پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: كلاس چهارم دبستان بودم. معلم ما، خانم قنواتي بود. ميان‌سال، آرام و مهربان. تقريباً كار به كار كسي نداشت. خانم قنواتي، باردار بود. بنابراين، اواخر پاييز مدرسه را ترك كرد. دو سه روزي، بي‌كار گشتيم. طبيعي است كه خيلي خوش بگذرد. آن روزها، مدرسه ما يك معلم سيار داشت كه در چنين مواقعي، جايگزين معلمان غايب، بيمار و يا مرخصي‌رفته مي‌شد. يك خانم بلند قد و نسبتاً چاق كه به خاطر شباهت بي حد و حصرش به يكي از شخصيت‌هاي كارتوني آن روزگار، به عمه‌پلي، شهرت پيدا كرده بود. عمه پلي، حوصله‌ي كلاس را نداشت. بچه‌ها را دسته مي‌كرد و يك‌جا به حياط مي‌فرستاد. بعد، به تناسب سن و سال و حال و هواي خودش كه طالب آرامش و گرماي مطبوع و دلچسب آفتاب پاييزي بود؛ خطابه تك‌جمله‌اي هميشگي‌اش را ايراد مي‌كرد: «بچه‌ها بريد آفتاب‌گوشه بشينيد مشقاتونو بنويسيد. كسي هم شيطوني نكنه تا زنگ بخوره». همين. خودش هم يك صندلي مي‌گذاشت بيخ سه‌كنج ديوار آجري حياط مدرسه –كه لابد حسابي گرم و مطبوع‌ و دل‌انگيز بوده است- و بعد، بافتني‌اش را مي‌بافت و ما را به هواي خودمان رها مي‌كرد. يك پنج دقيقه‌اي مشق مي‌نوشتيم و بعد، عمه پلي مي‌ماند و صندلي و بافتني و چهل دفترچه باز... اصلاً سرش را بلند نمي‌كرد تا تگاهي و بلكه گوشه‌ي چشمي به شاگردانش بي‌اندازد. تجسم محض خونسردي بود...
چند روزي به همين منوال گذشت و ما هم سرخوش و خندان بوديم و روزگار، بر وفق مراد ما مي‌گذشت. تا اينكه روزي، خانم معلم جديد، آمد. آقاي رنجبر –ناظم مدرسه- صدايمان زد و چپيديم توي كلاس. خانم معلم، روزگار خوش ما را منقص كرده بود. دل خوشي از او نداشتيم. اما كنجكاو هم بوديم. كساني كه سن مرا داشته باشند؛ مي‌دانند كه آن روزگار، تنها پرسشي كه در آغاز سال تحصيلي در ذهن بچه‌ها موج مي‌زد اين بود كه آيا معلم امسالشان مهربان است يا نه. مهربان،‌ يعني اينكه دست بزن ندارد و عتاب و خطابش، به عصبانيت و فريادي و يا دست پر، فحش و فضيحتي خاتمه مي‌يابد. اما نا مهربان، يعني كابوس. يعني وحشت و دلهره‌ي مداوم در تمام طول يك‌سال تحصيلي. ترس از سيلي و مشت و لگد و مداد لاي انگشت و تركه و خط‌كش و كابل و شلنگ. من البته، متعلق به نسل دايناسورها نيستم. سال 64 (شايد هم 65) كلاس چهارم بودم. هرچند كه آن روزگار، افول دوران ورزشهاي رزمي در مدارس، آغاز شده بود؛ اما هنوز آغاز راه بود. علاوه بر اين، از مدرسه‌اي در جنوب شهر، در جايي دورافتاده و پرت، جز اين انتظاري هم نمي‌رفت. شلنگ آقاي رنجبر، معروف بود. معلم‌هاي مهربان، البته گاهي هم خطرناك‌تر از انواع نامهربان بودند. زماني كه از دست شاگردي عاصي مي‌شدند، چون خودشان دست بزن نداشتند؛ حواله‌اش مي‌دادند به مدير و ناظم كه ديگر، حساب طرف، با كرام‌الكاتبين بود. معلم كلاس اول دبستان من، بچه‌هاي درس نخوانده و نابلد را چنان به باد سيلي‌هاي بي‌امان دست‌هاي نحس‌اش مي‌گرفت كه حتي امروز، خاطره‌اش قلبم را به درد مي‌آورد. من شاگرد اول بودم و سوگلي، اما تنهاآرزوي روزهاي كودكي‌ام در كلاس اول دبستان –بي اغراق و گزافه- كشتن خانم غروي بود! بماند...
الغرض. خانم معلم آمد و همه، كنجكاوانه در سيمايش، سرنوشت آن سالمان را جستجو مي‌كرديم. در نگاه اول، بد به نظر نمي‌رسيد چرا كه جوان‌ها، معمولاً بهتر از آب در مي‌آمدند. كمي هم البته، عجيب بود. لباس پوشيدنش، حرف زدن و رفتار و سكناتش، به بقيه معلم‌ها نمي‌رفت. جوان بود. لاغر و باريك و نسبتاً بلند. يك مقنعه، كيپ سرش پوشيده بود كه سفت، موهايش را مي‌گرفت و گردي تمام صورتش، با خطوطي صريح و دقيق، توي سياهي مقنعه، سفيدي مي‌زد. مانتوي مشكي جمع و جوري نيز به تن داشت و كيفش، اصلاٌ به كيف‌هايي كه تا آن‌روز ديده بودم؛ نمي‌مانست. بيشتر، مثل ساك خريد بود. خيلي خوب اين مواجهه نخست را يادم مانده. شايد چون معلمان آن روزگار، هيچ‌كدام چنين هيأتي نداشتند. مانتوهاي گشاد، مقنعه‌هاي چانه‌دار، مسن و ميان‌سال و با كيف‌هاي عادي! خانوم معلم، كيفش را روي ميز گذاشت و عذر خواهي كرد كه دير آمده. چون راهش دور است و از تجريش مي‌آيد. اين ديگر از عجايب بود. معلم كه عذر خواهي نمي‌كند. مهمتر از آن، تجريش براي ما آخر دنيا بود. خيلي‌ها اصلاً نمي‌دانستند كجاست. او از تجريش مي‌آيد اينجا كه چه كند؟ ...بعد از آن، خودش را معرفي كرد: مهناز تقي‌زاده انصاري. زود هم درسش را شروع كرد.
روش درس دادن خانم انصاري، با بقيه فرق داشت. نمي‌دانم چطور بود، اما بهتر حالي مي‌كرد. من البته، پيش از آن هم مشكلي نداشتم. اين موضوع، از بازدهي ديگران، آشكار بود. مرتب، امتحان مي‌گرفت. هرهفته، از تمام دروس، امتحان داشتيم. با ادب‌تر و صميمي‌تر با بچه‌ها تا مي‌كرد. قشنگ حرف مي‌زد. توهين و بي‌حرمتي در كارش نبود و گاهي، خاطراتش را برايمان نقل مي‌كرد. آهسته آهسته، به طرفش جذب شدم. برايم، سمبل معلمي شده بود كه در كتاب‌ها و گفته‌ها، زياد مي‌خوانديم و مي‌شنيديم؛ اما هرگز به اين وضوح و روشني، نديده بوديم. دوستش داشتم. بسيار. عاشق حرف زدنش بودم. خصوصاً وقتي كه نصيحت مي‌كرد، خاطره مي‌گفت و كلاً حرفي غير از درس به ميان مي‌آمد. كه كم هم نبود... «من آنچه شرط بلاغ است، با تو مي‌گويم. تو خواه پند گير و خواه، ملال...» اين، تكيه كلامش بود. اين شعر را هم مي‌خواند، وقتي كه از كسي دل‌خور مي‌شد: «اي داد و بيداد، تخمه بو مي‌داد، به ما نمي‌داد، ما هم بو مي‌ديم، به او نمي‌ديم...» و چيزهاي ديگر. حرفهايش را، مي‌بلعيدم. چيزي در من، آهسته آهسته، با بودن او رشد مي‌يافت و شكوفا مي‌شد. تازه، مي‌فهميدم كه معلم، چگونه بايد باشد. پيش از آن، من شاگرد اول مدرسه بودم. همه‌ي معلم‌ها، بهتر از خودم مرا مي‌شناختند. معروف بودم به اينكه پيش از پايان پرسش، جوابش را مي‌دهم. دردانه مدرسه بودم. اما، هرگز مدرسه را دوست نداشتم. كابوس فضاي سرد و سرشار از رعب و وحشت مدرسه، آزارم مي‌داد: شلنگ خوردن بچه‌ها، دست‌هاي ظريف و شكننده‌اي كه پس از اصابت ضربه‌‌هاي تركه و شلنگ و كابل و خط‌كش، به زير بغل‌ها مي‌سريد و كودكي معصوم، براي تحمل‌پذير كردن دردي كه در تمام تنش مي‌پيچيد؛ بالا و پايين مي‌پريد و ضجه مي‌زد. چشم‌هاي وحشت‌زده و سرشار از التماس كودك واژگون بختي كه در انتظار نوبت تبيه شدن و يا افكنده شدن به سياهچال (همان موتورخانه! فعلي) بود، طنين صداي التماس و زاري بچه‌ها در راهرو مدرسه... ديدن اين‌ها –با اينكه هرگز تجربه‌اي از هيچ‌يك نداشته‌ام- مدرسه را برايم به كانوني از اضطراب و دلشوره و نفرت، بدل كرده بود و مدير و ناظم و برخي معلمان را، جلاداني كه –به رغم محبت آشكار آنها به خودم- دشمن مي‌داشتم... اما، لابلاي همه‌ي اين تصاوير تلخ، آواي معلمي به گوش مي‌رسيد كه دوستش داشتم و برايم، تصويري از عطوفت و خير و فرزانگي بود. حتي وقتي كه از من خواست تا بازوبند و كارت انتظاماتم را به آقاي كربلايي –ناظم دوم مدرسه- تحويل بدهم، چون دير به كلاس مي‌آيم و روي درسم اثر نامطلوب گذاشته است. آقاي كربلايي، كارت را از من گرفت و همان‌جا، پاره كرد. يك پسر بچه 10 ساله مي‌داند كه انتظامات مدرسه بودن،‌ يعني چه و باز، انتظامات نبودن و پاره شدن كارت، يعني چه. اما كماكان، دوستش داشتم. نمي‌دانم چرا. شايد چون چيزي به من مي‌داد كه تشنه‌اش بودم. حرفهاي عميق، گفتگوهاي زيبا، خاطرات دل‌انگيز و ترسيم تصويري از يك زندگي زيبا، گشودن نگاهي نو به هر آنچه پيرامونم بود. خانم انصاري، خيلي زود من را در جذبه‌ي خودش قرار داد. نمي‌دانم كه خودش هم مي‌دانست يا نع...
استاديوم تختي –كه آن‌روزها، محل نگهداري اسراي عراقي بود- از پنجره كلاس ما پيدا بود. روزي، سر كلاس نقاشي، تصميم گرفتم به عوض صحنه‌هاي جنگ و بمباران و بهشت‌زهرا -كه استاد بي‌بديل ترسيم آنها بودم- استاديوم تختي را بكشم. دست به قلم شدم. بد از آب در نيامد. خانوم انصاري، به يكايك بچه‌هاي،‌سر مي‌كشيد. نقاشي من را كه ديد؛ به پهناي صورتش لبخندي زد و بعد، بلاانقطاع، تحسين و تمجيد بود كه نثار من مي‌كرد. البته، اين تعريف و تمجيدها، براي من بي اهميت بود چون، شعف و سرور و رضايت يك معلم از شاگردش را بي‌واسطه‌ي كلمات، مستقيماً از برق چشمان خندانش مي‌ديدم. آن روز، من بر بال ملائكه سير مي‌كردم. سرخوش بودم. مثل كودكي كه كار خوبي كرده باشد و راضي. خانوم انصاري، چند روز بعد، مرا به دفتر صدا زد. يك نقاشي جلويم گرفت. 10 ثانيه گذشت. نقاشي را كنار كشيد و گفت، برو هرچه ديدي بكش. بعد از كلاس، دوان دوان به خانه آمدم و بساط نقاشي‌ام را، بي معطلي، پهن كردم. هرچه يادم بود، كشيدم. قطاري كه به دوردست مي‌رفت و پسركي كه براي مسافران قطار، دست تكان مي‌داد. قادر نبودم به همان كيفيت تابلوي اصلي، نقاشي كنم. بنابراين، به سليقه‌ي خودم، تصوير را ساده سازي كردم. فردا صبح، سر صف صبح‌گاه، آقاي رنجبر مشغول سخنراني روزانه و تهديد و تشويق‌هاي معمول بود كه خانوم انصاري، از دفتر خارج شد و به سراغ من، سر صف آمد. حتي نتوانسته بود تا آمدن من سر كلاس،‌ صبر كند: «زود بده ببينم چي كشيدي» با دلهره، نقاشي را بيرون آوردم. از من گرفت و نگاه كرد. ثانيه‌اي نگذشت. دوباره، همان برق و همان شعف دروني را در چشمانش ديدم... صورتم را، در ميان دستانش گرفت. هيجان‌زده شده بود. تكانم مي‌داد و بلاانقطاع، با آهنگ صدايي كه از خوشحالي به جيغ كشيدن مي‌مانست؛ تشويقم مي‌كرد. من، مات و مبهوت، مانده بودم. بيش از آن، شرم، بر من مستولي شده بود. خصوصاً وقتي كه طاقتش تمام شد، روي زانوهايش كنارم نشست و صورتم را بوسيد... عجيب بود. شوكه شده بودم. اما حواسم بيشتر به اين بود كه بچه‌ها، بوسه‌ي خانم انصاري را ديدند يا نع؟ خجالت مي‌كشيدم... اما، يادم هست كه براي اولين بار در مدرسه، ارزش چيزي غير از خوب درس خواندن را با تمام وجود، درك كردم. مي‌شود جور ديگري هم خوب بود... اين درس را، خانم مهناز تقي‌زاده انصاري، سر صف صبحگاه كلاس چهارم دبستان، به من داد...
خانم انصاري، درس‌هاي زيادي به من داد كه شايد به زبان نيايند اما روح من را و انديشه‌ام را سخت تأثر خود قراداده و تربيت كرده‌اند. خانم انصاري، دورنماي زندگي من را،‌ در همان چندماه، ترسيم كرد. زندگي مرا –از طريق تغيير زاويه نگاهم به آن، بخاطر روشن كردن بارقه‌هايي از ارزشهاي اصيل انساني در من و به‌دليل وارد كردن چند كليد واژه اساسي و بنيادين به قاموس ذهن من- عوض كرد. شايد اگر سر راهم نبود، من امروز، جاي ديگري بودم و انسان ديگري...
خانم انصاري، با تمام وجودم دوستت دارم و آرزويم اين است كه يك‌بار ديگر، ببينمت... شايد دوباره، همان‌گونه نگاهم كني...
روزت مبارك...
1 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
1 Comments:
Blogger ولگرد said...
خدا حفظش کنه...

راستی تو خودت معلم نشدی هنوز؟