پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: روشنايي چراغ، در پس تلألؤ انوار نقره‌اي سحرگاه، فرو مرده بود. صبح بود و نشاط زندگي، با گامهاي مه‌آلود و شبنم‌زده بامدادي خنك و دل‌انگيز به اتاقش مي‌ريخت. او از خواب برخاسته بود و مثل هر روز صبح، بر قاب پنجره يله داده بود بود و شانه بر گيسوان سياهش مي‌كشيد ... و باز مثل هر روز، با نگاه منتظر هر روزه‌اش، دوردستها را مي‌كاويد ...

شهر درست در امتداد نگاه او، بر زميني خيس و سرد پهنه گسترده بود و سنگفرش براق پس‌كوچه‌هايش، به فلسهاي ماري دراز و پر پيچ و تاب مي‌مانست كه گويي سالهاست همچنان مي‌خزد و مي‌خزد تا سر بر آستانه ميداني بگذارد كه قرنهاست در زير پاي او، به آرامي خفته است ...

دخترك، همچنان چشم به دوردستها داشت. طراوت صبح، از لابلاي نسيم خيس و خنكي كه به صورتش برمي‌خورد، به آرامي به زير پوستش مي‌لغزيد و او لطافت قشر نازكي از اين هواي خنك را كه ميان پيراهن نازك نخي و پوست تنش محبوس مي‌شد؛ مزمزه مي‌كرد و دلش بي‌تاب مي‌شد و لذتي كرخ كننده در تمام تنش متصاعد مي‌گشت و او را وا مي‌داشت كه بازوانش را بالا بگيرد تا باد از حلقه آستينش به درون بخزد و عاشقانه گرد تنش بپيچد. او آنروز اين لذت كرخ و سيال را دوست داشت و دلش شادمانه به هواي سكوت ظريف و سحرگون اين بامداد بود كه ... طنين گامهايي موزون كه انگار رو به سوي او داشت، خيالش را ربود ...
سكوت صبحگاهي، اكنون با پژواك ريتم گامها، شكسته بود. صدا همچنان دامنه مي‌گسترد و هر لحظه نزديكتر مي‌نمود. انگشتان شانه، لختي در موهايش درنگ كرد و موج مرتب و موزون گيسوانش از ترنم ايستاد. اكنون بارقه نقره‌اي موهايش كه تا دمي پيش از رقص شانه در گيسوانش موج برمي‌داشت، فرومرده و در هوا معلق مانده بود ...
... و سكوت ... سكوت ... نه حتي نواي آرام لغزش لخت تارهاي گيسوانش، نه حتي صداي خفه و ناپيداي نجواي شانه با آنها ... و نه صداي هيچ پرنده‌اي ... سكوت ... تنها صداي قلب او كه گويي با پژواك موزون گامها، ريتم مي‌گرفت و هواي آن داشت كه پا به پايشان بپويد و اوج بگيرد و به پرواز در آيد ...
گامها اكنون به ميدانگاه رسيده بودند. صاحب گامها آمد و طلوع صبح، انگار كه در چشمان درخشانش مي‌تابيد. زير پنجره او ايستاد. به او خيره شد:

- شاهزاده زيبا، بامداد دل‌انگيزت به خير ... بگو بدانم، آيا تو او را نديده‌اي؟ ... شايد بداني كه منزلش كدام سو است ... نمي‌داني از كدام راه رفت؟ ... نمي‌داني؟

نسيم، كماكان به مهرباني، او را مي‌نواخت و او نيز به شوق و اميد، در ديدگان مسافر جوان چشم بسته بود و دلش به هواي آن بود كه تمام انتظار سالها را به بوسه‌اي از ديدگان درخشان مرد، بربايد ... اما ... تنها دستي به هواي او تكان داد و بعد، صداي شكستن چيزي او را به خيال خود آورد ... كه شانه صدفي از دستانش رها شده بود و او به هواي شانه صدفي به يكباره نشست و حجم هوايي كه از دامن پيراهنش به درون خزيده بود، موجي دوباره در لباسش و گيسوانش برانگيخت و بارقه نقره‌اي گسوانش را دگرباره در فضاي سيال پيرامون، به ترنم آورد. اما مسافر جوان، رقص هراسان گيسوان او را نديد. چرا كه او نشسته بود و چون برخاست ... هيچ‌كس در پاي پنجره‌اش نايستاده بود ... مسافر رفته بود ... چون او شرم كرده بود كه بگويد: « ... آنكه مي‌جويي، ... منم ... »

شهر درست در امتداد نگاه او، بر زميني خيس و سرد پهنه گسترده است و سنگفرش براق پس‌كوچه‌هايش، به فلسهاي ماري دراز و پر پيچ و تاب مي‌ماند كه گويي سالهاست همچنان مي‌خزد و مي‌خزد تا سر بر آستانه ميداني بگذارد كه قرنهاست در زير پاي او، به آرامي خفته است ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin