:: از 7-8 سال پيش براي بچهها تعريف كردم، از سال اول دانشكده، از اونروزهايي كه تو سن و سال امروز اونها بودم و همين كارهايي رو كه اونا انجام ميدن، منم ميكردم و شرايطم هم به مراتب خيلي بدتر از وضع فعلي اونها بود ... بعضي وقتا براي خريدن مقوايي كه كارم رو روش بكشم و تحويل بدم، مشكل داشتم. از اون روز زمستوني براشون تعريف كردم كه استادمون ناغافل گفت كه امروز بايد اسكيس بزنيم و من پول براي خريدن مقواي اسكيس نداشتم ... حالم گرفته بود، رفتم تو محوطه نشستم و ناخودآگاه اشكم در اومد ... اينا رو واسه اين براشون گفتم كه توي كلاس من، بچههايي هستن كه همين وضعو دارن، ... گفتم كه يكم آروم شن، گفتم چون شنيدن رنج يكي ديگه، خيلي وقتا آدمو آروم ميكنه؛ مخصوصاً از دهن كسي كه يجورايي برات ممكنه الگو شده باشه ...، ... بعد از كلاس، يكي از همون بچهها اومد و گفت كه استاد بعداً چيجوري مشكلتون حل شد؟ ... لحنش، چهرهاش و معصويت نگاهش انگار كه تمام وجودمو بهم ريخت، دلم آشوب شده بود، ... براش يه چيزايي گفتم كه اميدوار بشه، خودمم ميدونستم كه دارم چرند ميگم اما گفتم چون دلم ميخواست كه وقتي داره ميره، لبخند رو روي لبش ببينم و دل كوچيكش براي چند لحظه هم كه شده، شاد و اميدوار شده باشه ... رفت ... تموم شد ... اما امروز كه رفته بودم آموزش تا ليست بچهها رو چك كنم، فهميدم كه اون دختر معصوم، ... فرزند شهيده ...
... شما جاي من بودين، چه حالي ميشدين؟ ... شما وقتي يه مشكلي دارين كه از عهده خودتون برنمياد، كي براتون حلش ميكنه؟ ... شما وقتي كه خسته و نا اميد ميشين، وقتي كه مشكلات زندگي طاقتتونو طاق ميكنه، پشتتون به چي، به كي قرصه؟ ... شما وقتي كه يه اتفاق غير مترقبه تو زندگيتون ميفته و به پول، به امكانات و يا هر چيز ديگهاي نياز پيدا ميكنيد، سراغ اولين نفري كه ميريد كيه؟ ... باباتون؟ ...
آقاي رئيس، تو كه داري علي وار! دانشكدهات رو اداره ميكني ... علي وار هم به بچههات سر بكش ... تو بايد براي بعضيها پدر باشي ... بايد! ... و اگه نباشي ... خدا به دادت برسه ...