پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: كسي نسل دهه هفتاد را مي‌شناسد؟

1. سال 1372، مازيار فرماني و كامران فروزان را روبروي سينما آفريقا كاشتم. گفته بودم كه بليط يكي از فيلمهاي توپ جشنواره گيرم آمده و دعوتشان كردم كه بيايند. خوره‌ي جشنواره بوديم خب. اما راستش خودم نرفتم. چون ماجرا از اساس ساختگي بود. يعني سركار گذاشتمشان. البته، جلو سينما شلوغ شده بود و هجوم جمعيت، باعث شده بود كه شيشه‌هاي قدي سينما فروبريزد. پليس هم نامردي نكرده بود و يك حال مبسوطي به جماعت داده بود. مازيار هم البته بي نصيب نمانده بود. براي بازسازي بهتر صحنه، مي‌توانيد فحش‌هاي زيرلبي يك آقازاده‌ي هفده هجده ساله‌ي مچل شده‌ي سال 72 را پشت سر رفيقش، تصور كنيد... البته حقشان بود. خودشان دليلش را مي‌دانند...
2. سال 1373 بود. آن سالها، روزنامه همشهري در صفحه آخر ضميمه‌اش، معمولاً عكس يك بچه كوچك را –دختر يا پسر- تمام صفحه چاپ مي‌كرد. آن روز، عكس يك دختركوچولوي ناناز ماماني را چاپ كرده بود كه به زحمت، دو ساله به نظر مي‌رسيد. دخترك يك شاخه شب‌بوي سفيد هم در دست داشت. قشنگ بود. حيفم آمد بقيه نبينند. عكس را از روزنامه جدا كردم. يك چارپايه زير پايم گذاشتم و آن را با پونز به ديوار آتليه –كه از فرط لخت و عوري بيشتر به ديوار بيمارستان مي‌مانست- چسباندم. هنوز يك پايم بالاي چارپايه بود كه نماينده كلاس و خدم و حشم‌ پيرامون‌اش فرا رسيدند و دستور كندن عكس، بي هيچ توضيح و تفهيم اتهامي، صادر شد. من مقاومت كردم و اقامه دليل طلبيدم. نماينده كلاس ضمن يادآوري اين نكته كه ايشان خودشان دليل تشريف دارند؛ به قوه قهريه متوسل شد. دعوا درگرفت. آخر من به طور بالفطره انسان احمقي بودم كه هرگز در زندگي‌ام، دركي از عواقب كارهايم نداشته‌ام. آتليه به هم ريخت. به هر حال، آن روز وقت و انرژي و انسانيت 68 نفر جوان تازه دانشجو كه بهترين رشته آن روزگار را در بهترين دانشگاه اين ديار مي‌خواندند؛ به جنگ و جدلي بي‌حاصل درباره درست و غلط بودن چسباندن عكس يك دختربچه نيم‌وجبي به ديوار آتليه سپري شد. نتيجه‌اش،‌ پرونده‌دار شدن من بود و معلوم‌الحال شدن عده‌اي ديگر. ضمن آنكه صف حق و باطل هم، به كوري چشم دشمنان، ترسيم شد. البته، ديگراني هم بودند كه اكنون هرچه مي‌كنم، ماجرا يادشان نمي‌ايد. يعني طرف بالكل منكر ماجرا شده و هيچ چيزي از آن روز، يادش نمي‌آيد. حق دارد خب. من هم بودم يادم نمي‌آمد. اگر يادم بياد، چطور مي‌توانم امروز... استغفرالله...
3. سروش گفت كه لوازم‌التحريري روبري دانشگاه، فابريانو 26 آورده. باورم نشد. امكان نداشت. مدت مديدي بود كه انبارها خالي شده بود و وارداتي هم در كار نبود. نايابي و گراني لوازم تحصيل ما، بيداد مي‌كرد. خانواده‌ها، به زحمت افتاده بودند و بچه‌هاي كم بنيه‌تر، رسماً بريده بودند. من با اينكه كار مي‌كردم؛ به حداقل‌ها مي‌ساختم و براي هر چيز كوچكي تا عمق بازار تهران مي‌رفتم تا شايد يك قران هم كه شده، ارزان‌ترش را بيابم... بماند. گفتم اگر نياورده باشد چه؟ گفت دو دستي بزن توي سرم. قبول كردم. رفتيم. قفسه مقواها را زير و رو كردم. اشتباه كرده بود. 36 را با 26 عوضي گرفته بود. ماجرا را كه ديد. آرام به طرف در راه افتاد. من هم به دنبالش. تا دم در مغازه، قدم آهسته رفتيم. از دم در، او ناگهان پريد بيرون و پا به فرار گذاشت. من هم مثل گلوله به دنبالش افتادم. خيابان را پايين رفت. سروش بدو، من بدو. تا نمي‌زدم توي سرش، ول‌كن نبودم. پيچيد توي اولين كوچه اما هنوز تو نرفته، بيرون آمد. من همان‌طور كه دنبالش مي‌دويدم؛ تعجب كردم. چرا برگشت؟ استراتژي‌اش عوض شده بود و اين، شانس گير افتادنش را بالا مي‌برد. چرا اين ريسك را كرد؟ رسيدم به سر كوچه مذكور و به سمت داخل كوچه،‌خيز برداشتم. توي كوچه را نگاه كردم. چيزي كه ديدم، باور كردني نبود. بهترين گزينه‌اي كه به ذهنم رسيد همانا واكنش سروش بود، دور زدم و انگار هيچ نديده‌ام و د در رو. ماجراي توسري را هم فراموش كردم. اما صحنه چه بود؟ صحنه‌اي كه فجيع‌تر از آن، در آن سالها ممكن نبود. صحنه‌اي كه ممكن بود به قيمت گزافي براي بازيگرانش تمام شود. عجب ريسك احمقانه‌اي كرده بودند. راستش، من و سروش، يكي از دختران هم‌كلاسيمان را داخل كوچه ديده بوديم كه با يك شازده پسر، مشغول گفت و شنود بودند. عجبا. چهره‌هايشان هرگز فراموشم نمي‌شود. همين كه جرأت كرده بودند و يك قرار چند ثانيه‌اي داخل يك كوچه پرت گذاشته بودند؛ كافي بود تا موج اضطراب و ترس را به صورتشان بدواند. حالا خودتان را بگذاريد جاي آنها و تصور كنيد كه در حال رد و بدل كردن بك جمله عاشقانه و ظريف، در فضايي آميخته با دلهره و ترس و تشويش، ناگهان سر و كله يكي از آقا پسرهاي كلاستان پيدا مي‌شود كه عين يك اسب رم كرده، دارد با حداكثر سرعت، به سمت شما مي‌آيد. البته تا چشمش به شما مي‌افتد، مغز در كسري از ثانيه پاسخ شرطي‌اش را داده است: بپيچ احمق. صحنه ناموسيه. شتر ديدي نديدي. بعد طرف فلنگش را مي‌بندد اما هنوز از شوك اولي در نيامده‌ايد كه نفر دوم هم به قاعده همان اولي، مثل قاطر داغ زده، مي‌پرد توي كوچه و بعد، تا چشمش به جمال شما مي‌افتد؛ او هم چهار نعل در مي‌رود... حسابتان با كرام‌الكاتبين است. فقط اين‌طور بگويم كه شانس به طرف روكرد كه ما مثلاً خودي بوديم. خيالش همين‌قدر راحت بود و گرنه اين ماجرا چيزي نبود كه بشود به راحتي از زير سبيل درش كرد...
4. سال 1374 بود. من روي ميزم خم شده بودم و مشغول كار. ناگهان سايه يك غول، بالاي سرم افتاد. سر بلند كردم. جناب غول، در كمتر از يك دقيقه اتهاماتم را اعم از زدن زر زيادي سر كلاسها (يعني حرف سياسي) و مراوده با دختر خانم‌هاي محترم (يعني همان سلام كردن!) به من تفهيم كرد و يادآوري كرد كه بار آخر است كه اينها را به من تذكر مي‌دهد. البته ناگفته نماند كه بار اولش هم بود. قبلاً گفته بودم كه من اصولاً انسان احمقي بوده‌ام. لذا، دهانم را باز كردم كه دگرباره يك زر زيادي بزنم. اما دست تقدير مهلت نداد. چون پيش از خروج نخستين آوا از دهانم، در حال طي كردن مسافت ميان طبقه اول و همكف آتليه به صورت چرخش‌هاي متناوب بر فراز پله‌ها بودم... همين. حيف نيست كه يك پرونده‌اي تشكيل بشود و فقط يك مورد داشته باشد؟ ...راستش را بخواهيد، خيلي مشتاقم اين آقا را هم دوباره ببينم. مي‌خواهم ببينم چيزي يادش هست؟
5. به نظر شما، به مأمور انتظامات يك دانشكده چه ارتباطي دارد كه به من بگويد موهايت زيادي بلند است؟ آنهم در سال 1375. آنهم موهايي كه به زحمت از مشت دستت بيرون مي‌زند... رو كه نيست. سنگ پاي قزوين است.
6. ژتون هفتگي را بايد سريع مي‌پريدي و مي‌گرفتي وگرنه يا تمام هفته بايد ساندويچ سق مي‌زدي يا اگر مثل من جيب‌هايت تارعنكبوت بسته بود؛ بايد گرسنه مي‌ماندي. تاكسي مال از ما بهتران بود. فقط اتوبوس. اما فشردگي نسبي جمعيت با بار و بنديل دايمي ما يك قدري جور درنمي‌آمد كه البته جورش مي‌كرديم. در يك كلاس 68 نفري، فقط يك نفر -يكي از دخترخانومهاي از ما بهتران- ماشين داشت. آنهم يك پيكان سفيد پلاك ليزري. چه سلطنتي داشت آبجي با رخش سفيدش. آخر وقت، دخترها را مي‌چپاند توي ماشينش و ما با فك افتاده، رفتنشان را نظاره مي‌كرديم. اين آخري‌ها، يك آبجي ديگري بود كه يك رنوي نيمچه لگني با خودش مي‌آورد كه نمي‌دانم مال خودش بود يا از ابوي محترم مي‌زد. به هر حال. تا دو سه سالي از دانشكده رفته، با نصف آبجي‌ها سلام و عليك هم نداشتيم. با 30 درصد بقيه، به صورت متناوب و يك خط در ميان سلامي رد و بدل مي‌شد و با مابقي عليا مخدرات، افتخار يك تا پنج جمله مباحثه، آن‌هم در امور واجبي مثل جزوه و امتحان و اين‌ قبيل امور، دست داده بود. تازه، من عنصر آوانگارد مجموعه بودم (توضيح: آوانگارد همان احمق است). تفريح، عبارت بود از موزه و سينما و جر بحث با هنرمنداني كه كارهايشان را به نمايش گذاشته بودند. جواني بود ديگر...
7. سال 1376 از پله‌هاي آتليه پايين مي‌امدم كه سروش، اخبار انتخابات را تا آن لحظه داد. خاتمي، 6 به 2 جلو بود. زدم توي سرش. دروغ مي‌گفت ابله. اصرار هم داشت. دنبالش كردم. قسم مي‌خورد كه راست مي‌گويد. بقيه هم حرفش را تأييد كردند. امكان نداشت. مثل ديوانه‌ها شده بوديم. فقط آدم آن نسل باشي مي‌فهمي كه من چه مي‌گويم. هنوز، موي تنم از يادآوري‌اش سيخ مي‌شود...
8. سال 1378 بود. در دانشگاه حبس شده بوديم. حراست درها را بسته بود كه متفرقه‌ها داخل دانشگاه نشوند. هلي‌كوپتر نيروي انتظامي، مردم را تشويق به تفرق مي‌كرد. ناگهان چشمهايم سوخت. بچه‌ها آتش روشن كردند و دودش را به چشمم دادند تا حالم جا آمد... عصر شد. درها باز شد. تا خانه پياده رفتم. نزديك سه ساعت راه بود. ماشين در كار نبود كه سوار شوي. روبروي بازار، يك سرباز بيچاره، لاي جمعيت گير افتاد. مردم تحريكش كردند كه فرار كند. لباسش را كند. پيراهن تنش كردند و در لابلاي جمعيت، راهي‌اش كردند كه برود. بهت زده بودم. حالم به هم خورد. براي نشاندن شور و هيجانشان و تكرار صحنه‌هايي كه در فيلم‌هاي انقلاب ديده بودند؛ يك جوان را به سادگي به سمت بدبختي و دربه‌دري سوق مي‌دادند. خيلي دلم مي‌خواهد بدانم آن سرباز، الان چه وضعيتي دارد...
9. سال 1379، خبري نبود. 80 هم همين‌طور... 81، 82، 83 و... همين‌طور تا حالا... هيچ خبري نيست. راستش را بخواهيد، خبرها مال دهه هفتاد است...

بقيه خبرهاي دهه هفتاد، اينجاست. راستش، مدتها بود متني نخوانده بودم كه يكايك جمله‌هايش برايم اينگونه معني داشته باشد. همه چيزش را مي‌فهمم و بيش از همه بغض‌اش را. بغضي كه نه تلخ است و نه شيرين. بغض يك نسل است...
2 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
نسل ما بدجوری سوخت رفیق، بدجوری...ـ

Anonymous ناشناس said...
این قصه نسل سوخته ماست آقا... ولس هرچه بود.. ما خوب بودیم..