:: خانم اونجانب، اينو در پاسخ به كامنت شما براي مطلب گذشته خودم نوشتم اما اينقد زياد شد كه ترجيح دادم بجاي كامنت دوني، بذارمش اينجا ...
:: اون پشت، هيچوقت هيچي نيست. ما هميشه عادت داريم به اون ته، اون پشت، اونجايي كه نميبينيمش دل ببنديم و كاخي از اميد براي خودمون اونجا بر پا بكنيم و بعد به اون اميد مبهم دل ببنديم و همهي نامراديها و ناكاميها و آرزوهامونو به افقها و دوردستها و نايافتنيها موكول كنيم ...
او خواهد آمد و سينماي فردين را تقسيم خواهد كرد ...
اين او كيه؟ از كجا مياد؟ ... پس بالاخره كي از راه ميرسه؟ ... راستش بنظر من، اين يه مرهم و تسكينه كه ما واسهي دردها و رنجهامون خلقش كرديم ... اون پشت، اون ته، اونجايي كه در دوردستهاست و دست نايافتني، هيچ چي نيست! اصولاً پشت هيچ چيزي، هيچ كس نيست ... فقط خودمونيم وخداي خودمون ...
اين عادت دل بستن به افقها و دوردستهاست كه آدما رو مقصد محور بار مياره ... اما من فكر ميكنم كه ما واسهي مقصد، واسهي اوني كه پشت پنجرهاس زندگي نميكنيم ... زندگي در مسير اتفاق ميفته، در جريانش معني داره و اونيه كه هست نه اوني كه بايد باشه و كاش بود و نبايد بخاطر اون چيزي كه اون ته، ممكنه باشه يا نباشه خودمون رو از بارقهي نوري كه از رخنهاي ميتابه محروم بكنيم ...
وقتي كه فرهاد، با اراده و اميد، كوه رو ميتراشيد، مگه غير از اينه كه ميخواست يك پنجره و يك دريچه جلوي خودش باز بكنه ... خوب، باز كرد. اما اون پشت چي بود؟ ... شيرين؟ اميد؟ يا نور؟ ... هيچ كدوم! اون پشت خودش بود، خود حقيقي خودش. اون پشت دنيايي بود كه تا بحال چشمش بروي اون بسته بود. اما فرهاد، اين دريچه رو باز كرد ... دريچهاي رو به هستي و تمام زيباييهاش. پشت اين دريچه آيا شيرين بود كه بست نشسته بود تا فرهاد پنجره رو باز بكنه و اون بهش لبخند بزنه؟ ...نع، اصلاً كسي اون پشت نبود و قرار هم نبود كه باشه. دريچه، باز شد تا نور به هستي كدر و خاموشش بتابه و تا نسيم، گرد ركود و نخوت از وجودش برداره ... تا اينكه يك قدم به خودش نزديكتر بشه... به خود انسانيش ... به خود آسمانيش ... ما به اون نور و به اون نسيم محتاجيم، نه به اوني كه اون پشته. كسي اون پشت نيست و اگر كسي هست، پيش ماست، كنار دست ماست و همراهمونه تا اين دريچه رو فراختر كنيم ... به كسي و چيزي بايد دل بست كه تو رو در گشودهتر كردن اين پنجره ياري كنه ... وگرنه بايد فراموشش كرد ...