::
آتش
صداي جرق و جرق هيزمي كه توي آتش سرخ، گداخته ميشود و ميسوزد و خرد ميشود ... بارقههايي، گاه به گاه از آتش ميپرند و در هوا، محو و نابود ميشوند ... شعلة آتش، ميرقصد و اوج ميگيرد و فرومينشيند و باز دگرباره برميافرازد و گردن ميكشد و اينسو و آنسو ميزند و ما گرد آتش نشستهايم و خيره به آنچه در پيش چشمانمان ميگذرد و هيچيك نميدانيم كه به چه ميانديشيم ... تنها به شعلههاي گوگردي آتش، زل زدهايم و گرماي شعلههاي رقصان، چهرههايمان را سرخ و برافروخته ساخته است ... چيزي مثل يك كيفيت ناشناخته، از شعلة آتش برميخيزد و از پوست و گوشتمان ميگذرد و لذتي كرخكننده در اعماق تنمان برجاي ميگذارد و بازميگردد ... به چهرة آنكه روبرويمان نشسته مينگريم و ناخودآگاه، محو امواج متلاطم نور بر چهرهاش ميشويم و باز لذتي گرم و بيحس كننده در تنمان صعود ميكند ... و صداي جرق و جرق هيزم و بارقههايي كه گاه به گاه از آتش ميپرند و در هوا، محو و نابود ... سايهها پس سرمان، ميرقصند و ميروند و ناپيدا ميشوند اما ما هنوز هستيم و گاه دستي به هواي آتش ميبريم و آنچنان سمفوني شعلهها خيالمان را به بازي گرفتهاست كه به هيچ چيز نميتوانيم انديشيد ... جز آنكه تن به لذتي بسپاريم كه وجودمان را تسخير كرده و به روحمان چنگ ميزند ...
هر بار كه چنين تجربهاي برما گذشته، به يقين از خودمان پرسيدهايم كه آيا آتش زنده است؟ ... آيا هست؟ ... صداي جرق و جرق هيزمي كه توي آتش سرخ، گداخته ميشود و ميسوزد و خرد ميشود ... بارقههايي، گاه به گاه از آتش ميپرند و در هوا، محو و نابود ميشوند ... آتش فرو مينشيند و خاكستر سرد، هرآنچه را كه از سوداي آتش در ما طنين افكنده بود، به يكباره، ميميراند و فرو مينشاند ... و نميدانيم چرا ناگهان، قلبمان فشرده ميشود و اين اندوه، بناگاه از كجا سربرميآورد ... آتش مرده است ... اين، اندوه مرگي رفيقي است كه تا دمي پيش، در برابرمان به رقص و پايكوبي، ايستاده بود و لذتي غريب و توصيف ناشدني برايمان هديه داشت ... اما اكنون مرده است ...
خاكستر را برهم ميزنيم و ميرويم ...