لباسهاي چرك‌مرد و يه كيسه پلاستيكي توي دستش، مياد به طرفت. انگار كه بين اينهمه آدم قيافه تو تابلوتر از همه‌اس كه هالويي
- آقا ... ( صداي پيرمرد بغض‌آلود است ) ... آقا ... ميخوام برم سه‌راه افسريه ... نه بلدم ... نه پول دارم ... ( دو كلمه آخر در حالي ادا مي‌شه كه لبهاي پيرمرد مث بچه‌هاي شش ماه كه بغض مي‌كنن، آويزون شده و همچين بفهمي نفهمي يه هق و هق مختصري هم به گوشت ميخوره )
- ( دست مي‌كني تو جيب پالتوت، اون كيف غلط اندازي رو كه انگار صدهزارتومن پول توشه درمياري ... دوهزاروصدوپنجاه تومن توشه ... دوهزارتومنش مال خودت. صدو پنجاه تومنش رو هم ميدي به يارو پيرمرده ) بيا پدرجان
ولي پيرمرده يجوري نيگات ميكنه كه انگار مي‌خواد بگه مرد حسابي صدوپنجاه تومن رو من دولا نميشم از رو زمين وردارم ... اصلا ميدوني كرايه اينجا تا سه‌راه افسريه چقده؟ ... توهم ميموني كه چي بهش بگي ... بگي آخه هزارتومني كه نميتونم بهت بدم مگه اينكه كار و زندگي خودم رو ول كنم و برگردم خونه! ... يا اينكه بگي مردحسابي تو كه با اين عجز و لابه پول گيرمياري ديگه چرا اينقد باكلاس خرجش ميكني؟ خوب با اتوبوس برو 20 تومن برات درمياد ... شيطونه مورمورت ميكنه كه ببري بنشونيش توي يه تاكسي، كرايه‌اش رو هم بدي دست يارو راننده تاكسي و بعدشم سفارش كني كه پولو بهش برنگردونه! فقط ببردش افسريه ... اما نه ... تو اينكاره نيستي ... اگه اينكاره بودي كه يارو سراغ تو نميومد! ...

خلاصه ... راه ميفتي ميري. اما همينجوري كه داري ميري پيش خودت فكر مي‌كني كه:
- چرا من نمي‌تونم در اينجور مواقع نه بگم؟ با اينكه ميدونم يارو دروغ ميگه مث سگ! ... بعدشم كلي حرص مي‌خورم از اينكه يارو به ريشم مي‌خنده ... اگه نخنده خره! اصلا داره از همين هالويي من نون درمياره خوب ...
- چي توي قيافه من اينقد تابلوس كه اينجور آدما، بين اينهمه آدم راست ميان سراغ من و اتفاقا درست هم ميان! ... يجورايي اعتماد به نفسم مورمور ميشه
- يجورايي حس ميكني كه حالت داره از اين فرهنگ گداپرور ( كه مهره اصليش هم خود تو و امثال تو هستين ) بهم ميخوره ... گدايي پول، گدايي سواد، گدايي شخصيت ... گدايي كلاس ... حتي گدايي محبت ... مردم ما حتي محبت رو هم گدايي مي‌كنن ... گدايي ...

:: کوتاه ترين داستان ترسناک جهان: (Flash Fiction )
آخرين انسان زمين تنها در اتاقی نشسته بود. ناگهان در زدند!

نقل از Pat & Mat
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin