:: از نوشتههاي ...
... روزهايي كه مادر او سرمست از ارشاد دختراني راه گمكرده و غافل، فاتحانه از دبيرستان به خانه بازميگشت؛ مادر من خسته و رنجكشيده، سر به سجاده ميگذاشت و بغض فروخوردهاش را براي زمين، حكايت ميكرد ... آنروزها، مادر خسته بود، مادر بغض داشت، مادر هميشه نگران بود؛ مادر از خواب ميپريد ... مادر در صفهاي بلند ميايستاد، چرا كه مزد جان پدرم، كمتر از آن بود كه كفاف خريدن كفي برنج از بازار را بدهد، مادر آنروزها، پدر بود ... چون پدر نبود ... پدر رفته بود تا جوانيش را، عشقش را و جانش را، دليرانه به صورت دشمني كه پنجه به چهره ميهنمان ميكشيد؛ تف كند ... رفته بود و شهربازي و سفر و سينما و لباس نوي شب عيد را، لذت دست در دست پدر گام زدن را و تمام شاديهاي كودكانه ما را با خودش برده بود ... اما پدرِ او اينجا بود، بود و رئيس بود و مهم بود و براي كشورش، از پشت ميزش صادقانه تلاش ميكرد؛ واقعاً ميكرد ... اما بود، و شب با پسرش سر يك سفره مينشست ... بود و توي گوش پسرش هم ميزد، اما بود! ...
آنروز پدر او مهم بود، و پدر من نبود ... چون پدر او رئيس بود و پدر من سرباز، من شهروند درجه دو بودم و او درجه يك ... امروز، او مهم است و من نيستم ... چون او واصل است و من گمراه، او خودي است و من بيگانه، او دلسوخته است و من عياش، او پاك است و من منافق، ... من امروز به جرم و گناه عقيده خودم، شهروند درجه دوام و او درجه يك ... و اگر فردا بيايد و او نباشد و ديگران ديگري به جاي او باشند، من اينبار به جرم پدرم، شهروند درجه دو خواهم بود ... و آن ديگران ديگر، درجه يك!