پاورقي
حاشيهاي بر اتفاقات معمولي
:: يكي بود؛ يكي نبود؛ غير از خدا، هيچكس نبود. روز اول دنيا بود. تنها مرد زمين، غمگين بود. يكدانه زن دنيا، گلي بدست او داد. دست مرد خوشبو شد. باران آمد. مرد دستانش را بالاي سر زن گرفت تا او خيس نشود. زن لبخند زد. فرشتهها، پچ پچي كردند و خنديدند ... فردا، روز دوم دنيا بود. روي زمين، هيچكس غمگين نبود ...