پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: عارضم به حضورتون كه از روز يكشنبه، يه سرماخوردگي خفن افتاد به جون ما و انداختمون زمين. حضرت والده هم كه در معيت همشيره و اهل بيت، تشريف برده بودن كردان و خلاصه هيشكي خونه نبود كه هم ناز ما رو بكشه و هم تيمارمون كنه. روضه ته كشيدن آذوقه رو هم كه پيش از اين واستون خونده بودم. خلاصه من موندم و تب و سرماخوردگي و كنسرو و نون و پنير! لامصب هيشكي هم زنگ نمي‌زد كه يخورده براش آبغوره بگيرم، حالا هر روز تلفن من سيصدهزار بار زنگ ميزنه‌ها اما اين دو سه روز، انگار حناق مرگ گرفته بود ... ديشب هم همينجوري تو حال تب و نفهمي پاشدم برم آمپول بزنم، وقتي اومدم ديدم موبايلم نيست ... نمي‌دونم كجا انداخته بودمش، اصلاً حال و هوش اينكه دنبالش بگردم رو نداشتم و همونجوري تلپ افتادم روي تخت تا خود صبح. صبح پاشدم يه زنگ يهش زدم يه آقايي برداشت و گفت كه موبايلم رو پيدا كرده و فلانجا وايميسته تا من برم ازش بگيرم. باور نمي‌كنين كه چقد از شنيدن اينكه موبايلم پيدا شده و بايد برم بگيرمش ناراحت شدم! دلم مي‌خواست بخوابم ... اما رفتم، طرف يه نيم ساعتي ما رو كاشت تا اومد. انگار همون ماشيني بود كه ديشب باهاش برگشته بودم خونه ... يه هيلمن دو در زرد رنگ لگن كه داشت از هم مي‌پاشيد. خلاصه موبايل ما رو داد و ما هم كيفمون رو باز كرديم و توي همون حال نفهمي و گيجي و تب، چند تا اسكناس هزارتومني بهش داديم كه واقعاً نمي‌دونم چند تا بود و چقد بود و كم بود يا زياد ... طرف هم گرفت و رفت ... برگشتم خونه و تالاپ افتادم رو تخت و خوابيم تا همين حالا ... الانم از زور گرسنگي بيدار شدم و نمي‌دونم چي بايد كوفت كنم ... آهاي، تو كه واسه گربه‌ها اشك مي‌ريزي، يكمي هم به حال من گريه كن ...
حالا بيا رفيق بزرگ كن! ... كوشن اين رفقا؟ ... آقا ما دو روز به حال زار افتاده بوديم كف زمين، يه جوونمرد پيدا نشد يك قطره آب، بچكونه ته حلقمون ... يه زنگ بهت نمي‌زنن ببينن مردي يا زنده‌اي ، مخصوصاً بعضيا كه يكمي بهمي نفهمي در جريان امر هم قرار داشتن ...
خلاصش اينكه من مامانمو مي‌خوام! ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin