پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: حرفهايي كه با تو دارم، ... مادرم ...
من هيچ وقت نتوانسته‌ام كه در مقابل تو بنشينم و حرفهايم را صريح و بي‌پروا به تو بگويم. دلايل زيادي براي اين مسأله وجود دارد. اما هيچكدام به معناي اين نيست كه بين من و تو، مشكلي وجود دارد. من و تو، در دو دنياي متفاوت زندگي مي‌كنيم كه تقريباً واجد هيچ وجه اشتراكي نيستند. خودت ميداني كه چقدر دوستت دارم و تعلق به تو، با ارزش‌ترين چيزي است كه تا بحال داشته‌ام و ديده‌اي كه برايش، چقدر تقلا كرده‌ام و نديده‌اي كه چقدر رنج كشيده‌ام و چقدر از آن چيزهايي كه دوستشان داشته‌ام دست كشيده‌ام و ... تو هم همينطور و بسيار بيشتر از من، بسيار بسيار بيشتر ... تو از همه چيزت دست شستي، براي من. براي فرزندت، براي پسرت. تو حتي لحظه‌اي جواني نكرده‌اي. وقتي روزگار گذشته‌ات را پيش چشمانم مجسم مي‌كنم، خشم و بغض، سينه‌ام را و گلويم را به يكباره فرا مي‌گيرد. رنج بزرگ كردن و تربيت فرزند، تو را در برابر ديدگان من، خرد و شكسته كرد و جوانيت را فرسود. تو هيچ وقت حتي حياتي‌ترين نيازهايت را نيز بر پيش پا افتاده‌ترين خواسته‌هاي من رجحان ندادي. در تمام عمرم، به خاطر ندارم كه هيچ چيزي براي خودت خريده باشي. واقعاً بياد ندارم. حتي لباس! مي‌دانم كه بارها و بارها پشت ويترين مغازه‌ها، چيزهايي ديده‌اي كه دلت مي‌خواسته آنها را داشته باشي، اما تو هيچوقت دل آن را نداشتي كه با بودجه محدود خانواده ما، خودت را و آرزوهايت را و دلت را بر من مقدم بداري. روزهايي كه پدر نبود، يكه و تنها، زندگيت را به دندان كشيدي و قامتت خميد تا نهالت را برافراشتي. چهره‌ات را هرگز و هرگز از ياد نخواهم برد وقتي كه عرقريزان و خسته از راه مي‌رسيدي و صورت گرد و سفيدت، به برافروختگي آتش بود و در هر دو دستت، چند كيسه پر از آذوقه. روزها در صفهاي بلند و شبها به پخت و پز، شست و شو و تيمار دلبندت ... و سر كه بر بالين مي‌نهادي، نوازش دستاني نبود تا خستگي از اندامت بزدايت ... و همدمي نبود تا همراه و همپاي شوق و شور جوانيت باشد ...
ياد آوري همه اينها، همه آن رنجهايي كه بر اندام نحيفت روا داشتي تا من را بپروري، همپاي لحظه لحظه حيات من بوده و بارها مرا ميان خودم و تو سرگردان و آشفته كرده است. اينكه خودم باشم يا آنچه تو از يك انسان موفق، در ذهنت ساخته‌اي. مادر، تمام عمر من و تو، به التهاب انتخاب بين خودمان و آن ديگري گذشته است. تمام عمر! ... من بارها و بارها، بايد ميان آنچه مي‌خواسته‌ام و آنچه تو مي‌خواسته‌اي وبخاطر بزرگواريت حتي بر زبان نمي‌آورده‌اي، يكي را برگزينم و تو هم. تو هم تمام جوانيت را و شور و شوق و عشقت را فروخوردي تا خودت نباشي، تا آني باشي كه براي من بهتر است. و اين، اضطراب و كشاكشي لاينقطع در وجود هريك از ما برانگيخته است. و اين، حتي دوست داشتنهايمان را نيز متاثر كرده است ... فقط براي آنكه از ديدن بارقه اندوه در چشمان ديگري وحشت داشته‌ايم. اندوه آنكه ...

مادر، ... وقتي اين نوشته را آغاز كردم، گمان مي‌كردم كه بتوانم حرفهايي را كه در اعماق دلم انباشته شده، با تو بگويم. گمانم آن بود كه آنچه ميان من و تو حايل است، تنها دنياي متفاوت ماست ... اما ... اين حرفها از جنس حرفهايي است براي نگفتن ... پس نمي‌گويم ...

مادر عزيزم، با تمام قلبم، دوستت دارم ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin