:: اولين دخترخانمي كه من عاشقش شدم، دختر همسايه روبروييمون بود. اسمش فريبا بود و درست هم سن خودم. هر دوتامون كلاس سوم دبستان بوديم! ... چرا ميخندين؟ مگه يه پسر سوم دبستاني دل نداره؟ داره، خوبشم داره ... خلاصه ما عاشق فريبا خانوم شديم و ايشون توي چشم ما، خوشگلترين و با نمكترين دختر عالم بود. هر دوتامون توي يه مدرسه درس ميخونديم! منتها اون شيفت صبح بود و من بعد از ظهر. مدرسه ما صبحها دخترونه بود و بعد از ظهرها پسرونه. فريبا مأمور انتظامات بود و هميشه تقريباً آخرين نفري بود كه از مدرسه بيرون ميرفت و من سعادت اينو داشتم كه هر روز توي مدرسه ببينمش. خيلي با ابهتش توي مانتو مدرسه و اون بازو بند انتظامات كه به بازوش سنجاق كرده بود، حال ميكردم. با همه اين حرفها، حتي يك كلمه هم باهاش حرف نزدم. خجالتي بودم خوب. اونم همينطور. از بخت بد ما، همون روزا اثاث كشي كردن و از محله ما رفتن. اگه ميموندن شايد در طول زمان يه فرجي حاصل ميشد و ما ناكام نميمونديم. بعدا هم هيچوقت نديدمش، اما مامانم چند سال پيش ديده بودش كه گويا شوهر هم كرده بود. لابد تا حالا بچهدار هم شده ديگه. راستش روم نشد از مامانم بپرسم كه چه شكلي شده بوده، ميخواستم سليقه خودم رو يه تستي كرده باشم! ... اي دل غافل ...
دومين مورد، سه سال بعد اتفاق افتاد. جاي شما خالي، با قطار به همراه اهل بيت عازم مشهد بوديم. كنار كوپه ما يه خانواده بودن درست عين خودمون. يه بابا، يه مامان، دوتا پسر و يه دختر. آقايي كه خودم باشم، ديدن دختر خانوم توسط ما همانا و يك دل نه، بلكه صد دل عاشق شدن ما همانا ... آقا ما ديگه تو كوپه بند نبوديم كه، همش توي راهرو واگن پلاس بوديم كه كي اين دختر خانم واسه هواخوري يا كاراي ديگه بيرون ميان تا ما يه نظري به حسن جمال ايشون بندازيم. طرف هم انگار يه بوهايي برده بود، هي ميومد بيرون و سبد سبد ناز ميريخت زمين، والا ما ديگه رسماً كم آورده بوديم ... هي مامانم صدا ميزد كه بچه بيا تو، خسته نشدي اونقد رو پا وايسادي بيرون؟ منم با اينكه داشتم از زور خستگي ميمردم، اما خوب نميشد كه يار و ديارم رو ول كنم و بيام بتپم توي كوپه ور دل ننهام! ... ميشد؟ ... راستشو بخواين، الان اصلا يادم نيست كه طرف چه شكلي بود، اما لابد خوشگل بوده ديگه، چون من اصولاً سليقهام خوبه ... خلاصه مطلب، وصال مشهد، فراق ما افتاد و ما رفتيم سي خودمون و ايشون هم پي بخت خودشون ... سفر اون سال، كوفت ما شد چون همه هوش و حواسمون، شيش دونگ پي آبجي بود و چهار چشمي هم دور و برمون رو ميپاييديم شايد از سر حسن تصادف، ايشون رو مجدداً زيارت كنيم ... اما نشد كه نشد و ما با دماغ سوخته و دل جزغاله و حال گرفته برگشتيم ... اي زمونه ... اينطور شد كه عشق دوم ما هم ناكام موند ...
