پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: كسي پشت در بود. كسي كه مي‌دانستم از دوردستها مي‌آيد. كسي كه آشنا بود ... كسي كه هر از گاهي، به سراغم مي‌آيد. در را گشودم و كودكي‌ام را ديدم كه با موهاي لخت خرمايي‌اش پشت در، مبهوت و خسته، ايستاده بود و مثل هربار، آنچنان خيره به من مي‌نگريست كه گويي مي‌خواهد تمام آرزوهاي كودكانه‌اش را يكباره به همان نگاه عميق و عجيب از من بازستاند. كودكي‌ام، خسته بود و غمگين. روي تختم نشاندمش و او برايم تعريف كرد كه چطور روزها و روزها تمام كوچه‌هاي خاكي دور و بر خانه‌مان را زير پا زده و بدنبال من بوده است و از من قول گرفت كه اين رازي هميشگي باشد ميان من و او و ... او ... به اينجاي كار كه رسيديم، از خانم انصاري تعريف كرد و اينكه چقدر خانم انصاري با تمام معلمهاي ديگرش فرق دارد و دليلش را هم من مي‌دانستم و هم او و اين هم رازي بود كه قول داده بوديم ميان من و او و ... او ... باقي بماند. كودكي‌ام گلايه داشت، نا اميد بود، خسته بود، و از همه مهمتر دلش شكسته بود. آخر هيچكس زبان او را نمي‌فهميد و من براي او توضيح دادم كه آدم بزرگها، تقريباً هيچ چيز را نمي‌فهمند و او نبايد بيش از توانشان از آنها متوقع باشد.
بعد كودكي‌ام با لبخندي اميدوار و چشماني درخشان برايم از من گفت از اينكه چقدر خوشبخت است كه لااقل يكنفر هست كه حرف او را مي‌فهمد. يكنفر هست كه مي‌تواند هر از گاهي به او سر بكشد و حرفهاي عالم را كه توي دلش تلنبار شده در گوش او بگويد و بعد بغضهاي فروخورده‌اش را براي او بگشايد و برود. كسي كه روزي تمام اميدها و آرزوهايش را برآورده خواهد ساخت. كسي كه مي‌داند مثلث، قطر ندارد. كسي كه قدش به آقاي رنجبر مي‌رسد و وقتي آقاي رنجبر دارد چوب كف دست بچه‌ها ميزند، يقه او را مي‌گيرد و چوب را از دستش مي‌گيرد و توي سرش خرد مي‌كند. كسي كه دفترهاي سفيد برايش مي‌خرد. كسي كه او را از اين كوچه‌هاي كثيف خاكي و از لابلاي اين آدمهاي بيگانه، با خود خواهد برد. به دوردستها، به جاهاي خوب. مثلاً به سر اتوبان. يا شايد حتي دورتر، به جايي كه خانم انصاري از آنجا مي‌آيد. جايي كه آدمهايش همه مثل خانم انصاري هستند. جايي كه ... او ... هم آنجاست. ... او ... هم لابد مثل خانم انصاري بايد باشد چون اهل يك محله هستند. كودكي‌ام همينطور گفت و گفت و تمام آرزوهايش را رشته رشته به گردن من آويخت و من هر لحظه وحشتم افزون ميشد از كوله‌بار اميدهاي كوكانه‌اي كه او بر دوشم مي‌نهاد ... و بارها مي‌خواستم به ميان حرفش بدوم و ... اما هيچگاه نتوانستم. وقتي كودكي‌ام به سراغم مي‌آيد، برقي از اميد در چشمانش مي‌بينم كه اندامم و انديشه‌ام را سست مي‌كند و نمي‌توانم راستش را به او بگويم. اينكه برآوردن هيچكدام از آرزوهايش، از عهده من بر نمي‌آيد.
كودكي‌ام در خلسه لذت‌بخش مرور آرزوهاش بود كه مي‌بايست مي‌رفت. هر بار همينطور است. هميشه در بهترين لحظه‌ها اتفاقي مي‌افتد كه او بايد برود ... برود نان بخرد، برود مشقهايش را بنويسد و يا ... و گاهي هم صداي معلم، خلوت دل‌انگيز ما را به هم مي‌ريزد ... او مي‌رود و هربار با نگاهي ملتمسانه از من مي‌پرسد كه چه وقت خواهم آمد و او را خواهم برد و من بر خلاف آنچه بايد، اميدوارش مي‌كنم و وعده فرداها را به او مي‌دهم ... چون اميدش را، وقتي كه مي‌رود، دوست دارم ...
كودكي‌ام رفت و من به حالش غبطه خوردم كه ... لااقل چون مني دارد ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin