پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: تولدم مبارك!

:: قرار بود امشب شام بريم بيرون، به مناسبت تولد بنده. اما من يه شب عقبش انداختم … انداختمش فرداشب چون مي‌خواستم امشب رو با اون برم بيرون. همينطوري بريم يه جايي و يه شام با هم بخوريم … از ظهر هم اومدم اينجا و الان نزديك چهار ساعته كه خودمو مشغول كارهام كردم تا وقت بگذره و اونم بياد كه بريم … اومد، اما به راحتي تمام، سر يه چيز كوچولو، بهانه گرفت كه نياد … هيچ توضيح ديگه‌اي نميدم، يعني نميخوام بدم و اصلاً نميتونم و حال و حوصله و اعصابشو ندارم كه بدم … همين … نيومد … خوب نميريم … ديگه هيچوقت، هيچ جا نمي‌ريم … تموم …

:: دلم ميخواد گريه كنم ... مدتها بود كه دلم اينجوري نگرفته بود، بغضم اون ته‌هاس ... اون ته ته، ... توي قلبم، ... كاش براي هميشه همونجا بمونه، ... كاش ... كاش جاي آدما، آدمايي كه به همون راحتي كه ميان، به همون راحتي هم گيوه‌هاشون رو ورميكشن و ميرن، همين بغض برام بمونه ... كاش اينقد قلبم رو پر كنه كه ديگه جا براي هيشكي توش باقي نمونه، ... كاش ...

:: بيگمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربة سم ستور بادپیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش
باز هم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان آهسته می گویند : "دختر خوشبخت!"

فروغ فرخزاد
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin