پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: مرتضي رو نمي‌شناسين ... سابق، در حدود 16-17 سال پيش همسايه ما بود. درواقع، پسر همسايه ما بود. اونموقع هشت يا نه سال بيشتر نداشت و درست يكسال از من كوچيكتر بود. هرموقع از شبانه روز كه پاتو توي كوچه ميذاشتي، حتماً مي‌ديديش، چون تقريباً توي كوچه زندگي مي‌كرد. بددهن، پررو، سرتق، كثيف، و با تمام خصوصيات يه پسربچه شيطون كه خونه‌اش، كوچه باشه ... خلاصه عجيب پسري بود و البته با همه اينحرفا، ساده‌دلي و صداقت يه پسر بچه كم سن و سال رو شايد بيشتر از همه ما داشت ... بگذريم ... راجع به اون روزها، حتماً خواهم نوشت. يه روز صبح كه نمي‌دونم واسه چه كاري از خونه خارج شده بودم، توي كوچه ديدمش. چند تيكه كباب توي مشتش بود و داشت تفريح كنان، مي‌خوردشون. منو كه ديد به طرفم اومد، مشتش رو باز كرد و با تمام صداقتش تعارف كرد: بخور، يدونه بردار ... طبيعي بود كه من ترجيح مي‌دادم اون تيكه كباب رو از توي جوب بردارم اما از كف دست مرتضي نع! ... اكراه منو كه ديد، در حاليكه خونابه كبابا داشت از چاك مشتش مي‌چكيد، گفت: بخور، دستمالي نيست! ... از اونروز تا حالا، هر وقت اين كلمه دستمالي رو مي‌شنوم، ياد مرتضي و اون ماجرا ميفتم ... من كباب دستمالي نشده! مرتضي رو نخوردم، اما ...

بدين وسيله به اطلاع مي‌رساند كه ادامه متن اين پُست، بدليل ...، سانسور مي‌گردد. ( حالا كه خوندش؟ )

نتيجه اخلاقي كه من از مجموع اين دوتا ماجرا گرفتم اين بود: ... اِ ... نكنه اون پسره مرتضي بوده!
البته از شما چه پنهون كه يه نتيجه غير اخلاقي هم از اين داستان گرفتم: ... بابا، مرتضي، ... درست ... تو اهل مرام و معرفت بودي و تنها خوري تو كارت نبود ... اما آخه قشنگ، آدم عيالشو كه ديگه تعارف نمي‌زنه! ...


0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin