پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: همين امروز صبح، احسان رفت ... ديشب بعد از اينكه ازش جدا شدم، داشتم به دوستيمون فكر مي‌كردم ... به عجيب‌ترين روزاي زندگيم، به دانشكده هنرهاي زيبا ... ما پنج نفر بوديم و توي دانشكده، به شدت تابلو! هر پنج تامون، يجورايي يه تختمون كم بود. هر پنج تامون، توي درس بهترين بوديم. توي كاراي تكي، بهترين و توي كاراي جمعي، وقتي كه با هم ائتلاف مي‌كرديم ديگه خيلي بهترين! يجورايي قضيه رو كم كني هم تو كار بود. هميشه دنبال يه كاري بوديم كه اساساً متفاوت باشه نه اينكه فقط بهترين باشه و انصافاً ناموفق هم نبوديم ... خلاصه با هم دوست بوديم، هم فكر بوديم، ... مثل هم بوديم ... هر كدوممون توي يه چيزي از بقيه بهتر بود و يجورايي مكمل هم بوديم. هر پنج تامون يه جا با هم كار مي‌كرديم. توي شركت، بيشتر از دانشگاه تابلو بوديم چون كارمنداش يه مشت پير وپاتال بودن و معقول! و ما، پنج تا بچه‌ي سرحال و نامعقول! ... يه عده دوستمون داشتن و يه عده هم حوصلمون رو نداشتن. هر چند وقت يبار كه سروصداي بحث و شوخي و مشاجره‌مون بالا مي‌گرفت، خانم كاشاني از اون ته فرياد مي‌كشيد كه: پسرا! مبصرتون نيومده امروز؟ ... غير از ما پسرا، يكي دوتا دختر جوون ديگه هم توي شركت بودن. يكيشون خانم قادري بود كه اون پايين مسئول كامپيوتر بود و نقشه‌هاي ما رو كادر ميزد. هميشه خدا حسين نقشه‌ها رو واسه كادر زدن مي‌برد و بعد از يكي دو ساعت ميومد بالا و دست پيش رو مي‌گرفت و خودش رو شاكي نشون مي‌داد كه بابا اينم كار 10 دقيقه‌اي رو يكساعت طولش ميده! ... منشي دكتر ملك هم بود: خانم حسن‌زاده! ... كه مثلاً به من! فرانسه درس مي‌داد!!! ... موقع برگشتن، من با موتور حسين ميومدم. الان از يادآوريش مو به تنم راست ميشه اما اونموقع يجورايي حال هم مي‌كردم. حسين با سرعت نميدونم 100 تا 150 تا، چقد، توي اتوبان گاز ميداد و در همون حال هم برمي‌گشت روشو مي‌كرد عقب و با من حرف مي‌زد. تقريباً من به جاي اون رانندگي مي‌كردم وحواسم به جلو بود! ... ( الانم درست همونجوري رانندگي مي‌كنه. روز دفاعش وقتي مارو برد كه ناهار بخوريم، كلي داد سخن داد كه از پليس نمي‌ترسه و هر كاري دلش بخواد ميكنه. اما به محض اينكه پيچيد توي يه كوچه ورورد ممنوع، يه پليس سوار خفتشو گرفت و 5000 تومن ناقابل جريمه‌اش كرد و ما هم جاي شما خالي يك دل سير بهش خنديديم.) سفرهاش هم به جاي خود كه پنج تايي يكهفته توي جزيره‌هاي نفتي مي‌گشتيم و عشق دنيا رو مي‌كرديم و دكتر ملك هم باهامون بود كه از خودمون بدتر بود! تمام عشقمون اين بود كه كاراي روزانه رو زودتر انجام بديم و بريم بپريم توي آب و زير نور مشعلهاي پالايشگاه، توي خليج فارس شنا كنيم ... عجب روزگاري بود، وسط مرداد ماه، سر ظهر، زير ظل آفتاب توي خارك و سيري و لاوان مي‌گشتيم و كار مي‌كرديم و اصلاً هيچي حاليمون نبود ... الان طاقت يك دقيقه‌اش رو هم ندارم ...
وقتي مي‌رفتيم سينما، مردم فيلم رو ول مي‌كردن و مي‌رفتن توي نخ مسخره ‌بازيهاي ما! ... پنج شنبه هر هفته، كوه بوديم ... هر پنج تامون و هرهفته هم سر اومدن علي فيلم داشتيم. يروز خواب مي‌موند، يروز تنبليش ميومد، يروز يادش مي‌رفت! و كار هر هفته ما اين بود كه از باجه تلفن روبروي بيمارستان شهدا بهش زنگ بزنيم و اونم خمار و خواب آلود گوشي رو برداره و نك ونال كنه و ما هم بزور فحش و مسخره‌بازي، راهيش كنيم كه بياد ... توي راه، پشت سر دخترا و استاداي دانشكده صفحه كه چه عرض كنم، ديسك ميذاشتيم و جاي شما خالي، مي‌خنديديم! دخترا دق مي‌كردن واسه اينكه يكبار ببريمشون! آخرشم يبار اومدن اما بلايي به سرشون آورديم كه ديگه هوس كوهنوردي از سرشون پريد! ... شريف گاهي ميزد به آواز و عربي سرميداد ... و توي مقصد هم، ما ولو مي‌شديم و مشغول به امر خطير غيبت و مهمل گويي و شريف هم به كار آشپزي و رك و رديف كردن سور و سات رفقا كه عبارت بود از نيمرو و گاهي هم جوجه كباب و چاي و شير و نسكافه و البته تنقلات! ... بعضي وقتا تابستونا، عصر به سمت كوه حركت مي‌كرديم و شب رو توي كوه، پاي آبشار دوم! مي‌خوابيديم و فردا نزديك ظهر برمي‌گشتيم. اونجا، پاي آبشار دوم، يه كپه جزيره مانند وسط آب بود كه ما روش مي‌خوابيديم. يبار كه ديگه از اومدن علي به كلي نا اميد شديم، بدون اون رفتيم و بعد از تاريك شدن هوا، يهو ديديم كه يه سايه اومد. حاضر يراق شديم كه بريزيم سرش اما ديديم كه جناب سايه، علي آقاي گل بودن! ...
ماجراهاي عاشقانه رو هم نگو كه اگه براي كسي اتفاق هم نميفتاد، خودمون براش جور مي‌كرديم! عوض شريف، زير شيت خانم ... آدامس love is مي‌چسبونديم و از طرف خانم ... براي علي نامه‌هاي عاشقانه مي‌فرستاديم ... روزگار بي‌خبري و طراوت ...

اما ... الان بچه‌ها كجان؟ احسان، شريف، علي، حسين ... و من ... يروز بهزاد بهم گفت: ما فكر مي‌كرديم شما هميشه با هم باشين، توي زندگي و كارتون هيچموقع از هم جدا نشين ... اما شديم! ... اما راستش يه چيزي هست ... با اينكه از هم جدا شديم، با اينكه راههاي زندگيمون بي نهايت با هم تفاوت داره و با اينكه دنياهامون از هم فاصله گرفتن، اما هنوز دوستيم ... همونجوري كه اون سالها بوديم. واقعاً همونجوري ... و دليلش هم شايد اين باشه كه جداشدنمون بخاطر تفاوت در نگاهمون به زندگي و اون توقعي كه ازش داريم اتفاق افتاد و بنابراين، هيچوقت مجبور نشديم بين خودمون و دوستمون، يكي رو انتخاب كنيم ... هركسي، راهي رو رفت كه خيال مي‌كرد درست‌تره ... و رفت ... اما دوستيها موند ... و اميوارم كه براي هميشه بمونه ...

:: نكات خارج از دستور:

اولاً: تابحال دوبار از اين صفحه به وبلاگ ما ويزيتور اومده ... پيدا كنيد پرتغال فروش را!

ثانياً: اين خانم و اون خانم، هميشه نظرشون رو براي مطلب قبلي ميذارن. اين آقا هم همينطور ... راستش اينجا نظرخواهي هر مطلب بالاشه نه پايينش! ... چه كنيم، از قديم گفتن: عقل كه نباشه جون در عذابه ... در ضمن: التفات بفرمايين كه اينجا هم اينجانب كه عبارت باشه از آقاي اينجانب مطلب مينويسن و هم اونجانب كه عبارت باشن از خانم اونجانب ... فقط محض اطلاع بيد!
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin