پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: يكسال پيش، چنين روزهايي بود –روزهاي سرد و خاكستري زمستاني تنها- كه برخاستم و خواستم اين دفتر بسته و خاك گرفته را باز بگشايم و ... بنويسم ... روزهايي كه گوش محرمي نبود تا حرفهاي ناگفته و ناگفتني‌ام را برايش آهسته نجوا كنم ... نبود. محرمي نبود. و سرما بود و و سيماي خاكستري آدمها و دل من كه گرفته بود و خاموش و بغضي كه به ديرينگي كودكي‌ام مي‌مانست ...
آن‌روز نمي‌دانستم اما كه روزي، رايحه حضوري، خلوت ساليانم را عطرآگين خواهد ساخت ... آن روز، ... نمي‌دانستم كه دستهايي هست، ... آن‌روز، ... نمي‌دانستم كه نگاهي در حجاب است... آن‌روز، ... تو نبودي ...

سالگرد تولد اين صفحه، آن‌روز نيست؛ ... تولد اينجا، روز ديگري است ...
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin