:: الان، نزديك يكساله كه مامان من و داداشم هر روز دارن رو اعصاب همديگه رژه ميرن. حداقل روزي دو ساعت، بحث داغ و پر حرارت و جدي بينشون درميگيره كه هيچ وقت هم توي اين يكسال، هيچ نتيجهاي ازش نگرفتن. داداشم گاهي عصباني ميشه و بلند بلند اعتراض ميكنه. مامانم هم يوقتي عصباني ميشه و داد و فرياد ميكنه، يوقت غصهدار ميشه و اشك ميريزه، يوقتي هم ميترسه و مضطرب ميشه و خلاصه، اين بحث هرروزه، با خودش كلي تنش به خونه ما مياره. نه فقط اون دوتا، بلكه همه ما هم به هم ميريزيم و آرامش رواني ازمون سلب ميشه ... فكر ميكنيد اين جر و بحث سر چيه؟ ... سر پول، سر ماشين، سر عشق و عاشقي، سر عدم درك متقابل، سر جووني ... سرچيه؟ ... من ميگم: ... سر اينه كه الان يكساله كه داداش من همه كاراش رو كرده، پذيرش گرفته، جاشو معلوم كرده، پولاشو جمع كرده و خلاصه همه كاراشو كرده كه بره ... بره فرنگ ... در واقع، جوونش رو برداره و فرار كنه. ... و مادر بنده هم ميگه كه بايد از روي نعش من رد شي و بري! و از اونجايي كه برادر من هم نميخواد به هر قيمتي بره، بحث و مشاجره دائم و لاينقطع براي متقاعد كردن همديگه بينشون درميگره. بنظر من، اين بحث، هيچوقت به هيچ نتيجهاي نميرسه. هر دو كار رو هم كه نميشه با هم كرد. پس يكي قطعاً اين وسط قرباني ميشه ... يا مامانم تا آخر عمر، بايد چشمشو به در بدوزه كه كي برادرم از در مياد تو، يا برادرم بايد تا آخر عمرش توي اين خاكدوني غلت بزنه و تمام آرزوهاش هي از جلوي چشمش رژه برن ... از اين دو حالت خارج نيست ... اما من توي اين مدت، به اين فكر ميكردم كه اصلاً چرا بايد يروزي باشه كه ما مجبور به يك همچين انتخابي باشيم: انتخاب بين خودمون و عزيزترين كسمون ... چي شده كه كار ما به اينجا رسيده؟ چرا ما نبايد آرزوهامون رو در آغوش مادرمون، و در آغوش مادرانه وطنمون دنبال كنيم. چرا بودن در كنار مادرمون، به منزله يك آينده مبهم و متلاطمه و چرا لازمه كه قلب مهربون مادرمون رو مجروح كنيم تا به يه جايي برسيم؟ تازه موضوع، با رفتن و كندن هم حل نميشه. فكر ميكنيد ياد آوردن بغض مادر، اشكها و دلتنگيهاش، ميذاره آب خوش از گلوي آدم پايين بره؟ ... گيرم هم كه رفت، آخه اونجا هم واسه ما وطن ميشه؟ چقد ميشه حقارت خارجي بودن و درجه دو بودن رو تحمل كرد؟ ... اگه بمونيم چي؟ چقد ميشه درجه دو بودن، توي وطن رو تحمل كرد؟ چقدر ميشه خفت و تو سري خوردن تو ميهن خود رو طاقت آورد؟ فكر ميكنيد براي مادرمون، همينكه پيشش باشيم، همه چي تمومه؟ يعني اون از اينكه يجورايي راه ما رو سد كرده، خودش رو سرزنش نميكنه؟ از اينكه ...
بگذريم ... ما هممون سر يه دوراهي وايساديم و داريم تصميم ميگيريم كه از كدوم راه بريم ... و اما از هر راهي هم كه بريم ... تكهاي ازخودمون رو سر دوراهي، جا گذاشتيم ...
ايران ... اي سراي اميد ...