پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: چندي قبل، يكي از نزديكان خانوم اون‌جانب، كانديد انتخابات شده بود. ما هم تا جايي كه مقدور بود و در توان داشتيم؛ كمك كرديم. يكي از كارهاي ما،‌ نصب پلاكاردهاي تبليغاتي ايشان بود. به حضور انور دوستان عارضم كه در محدوده شمال‌شرق تهران، تقريباً همه جا را با پراكندگي قابل قبولي، پلاكارد زده بوديم. به پيشنهاد من، قرار شد كه دست جمعي به محله‌اي در جنوب شهر برويم كه چند تا پلاكارد هم آنجا بزنيم. زين كرديم و رفتيم. روش كار اين‌گونه بود كه من از نردبان بالا مي‌رفتم، جاي پلاكارد را نشان مي‌دادم و خانوم اونجانب و سايرين، از پايين راهنمايي مي‌كردند تا كج و راستي‌اش ميزان شود و بعد، طناب را محكم مي‌كردم و پايين مي‌آمدم. نردبان،‌ خيلي بلند بود. تقريباً 4 تا 5 متر از زمين فاصله داشت و من كه هربار تا پله آخر و شايد در مواردي، بالاتر هم مي‌رفتم؛ موقع پايين آمدن، قدري مي‌ترسيدم و پله‌ها را دوتا يكي مي‌كردم تا زودتر پايين برسم. به هر حال، پلاكاردهاي اين محله جنوب شهر هم كمابيش نصب شد.
هربار موقع نصب هريك از پلاكاردها، اهالي محل –علي‌الخصوص بچه‌هاي قد و نيم‌قد- مثل مور و ملخ مي‌ريختند دور و بر ما. بلوايي مي‌شد كه بيا و ببين. يكي راهنمايي مي‌كرد، يكي مي‌خنديد،‌ يكي مسخره مي‌كرد و اغلب، متلك‌پراني مي‌كردند. محله كثيفي هم بود. پر از گاراژ و تعميرگاه و تعويض روغني. با جويهاي عريض مملو از لجن و فاضلاب و نماهاي مخروبه و كثيف و دود گرفته... بماند... هرچه بود، گذشت. يك پلاكارد مانده بود كه آن را هم در يك ميدان‌گاه كوچك، كه ورودي چندين خانه به آن باز مي‌شد و بنابراين بيشتر به حياط مركزي خانه‌هاي قديمي مي‌مانست؛ نصب كرديم. خانوم اون‌جانب و ساير همراهان، كمي مشغول گپ زدن با اهالي شدند –خصوصاً با دختر خانم 15-16 ساله‌اي كه چادر گلدار خاكستري رنگي به سر داشت و گاهي،‌ كمكي هم به ما مي‌كرد. من از سر كنجكاوي از ميدان خارج شدم تا گشتي در اطراف بزنم و سياحتي بكنم. پلكيدن من البته، يكي دو دقيقه بيشتر طول نكشيد. زود برگشتم. دلم ناگهان شور افتاده بود. در راه بازگشت، وسط كوچه منتهي به ميدان بودم كه صدايي شنيدم. ابتداي كوچه، يك ديوار مخروبه بود كه پنجره‌اي در ميان خود داشت. از اين پنجره، ورودي ميدان را مي‌شد ديد. تا خودم را به پنجره برسانم؛ متوجه لندكروز نيروي انتظامي شدم كه پيچيده بود داخل كوچه. انگار دنبال كسي مي‌گشتند. متأسفانه، هيچ‌كس هم مشكوك‌تر از ما نبود:‌ البته تبليغات انتخاباتي قانوناً جرم نيست اما عملاً از هر جرمي بدتر است. كمي ترسيدم. خب لابد دنبال ما آمده بودند. همانجا ماندم. چيز زيادي از پنجره نمي‌ديدم. دلم براي خانوم اون‌جانب و همراهان، شور مي‌زد. نكند بلايي به سر آنها بياورند. البته اگر در اين جمع قرار بود كسي را بگيرند؛ تنها مرد، من بودم. پس شانس من، از بقيه بيشتر بود. پس باز هم ايستادم. اين اتفاقات خيلي سريع افتاد. كار به يك دقيقه هم نكشيد. چشمم به دخترك چادري افتاد كه دست يك بچه دو-سه ساله را گرفته بود و به دنبال خودش مي‌كشيد تا نزديك من رسيد. خودم را عقب كشيدم كه من را نبيند. اما ديد: «كاري با تو ندارن، برو...» حرفش را درست نفهميدم. جلوتر آمدم كه منظورش را بپرسم اما ناگهان مأمور نيروي انتظامي را ديدم كه مي‌رفت و خانوم اون‌جانب دنبالش مي‌دويد. قلبم ريخت. تمام وجودم به خروش آمد. نكند اذيتش كنند. در لحظه‌اي بر ترديدهايم غلبه كردم. دويدم جلو. هر دويشان من را كه ديدند؛ ايستادند. خانوم اون‌جانب، بهت زده به من نگاه مي‌كرد. مأمور، لحظه‌اي درنگ كرد. بعد همكارش را صدا كرد و هردو، به سمت من آمدند. يكي از‌ آنها بازوهايم را محكم از پشت گرفت و ديگري، بدنم را گشت. شوكه شده بودم و نمي‌دانستم چه بگويم. تمام توانم را جمع كردم و پرسيدم: «چرا، مگه چي شده؟» مأمور روبرويي، با حالتي سرد و تحقير كننده گفت: «مشروب مي‌خوري راه مي‌افتي تو خيابون همه چي رو به هم مي‌ريزي اونوقت مي‌گي چي شده؟... نيگا كن ببين چيكار كردي...» و بعد، ميدان‌گاهي را به من نشان داد. برق از كله‌ام پريد. من و مشروب؟ من مشروب خورده‌ام؟ به صورت مأمور نگاه كردم: «سركار،‌ من در تمام عمرم لب به مشروب نزدم. اصلاً همچين چيزي ممكن نيست... بيا دهنمو بو كن خب. اگه خورده باشم، معلوم ميشه ديگه». دهانم را بو كرد. دوبار. بوي مشروب نمي‌داد چون نخورده بودم. ترديد كرد. اما خيلي زود خودش را جمع كرد: «بعدا معلوم مي‌شه» و من در آمدم كه: «يعني چي بعداً معلوم مي‌شه. آخه من اين‌كاره نيستم. به عمرم لب به مشروب نزدم. مگه ميشه من مشروب خورده باشم. كي باور مي‌كنه؟» مأمور، ساكت بود و كماكان، بازوي من را محكم نگه داشته بود. انگار قبل از من، كس ديگري را هم گرفته بودند. يكي از مأمورها رفت كه آن ديگري را بياورد. از سرو لباس طرف، معلوم بود كه شاگرد نقاش است. لاغر بود. مي‌آمد كه دستي در خلاف داشته باشد. خودم را لعنت كردم. اگر نمي‌پريدم وسط، شايد رفته بودند. مأموري كه من را گرفته بود، آهسته به ديگري گفت: «ولش كن اونو، گرفتيمش ديگه». يعني چه؟ چه مدركي وجود داشت كه من گناهكار باشم اما او نباشد؟ چطور به ابن راحتي او را آزاد كردند كه برود؟ حتماً بده بستاني در كار بوده. خشمگين شدم: «اگه آزمايش كردين و من مشروب نخورد بودم، از همتون شكايت مي‌كنم» مأمور محافظ من، قدري ترديد كرد. اما باز به خودش مسلط شد. قيافه‌اش را هرگز يادم نمي‌رود. صورت ستبر و خشني داشت. موهاي وسط سرش ريخته بود و ته‌ريش به همراه دهان گشاد، از مشخصه‌هاي بارز صورتش بودند. هر دو مأمور، لباس گل‌پلنگي به همراه جليقه ضد گلوله مشكي، با آرم پليس پوشيده بودند. به كمك هم، دست‌هاي من را از پشت بستند. يكي از آنها در لندركروز سياه نيروي انتظامي را باز كرد. صندلي عقب را كاملاً خوابانده بودند و پشت لندكروز،‌ درست شبيه وانت شده بود. من را همان‌جا نشاندند. قبل از اينكه راه بي‌افتند؛ چشمم به ميدان‌گاه افتاد. باورم نمي‌شد. همه چيز به هم ريخته بود. انگار 100 نفر آدم، با هم دعوا كرده بودند. شيشه‌ها شكسته بود. خرواري صندلي و چهارپايه و ديگ و قابلمه ولو شده بود وسط ميدان و پلاكاردها هم دريده و پاره، پخش زمين شده بودند. تازه شصتم خبردار شد كه نيروي انتظامي اين‌جا چه مي‌كند. اما چرا من؟ اين بلبشو به من چه راتباطي داشت؟
آن‌طور كه فهميدم؛ گويا يكي از اهالي به پليس زنگ زده و اين‌طور اطلاع داده بوده است كه يك‌نفر آمده، مشروب خورده و محله را به هم ريخته است. نيروي انتظامي هم كه مي‌آيد؛ اولين سؤالي كه مي‌پرسد از هويت تازه واردين است كه طبيعتاً، به گروه ما و به طور خاص، به اين‌جانب –به عنوان مرد گروه و كسي كه فعلاً از صحنه ارتكاب جرم، متواري است- منتهي گرديد. همين. به همين راحتي، من متهم به شرب خمر و ايجاد رعب و وحشت عمومي شده بودم...

مأمورين سوار شدند. ماشين، حركت كرد. من كه داستان را فهميده بودم، ‌سعي كردم از مراتب فضل و ادب خودم و خانواده‌ام و موقعيت پدرم براي مأمورين بگويم تا شايد بفهمند اشتباه كرده‌اند. اما انگار كر بودند يا من داشتم با صندلي حرف مي‌زدم. محل سگ به من نمي‌گذاشتند. به ناچار، صدايم بالا مي‌رفت. تا جايي كه تقريباً داشتم فرياد مي‌زدم. آنقدر فرياد زدم،‌ آنقدر تقلا كردم و فرياد زدم و فرياد زدم كه عاقبت از خواب پريدم...
1 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
خدا بگم چی کارت کنه! تا خط آخر فکر می‌کردم واقعیه!! تازه تو فکر این بودم بیام پیشت با این فامیلت برام پارتی بشیا!!! :))))ـ