سومين مورد، يكمي جدي تر بود. من كلاس دوم دبيرستان بودم و خانوم خانوما، دو سه سالي از من كوچيكتر بودن. عشق و عاشقي، مقتضاي سن من بود اما دختر خانوم مورد نظر هم، اي يجورايي بدش نميومد يه تنوعي در زندگي روتينش بوجود بياد و اينطوري بود كه همكاري متقابل من و ايشون، آغاز شد. از طرفي، خانوادههامون هم با هم آشنا بودن و به همديگه اعتماد كامل داشتن. منهم كه اونموقع خير سرم عبارت بودم از يك فقره بچه مثبت درسخون سربزير و با ادب كه الگوي پسربچههاي فاميل و آشنا بود. و كسي اصلا اين خيالات به سرش خطور نميكرد كه منهم بله! خلاصه ايندفعه همه چيز جور جور بود. دختر خانم، هي خودشو توي درساش ميزد به گيجي و مادرشون هم با كمال ادب و احترام از من درخواست ميكردن كه برم توي درسها به دختر گلشون كمك كنم. البته گاهي هم ايشون قدم رنجه كرده، تشريف فرما ميشدن به منزل ما. البته ناگفته نماند كه من ترجيح ميدادم كه بنده برسم خدمت ايشون. چون از شما چه پنهون آدم اگه توي چشم ديگرون، قديس و امامزاده هم كه باشه، مادرش كه ديگه ميدونه بچهاش چه مرگشه! ... خلاصه، ماتقريباً دور از چشم والده، هي اومديم و هي رفتيم و به مذاكراتمون پشت درهاي بسته ادامه داديم، ... البته مذاكراتمون كاملاً مقيد به چارچوبهاي معمول بود! ... يه چند باري هم به لطايفالحيل موفق شديم كه بزنيم به كوچه و خيابون و مث دوتا كبوتر يه بغ بغويي هم بكنيم و اينا. خلاصه يواش يواش ما شديم جزو خانواده شازده خانم و اونسال عيد كه رفتن شمال، منم با خودشون بردن! و بعبارتي كلاه ما افتاد وسط باغ ... بدجور! ... همينطوري گذشت و گذشت و ما هم سرمونو گذاشته بوديم توي چشمه مهر و شراب عشق ميخورديم قلپ قلپ كه ناگهان نتيجه امتحانات ثلث سوم اومد و بنده، شاگرد اول مادرزاد، در رياضيات جديد و جبر، موفق به كسب اولين نمره تجديدي در تمام طول حيات زندگانيم شدم ... آي برق ما رو گرفت، بدجور ... و بيشتر از ما مامانمونو كه انگار وصلش كرده بودي به برق سه فاز، همينجوري جرقه ميزد ... حق هم داشت. خب ميدونست كه قضيه از كجا آب ميخوره ديگه! ... چشمتون روز بد نبينه، اوني كه نبايد بشه، شد ديگه ... به سرم آمد از آنچه ميترسيدم ... كن فيكون! ... طومار عشق ما با چنان طوفاني در هم پيچيده شد كه ديگه باز نشد كه نشد! و هنوزم كه هنوزه بعد از گذشت 10-12 سال از اونموقع، بسته كه چه عرض كنم، مچاله مونده ...
خلاصه آقا، اينطوري شد كه اين شهباز عشق، رم كرد و پريد و رفت و ديگه روي شونه ما ننشست ... پير شديم رفت، دلمون پوسيد بخدا ... نه عاشق كسي شديم، نه كسي عاشقمون شد، ... همينجوري هي اين رفيقامون رو ديديم كه دل دادن و گرفتن و گفتن و خنديدن و اومدن و رفتن و دل ما روآب كردن خلاصه ... ما هم هي با حسرت بهشون زل زديم و مونديم كه كي پس نوبت ما ميشه؟ ... بابا، پس چرا اين لامصب كه اين تو نشسته و هي شاپالاق شاپالاق ورجه وورجه ميكنه، يه جوراييش نميشه، يكيو يه جورايي نميكنه ... قشنگي زندگي مگه به چيه؟ غير از دوست داشتن؟ ...
ولش كن بابا ... ديگه از ما گذشت ...
:: در همين زمينه، مراجعه شود به:
مسيحا آرام، Friday, August 01, 2003
:: راستي،
اين آبجي رو هك كردن ... آقاي هكر، گناه داره، ولش كن ... اين كه كاري با كسي نداره، طفلكي ...