:: من آمدهام، واي واي ... من آمدهام ...
:: راجع به اين مدتي كه توي غار بودم، هيچي نميتونم بگم، ... اما كاش ميتونستم ...
:: هیچوقت توی زندگیم به اندازه امشب، از بیعقلی خودم ناراحت نشدم! از زور غصه، خوابم نمیبره و بدترین احتمالاتی که ممکنه در اثر دیوونگیهام برام پیش بیاد، دارن از جلوی چشمم رژه میرن ... آخه من چرا دو زار عقل توي اين كلهام نيست؟ همينجوري هر كاري كه به ذهنم ميرسه ميكنم، هر حرفي كه به دهنم مياد ميزنم، هر حركتي كه نبايد بكنم ميكنم ... صدهزار دفعه هم نشستم با خودم عهد و پيمان بستم كه اين حواس واموندهام رو جمع و جورش كنم، اما نميشه كه نميشه، ... خوب معلومه چرا، واسه اينكه اين موضوع، تصميم نميخواد، 100 گرم عقل ميخواد كه من ندارم ... همينجوري مث روز برام روشنه كه يكبار يه گاف اساسي ميدم و اون كاري كه نبايد بشه، ميشه ... تنم ميلرزه اما هيچ غلطي هم نميتونم بكنم ... اين عقل و حواس جمع، از اونچيزايي هستن كه من از همون بچگي، حسرت نداشتنشون رو خوردم! ... بگو آخه آدم نف... استغفرالله ... تو كه اينقد ميفهمي كه هيچي حاليت نيست، خوب بگير بتپ يه كنجي، در دهن گالهات هم بدوز كه گوهرفشاني نكنه، دست و پاتم ضبط و ربط كن كه بقول معروف: به خير تو اميدي نيست، شر مرسان!
:: همين!