پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: دهانت را مي‌بويند، مبادا كه گفته باشي دوستت مي‌دارم؛
روزگار غريبي است نازنين ...

چي ميشه كه يه كسايي به خودش اجازه ميدن براي ديگران، براي زندگيشون ... براي دوست داشتنشون براي شاديشون، براي لبخندشون براي نگاهشون براي احساسشون و براي همه چيزشون تصميم بگيرن؟ ... چي ميشه كه تو بايد لبخندتو، نگاهتو، دلتو، دوستيت‌رو و صميميتت‌رو سانسور كني، چون يه كسايي هستن كه از اين چيزا خوششون نمياد، چون حرمت انساني تورو بخاطرش ميشكنن، چون تحقيرت مي‌كنن، چون ممكنه كه هركاري باهات بكنن
... چي ميشه كه تو از وطنت، از سرزميني كه بوي تمام خوبيها رو ميده، متنفر ميشي ... چي ميشه كه يروز تصميم مي‌گيري ... بري ... بري به هرجايي كه بهت پناه بده ... چي ميشه كه آغوش بيگانه، از دامن خوشبوي وطنت، مادرانه تر ميشه؟
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin