پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي


:: كوچه هواي تو داشت، هواي لطيف باران ... كوچه رنگ تو بود، رنگ آرام سكوت ... و كوچه عطر تو داشت، عطر دل‌انگيز ياس ... و من نمي‌دانستم اما باز است يا بن بست ... و هرچه پيش مي‌رفتم، سايه‌ي تو از برابرم مي‌گريخت و در خم ديوارهاي سرخ آجري، محو مي‌شد،

« اي كاش اين كوچه بن بست باشد ... »

تو مي‌گريختي و باد در پس تو مي‌خزيد و به خود مي‌پيچيد و گرد مي‌انگيخت و من هنوز اما از پي‌ات مي‌رفتم ... و تو باز ... از برابرم مي‌گريختي ... دست باد، ياسها را از سرشاخه‌ها مي‌ربود و با خود مي‌برد و در هوا به رقص وا مي‌داشت ...ولوله‌ي باد، رنگ كوچه را در گردبادي از خاك مي‌آشفت و سكوت كوچه را به سرپنجه‌ي زوزه‌هاي خشك و مداومش، مي‌خراشيد ... تو آنروز ... با باد ... مي‌گريختي،

«اي كاش اين كوچه بن بست نباشد ... »

ولوله‌ي مغازله‌ي برگهاي خشكيده و رقصان ... و پژواك سيلي باد بر چهره‌ي مرطوب خانه‌ها، تنهايي اظطراب ‌آلوده‌ام را بي‌پروا به رخم مي‌كشيد ... و تو اما ... گريخته بودي ... و نبودي ... و كاش بودي و ميديدي كه ...

بن بست، ... باز بود ...

0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin