پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي


:: به كدام سو چشم دوخته‌اي، كودك معصوم من ... چشمانت را بر اين راه مدوز ... ببند ... كه غبار سياه اين صحراي آشوبزده‌ي وحشتزا، گردبادي است وحشي و ويرانگر ... نه گرد سواري ناجي و مهربان، ...

تجسم فريادهاي تو، اشك تو و ناله‌ات از درد، روحم را چنگ مي‌زند و مي‌خراشد و من در هم مي‌پيچم و مي‌خواهم كه با تمام هستيم و از ژرفناي وجود برافروخته‌ام، فرياد بكشم، ... فريادي از خشم، درد ... فرياد اعتراض ... مي‌خواهم كه بر اين همه رنج، بر اينهمه درد و اينهمه بي‌عدالتي بشورم ... مي‌خواهم كه عصيان كنم و سر فرود نياورم ... مي‌خواهم كه فرياد بكشم و دد صفتي آدمها را به صورت آراسته آنها، تف كنم ...

مي‌خواهم كه بميرم ... مي‌خواهم كه چشم ببندم بر اينهمه جنون، پستي و خوي هيولايي آدمها ... مي‌خواهم كه هرگز نگاه نااميد و بغض‌آلود تو را، لرزش مضطرب و نگران چشمانت را نبينم ... مي‌خواهم كه نه تو را ببينم و نه هيولايي كه شرنگ رنجي سخت و توانكاه در كامت ريخته است تا در دمي لذتي حيواني بياسايد ...

و مي‌خواهم كه ديگر آدم نباشم ...

0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin