:: فقدان زن در زندگي يك مرد، اونقدر اساسي و جديه كه ممكنه حتي به قيمت زندگي و جون مرد تموم بشه. مخصوصاً اگه طرف مث من در امور آشپزخونه، بطور كلي بيلمز تشريف داشته باشه ... آقا، والده ما يه چند روزي به اتفاق همشيره و همشيره زاده تشريف بردن همين بغل، ... كردان ... خوششون باشه، اما اميدوارم وقتي كه برگشتن، مواجه شدن با جنازه من، عيششون رو منقص نكنه ... جونم براتون بگه كه امروز، غذايي كه والده براي سه روز من آماده كرده بودن، طي يك حركت تاكتيكي به اتمام رسيد و من موندم و يك شكم گرسنه و يه حال مريض و دو جفت دست و پاي چلفتي! ... از زور ناچاري يه كنسرو گذاشتم توي يه قابلمه پر از آب و گذاشتمش رو اجاق و اومدم پاي كامپيوتر، در حدود يك ساعت بعد، هي ديدم يه صداي ترق و توروقي داره مياد، محلش نذاشتم، هي بيشتر شد و منم هي بيشتر محلش نذاشتم. اصلاً توي اين مود نبودم كه آخه خاك بر سر چلمنت كنن، مثلاً يه چيزي گذاشتي رو اجاق! ... دردسرتون ندم كه بعد از يك ربع كه من صداي ترق و توروق و ميشنيدم و اصلاً به روي خودمم نميآوردم، يهو دوزاري كجم افتاد و مث فشنگ پريدم توآشپزخونه ... آقايي كه خودم باشم، به رأي العين مشاهده فرمودم كه يك قابلمه آب كه بخار شده بود هيچ، قابلمه كه در حال دود كردن بود هيچ، قوطي تن هم داشت اون وسط واسه خودش جلز و ولز ميكرد و بندري ميرقصيد ... قابلمه رو با دستمال گرفتم و پرتش كردم توي سينك و شير آب رو روش وا كردم ... صحنه، خدا بود! ... آب همينجوري كه روي قوطي ميريخت، با يه صداي مهيبي به بخار تبديل ميشد ... قوطي تقريباً شكلش عوض شد! و وقتي بازش كردم، ماهي توش كاملاً له شده بود، اما مزهاش بد نبود ... فقط شانس آوردم كه مث نارنجك منفجر نشد وگرنه معلوم نبود كه من الان چه ريختي داشتم ... خلاصه ... اين بود ماجراي پخت و پز امروز ما. خانمهاي خونهدار، اميدوارم كه از غذاي امروز خوشتون اومده باشه. فقط لطفاً سعي نكنيد كه امتحانش كنيد ...
و آممممما ... من اينهمه قصه حسين كرد شبستري براتون سر هم كردم كه بگم: ... خوشوقتم به اطلاع عموم برسانم، دعوت كليه دوستان و آشنايان براي صرف نهار و شام، با كمال ميل پذيرفته ميشود.
:: يكي از كاركردهاي اعتراف اينه كه تا وقتي يه چيزيو نگفتي، خيلي از دستش كلافهاي و موضوع، خيلي برات گندهاس و هضمش سخته. اما به محض اينكه بهش اعتراف كردي، اولاً يهو ميبيني قضيه اونقدرها هم كه تو فكر ميكردي جدي و بحراني نبوده و اصولاً با مطرح شدنش يكمي پذيرفتني تر ميشه و ديگه اينكه، يجورايي مجبور ميشي خودتو درست كني. همين.
:: آقا، ما از بچگي يه حس عجيب و غريبي نسبت به آمپول زدن داشتيم. هم ازش وحشت داشتيم و هم يجورايي برامون هيجان انگيز بود. از آخرين باري هم كه آمپول زديم، يه چيزي در حدود 12 سال هم هست كه ميگذره! و خلاصه تمام فرآيندش رو تقريباً فراموش كرديم. امروز از قضاي روزگار بخاطر يه سرماخوردگي بي پير، تشريف برديم كه يك انژكسيوني انجام بديم. آقا، تا بوي محل به مشام ما رسيد، دوباره همه اون حس كهنه، به يكباره برامون زنده شد. انگار من همون بچه 15 سال پيش بودم ... خيلي عجيبه ... انگار اون حس، يه جايي دست نخورده، مخفي شده بود و دوباره با همون كيفيت و وضوح، برام تكرارميشد ... تجربه عجيبي بود ... دقيقاً به 15 سال قبل برگشتم ... انگار يه چيزي، يه بخشي از من، توي يه زمان خاص جا مونده باشه و با بقيه من، پيش نيومده باشه ... كهنه بود، اما واضح و روشن و متمايز... اين تجربه رو قبلا هم كرديم اما نه اينقدر اوريژينال. بخاطر اينكه كمتر چيزي پيش مياد كه مدت مديدي، دست نخورده و مخفي، لابلاي زمان، گير كرده باشه ... يه بو، يه مانتو سفيد، و يه صداي شكسته شدن شيشه يهو يه لينك ميده به گذشته ... به همين سادگي ... اگه حواسمون رو جمع كنيم، اين خيلي حرف داره ...
پ.ن: ... خودمونيم، وقتي بچه بوديم، خيلي خر بوديما! ... آخه خانم پرستار به اين جووني و خوشگلي و مؤدبي و باكلاسي كه وحشت نداره احمق خاك بر سر!