:: امروز كه داشتم ميومد خونه، توي راه يه صحنه جالب دبدم. سر يه جهارراه، ماشينا پشت چراغ قرمز وايساده بودن. كنار ما يه زانتياي مشكي بود كه توش يه آقا و يه خانم ژيگولو نشسته بودن بعلاوه دختر كوچولوشون كه حدوداً سه ساله بنظر ميرسيد و روي پاي مامانيش نشسته بود. در همين حين يه موتور هم سررسيد و درست كنار زانتيا ايستاد. روي كول موتور، يه آقا بود با ظاهر مذهبي و يه خانم محجبه بعلاوه دختركوچولوي سه-چهار سالشون كه بينشون نشسته بود. به محض اينكه اين دوتا كنار هم قرار گرفتن، بچهها به سرعت با هم رابطه برقرار كردن و شروع كردن به دست تكون دادن براي همديگه. هيجانشون و خندههاشون اينقد قشنگ، انساني و بي شائبه بود كه از زيباييش يه لحظه احساس كردم كه داره اشكم درمياد. بچهها از ديدن همديگه، با نهايت صداقت و صراحت و سادگي، خوشحال بودن و از اين ارتباطي كه باهم برقرار كرده بودن، بوضوح لذت ميبردن و اين در حالي بود كه پدرها و مادراشون، به هم حتي يه نگاه هم نكردن و شايد اصلاً متوجه اين رابطه هم نشدن و احتمالاً اگه ميفهميدن هم، روي بچشونو اونوري ميكردن ... خوش بحال اون دوتا دختر كوچولو، دلم براي اون دنياي روياييشون لك زده، تنگ شده ... كاش هميشه همينطوري كوچولو بمونن ... كاش يروزي نياد كه مجبور بشن بين خودشون وبقيه مرز بكشن، يروزي كه اين احساس دوستي بيشائبشون، جاش رو به كدورت، تحقير، تنفر و اين احساسهاي زشت و غير انساني بده ... خدايا، چرا ما هرچي بزرگتر ميشيم، عوض اينكه بيشتر آدم بشيم، از جلوههاي زيباي انسانيمون فاصله ميگيريم، چرا بيشتر به رنگ شيطون درميايم تا به رنگ تو ...
آهاي دختر كوچولوها، خيلي دوستتون دارم ...