::
دادبشا و پروپوزال دكتري
يادمه كه وقتي 5 سالم بود، نشسته بودم براي خودم يه جدول كشيده بودم و حروف الفبا رو يكي يكي با زحمت و مشقت از اينور و اونور ياد گرفته بودم و جمع و جورشون كرده بودم و توي جدول پر كرده بودم. روشم اين بود كه كلمهها رو اول تصور ميكردم و بعد حروفشون رو تفكيك ميكردم. اونايي رو كه ميشناختم كه هيچ اما اونايي رو كه بلد نبودم، يا ميپرسيدم و يا به هزار زور و زحمت از توي كتاباي خواهرم درمياوردمشون و البته طبيعي بود كه بعضي وقتا هم اشتباه ميكردم. يه مدتي گذشت تا اينكه يك شب احساس كردم كه جدولم كامل شده الا يك حرف كه از قلم افتاده و اون حرف هم عبارت بود از جناب مستطاب «ش»! ... زين و يراق كردم كه از مادرم بپرسم ... مامان «ش» رو چيجوري مينويسن؟ ... ايشون هم كه از جدول رمزي من كاملاً بياطلاع بود، از سر بيحوصلگي، انگشتشو توي كتابي كه داشت ميخوندش، گذاشت روي يك حرف ... اينجوريه پسرم ... اما از اونجايي كه اون «ش» كه مامانم نشون من داد، شين وسط بود و ميون يك كلمه قرار گرفته بود، من نتونستم تفكيكيش كنم و طبعاً خيال كردم كه كل مجموعه، «ش» خونده ميشه. و بدين ترتيب بود كه «بشا» بعنوان «ش» وارد جدول اينجانب گرديد.
سال بعد، كلاس اول دبستان بودم. درسهاي اول رو خونده بوديم و ميدونستيم كه «د» و «آ» رو چجوري مينويسن. تيرگري، كه كنار هم مينشستيم، يدفه دراومد كه فلاني حالا ميتونيم بنويسيم داداش. و بلافاصله دست بكار نوشتن شد. با هر مشقتي كه بود، صدر و ذيل كلمهاش رو به هم دوخت و «د» و «الف» رو به هم انداخت تا رسيد به آخر كلمه و اينجا بود كه ناگهان شصتش خبردار شد كه اي دل غافل «ش» رو بلد نيست بنويسه ... نه، «ش» رو نخونديم ... و اينجا بود كه گردش روزگار، عاقبت حكم به نوبت هنرنمايي من داد. با غرور و سرفرازي نهيب زدم كه خنگ خدا، من بلدم «ش» رو چجوري مينويسن و بيا تا به تو هم حاليت كنم كه بيش از اين در جهل مركب غوطه نزني و دفترش رو ازش گرفتم و به دنباله «دادا»، با هيجان و افتخار، يك «بشا» اضافه كردم كه: اينجوري مينويسن، يادگرفتي حالا؟ ... و تيرگري هم كه مات و مبهوت جلال و جبروت علم من شده بود، با دهن طاق به من زل زده بود و لابد توي دلش ميگفت: حقا كه كارت دسته شاگرد اول! ما كجا، شما كجا! ...
و اما دو سه روز پيش، خدمت خانوم اونجانب بوديم تا يك مذاكراتي در خصوص پروپوزال دكتري اينجانب و اونجانب بعمل بيايد. خانوم اونجانب گفتن و گفتن و الحق و الانصاف هم كه خوب گفتن و خلاصه «دادا» رو نوشته بودن و گيرشون فقط سر «ش» بود... از اونجايي كه آدميزاد هميشه همونيه كه از مادر متولد ميشه و فقط جلدشه كه عوض ميشه، ما دوباره دست بكار شديم و خلاصه يك چيز «ش» مانندي نوشتيم. حالا اينكه اون چيزي كه ما اينبار نوشتيم، واقعاً «ش» هستش يا بازم «بشا»، بماند ... اما يه چيزي حاليمون شد، اينكه: با بار معلومات، همون خري ميموني كه پيش از اين هم بودي، ... حالا پس اون آب حيات آدميت، كجاس؟
:: دلم تشنه چيزي است ... تشنه چيزي اصيل، چيزي نو، تشنه يك كيفيت ناب است و بديع ...
دلم تشنه يك آغاز است ...