:: سرهنگ (رئيس ساواك شهر) به طرز خيلي تابلويي ارادت قلبي به سركار مستانه خانوم پيدا كرده و هزار و يك نقشه و دوز و كلك –اعم از كشن علي آقا، نامزد جديد مستانه خانوم و زنداني كردن آن يكي دختره كه اسمش را نميدانم و نامزد قديم علياقا بوده و چند جور حقه ديگر- سوار ميكند تا گاماس گاماس به مراد دل (يا همان شكم گندهاش كه به طرز فجيعي ورم كرده و يك متر جلوتر از خود آقا گز ميكند) برسد. مستانه خانوم هم از اينجا مانده و از آنجا رانده، به جناب سرهنگ پناه مياورند تا شايد قاتل شوهرشان به مدد جناب، مچگير شود. خوب طبيعي است كه جناب سرهنگ، فرصت را مغتنم شمرده و ... ادامه داستان. اما، همهي اينها به كنار. وقتي مستانه خانوم زين ميكند كه برود، جناب سرهنگ دستش را دراز ميكند تا با سركار خانوم، مصاحفه (يا مصافحه؟) كند. اما مستانه خانوم كه زبانم لال، اهل اين قبيل بيناموسيها نيست. پس دست جناب سرهنگ (حواستان هست؟ جناب سرهنگ يعني خود رئيس ساواك) همينطور عاطل و باطل آويزان ميماند. مستانه خانوم هم جلدي يك تشكر باسمهاي ميكند و تشريف ميبرد. تشكري كه از صد جور فحش و فضيحت، به مراتب بدتر است (داشته باشيد كه جناب سرهنگ، به خاطر مستانه خانوم، گوشي را برداشته و هرچه لايق خودش بوده، بار قاضي دادگاه كرده و طرف را به مخمصه چهكنم انداخته تا كار آبجي راه بيافتد. حالا مستانه خانوم چرا محل سگ هم به يارو نميگذارد، بماند). خلاصه، همينكه عليا مخدره اين صحنه تاريخي را ترك ميكند، دوربين درست از روبرو، يك نماي متوسط از جناب سرهنگ را نشان ميدهد كه دودستي روي ميز كارش يله داده و با نيش باز، رد خانوم خانوما را تا دم در ميگيرد. همهي اينها هم به كنار. خوب آدم است. دل دارد. اما بعدش جناب سرهنگ يك افاضهاي فيلسوفانهاي ميكند كه فكات تا زمين كش ميايد و ميخواهي از حرص آن ابلهي كه اين شنبليلهها را نوشته، دسته كاناپه را گاز بگيري... اي روزگار... جناب سرهنگ، هيمنطور كه نيشش باز است و قند (شايد هم كله قند) توي دلش آب ميشود، لب و لوچه آويزانش را جمع و جور ميكند و بعد با صداي بلند با خودش ميگويد:
- همين نجابتته كه منو گرفتار كرده...
بيشتر هم توضيح بدم؟