پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: قاصدك، با گذار آرام نخستين نسيم، به يكباره برخاست و پر كشيد و به آغوش سيال باد آويخت. نسيم، مي‌تاخت و به گرد خود حلقه مي‌زد و مي‌سريد و مي‌رفت. به كجا اما؟ ... نه خودش مي‌دانست و نه قاصدك كه به هواي او بود. خيال باد انگار، سودا زده‌ي هيچ مقصدي نبود. كه مقصد باد، رفتن بود. تنها، گذر كردن ... و نبودن ...
قاصدك اما، چيزي در دل داشت: كسي امروز او را از آغوش باد ربوده بود و بعد رازي را آهسته و گرم در گوش او نجوا كرده بود و سپس، باز به هواي سرگردان بادش سپرده بود ... قاصدك، رازي در دلش نهفته بود و اكنون، تن سپرده در آغوش مواج باد، در جستجوي محرمي بود تا سر از مهر رازش بگشايد ...
باد، مي‌وزيد و بي‌ آرزوي مقصد و بي انديشه انجام، هم‌چنان مي‌شتافت و مي‌گذشت و فاصله‌ها را در مي‌نورديد. روزي اما باد، در گذار بي انجام خود، سر به پيچ و خم مبهم قريه‌اي نهاد. واهه‌اي كهنسال و آرام كه موقر و متين در آغوش دشت، آرميده بود. باد در آغوش بامها مي‌خزيد و سر به سينه مواج حوضهامي‌ساييد. قاصدك بي‌تاب راز و باد اما سرخوش و يله، به هر سو رو مي‌نهاد و سر به هر كو مي‌نهاد. هم‌آواي شاخه‌ها بود و هم‌بازي رقص برگهاي الوان. باد، مي‌پيچيد و قاصدك را به لحظه‌هاي حيات آبادي، مي‌آغشت ... قاصدك، دل به هواي مقصدي داشت كه نمي‌دانست كدام روست و باد سر در گرو گذاري كه هيچش مقصدي نبود ... هردو همپاي ناكجاي ناپيدا و همسفر «آن»جاي بي‌مكان ... باد، همچنان مي‌شتافت و سر به كوچه‌باغها مي‌نهاد و عطر سبزينه‌ها را به ايوان‌ سايه‌انداز خانه‌ها مي‌سپرد ... كه ناگهان قاصدك در گذار آرام باد از خانه‌اي از آغوش او گسيخت و بر پهنه منقوش قالي آويخته بر داري، آرام گرفت ... قاصدك، بر نقش مواج قالي نيمه‌بافته، آرام نشست و دخترك قالي باف، دستي، به همراهي لبخند، به هواي قاصدك برد ...

- قاصدك، خبر آوردي؟
-
0 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin