پاورقي

حاشيه‌اي بر اتفاقات معمولي

:: آقاي حداد عادل، اخيراً گفته‌اند كه ترس، نظم به‌وجود می‌آورد. واقعاً هم مي‌آورد. مثلاً اگر از همين فردا، مجازات عبور از چراغ قرمز، اعدام باشد؛ يقين كنيد كه ديارالبشري، جرأت ارتكاب اين تخلف را به خودش نخواهد داد. ناظمان قديم مدارس، اين قاعده را خوب مي‌دانستند. همين بود كه براي دويدن طفلي در حياط، كف دست –وگاهي پاي- نحيف بچه‌هاي مردم را به باد كابل و تركه و شلنگ مي‌گرفتند. در خانه‌هاي پدرسالار، همين اسلوب است كه حكومت مي‌كند: مادر و بچه‌هايش، مثل سگ، از پدر –كه مظهر قدرت است- مي‌ترسند. نافرماني، مستوجب كتك است. در تمام اين موارد، اگر اطاعتي هست، اگر نظمي برقرار است؛ ناشي از احترام نيست. نه ناظم، نه پدر و نه هيچ مظهر اقتداري، هرگز به صرف ترس، محترم شمرده نمي‌شوند. بلكه، تنها مي‌ترسانند. بنابراين، وقتي ريشه‌ي نظم، چيزي مثل ترس باشد –كه مستقيماً ريشه در قدرت دارد- بسيار سست و ناپايدار خواهد بود. به مجرد آنكه قدرت، نباشد؛ ترس هم از ميان خواهد رفت و به دنبال آن، نظم، به طرفه‌العيني، برباد فنا مي‌رود. وقتي پدر در خانه نيست، همه، مثل خروس جنگي به هم مي‌پرند. وقتي پدر، پير مي‌شود، نظم، سست مي‌شود و وقتي ضعيف و ناتوان شد؛ با تيپا از خانه بيرون انداخته مي‌شود و بعد، نوبت پسر ارشد مي‌شود كه چون قدرتمند‌تر است؛ رياست كند و نظم را برقرار كند. دست بالاي دست، هميشه هست. حالا به همين ترتيب، فرض كنيد كه نهادي كه مي‌خواهد در يك جامعه، با ترس، نظم برقرار كند؛ اگر به هردليلي، سست و ناتوان بشود؛ يا چيزي قلدرتر از خودش پيدا شود؛ چه محشر كبرايي علم خواهد شد. آدم، آدم مي‌خورد. نمونه‌اش همين عراق. صدام، با ترس، نظم درست كرد. اما وقتي كه مرد، چه شد؟
راستش، من، با كوره سواد غير مرتبطم با مقولات فرهنگي، قرار نيست چيزي به آقاي جناب دكتر حداد عادل ياد بدهم. به قول همه‌ي كساني كه در تلويزيون با آنها مصاحبه مي‌شود؛ من كوچكتر از آني هستم كه نظر و پيامي داشته‌ باشم. اما! (اين اما، خيلي مهم است) اما، جناب حداد! شما كه الحمدلله بهتر از من مي‌دانيد؛ نظم اجتماعي، يك مقوله‌ي بسار پيچيده و چند وجهي است كه بيش از ترس، ريشه در مناسبات و ارزشهاي اجتماعي دارد. ترس آفريني صرف براي ايجاد نظم، الگويي است كه لااقل، صد سال از عمر آن گذشته و به دوران نظميه و گزمه و داروغه باز مي‌گردد. اگر بشود به آدم‌ها فهماند كه عبور از چراغ قرمز، يا توقف در محل پارك ممنوع، در مجموع به ضرر شخص خود آنها تمام مي‌شود؛ كمتر رغبت مي‌كنند كه اين جرم را مرتكب شوند. اگر، خطا، واكنش عمومي در پي داشته باشد؛ كمتر كسي خطا مي‌كند. پس، پيش از ايجاد ترس، بايد جامعه را تربيت كرد و رفتار اجتماعي درست را يادش داد. لااقل، اگر مي‌گفتيد كه ترس، آدمهاي خلافكار را سرجايشان مي‌نشاند، به ديده‌ي اغماض، حرفي بود. اما، اينكه علي‌العموم، ترس باعث ايجاد نظم مي‌شود؛ قدري آدم را به ياد تفكرات اقتدارگرا و تماميت‌خواه مي‌اندازد. خوب چه كنيم؟ لابد اشكال از ما است. اينطوري لابد هركس بيشتر بترسد، منظم‌تر خواهد بود و بنابراين، شهروند خوب و نمونه، كسي است كه بيش از همه ترسيده است. جناب حداد، خدايي راستش را بگوييد، اين شهروند ترسيده و مچاله، به چه درد يك مملكت مي‌خورد؟ با اين حساب، من‌بعد از اين، به جاي آقا پليس مهربان، به بچه‌ها بگوييم آقا پليس وحشتناك* و يك‌سري كتاب و نوار و آهنگ و از اين جور چيزها هم درست كنيم كه در مدارس و مهدكودك‌ها، به سمع و نظر بچه‌ها برسانند تا از همان اوان نونهالي، خوب ترس برشان دارد كه بعدها كار دست خودشان ندهند. به نظر شما، اينطوري نظم برقرار مي‌شود؟
البته نبايد ناگفته بماند كه ترس، در كنار ساير عوامل، مي‌تواند در نظم آفريني مؤثر باشد اما در شرايطي مشخص:
اول آنكه بايد بين ترس و وحشت عمومي، تمايز قايل شد. ترس، يك هشدار طبيعي است براي اينكه حواس طرف، جمع شود. اما وحشت، اضطراب و تنش گسترده و مداومي را سبب مي‌شود كه به شدت، كارآمدي اجتماع را تحت تأثير قرار مي‌دهد. شما اگر در موقعيتي قرار بگيريد كه بترسيد؛ رفتارتان را به تناسب خطري كه در كمين شما است؛ تنظيم مي‌كنيد تا كمترين آسيب را ببينيد. اما وقتي وحشت برتان مي‌دارد؛ فلج مي‌شويد. توان فكر كردن از شما سلب مي‌شود و ممكن است دست به هر عمل غير عاقلانه‌اي بزنيد. مثلاً اگر از كسي بترسي، از كنارش با احتياط مي‌گذري. اما اگر وحشت كني، ممكن است براي دفاع از خودت، اگر بتواني، به او حمله هم بكني. بنابراين، بايد مواظب بود به جاي ايجاد ترس معقول، وحشت آفريني عمومي رخ ندهد. اين، بيش از فايده، ضرر به بار خواهد آورد... بماند.
دوم، بايد دانست كه ترس، لازم است يك مكانيزم پيش‌گيرانه باشد نه پس‌گيرانه! مثلاً، اگر آن آقاي اراذل و اوباش، مدام سايه‌ي پليس را بر سر خودش ببيند، از حمايت قانون نسبت به قربانيانش آگاه باشد و به طور خلاصه، خودش را در چارچوب يك نظم انقيادآور احساس كند؛ خوب طبيعي است كه مي‌ترسد و حواسش را جمع مي‌كند تا خطايي –لااقل آشكار و مكرر- از او سر نزند. اما بيني‌بين‌الله، در كدام خيابان اين شهر است كه پليس پياده و سوار، مدام در حال گشت‌زني باشد؟ در كدام كوچه و خيابان و ميدان و محله است كه اگر يك رذل و وبش (جمعش مي‌شود اوباش) با سلاح گرم و سرد و ولرم به تو حمله كند و در روز روشن، كيف‌ات را بزند و وسط يك ميدان به تو تجاوز به عنف كند؛ اولين كلانتري در فاصله‌ي كمتر از نيم‌ساعتي تو باشد كه خودت را برساني و از آن آشغال، شكايت كني؟ اصلاً گيرم كه موبايل هم دم دستت باشد و بشمار سه، به 110 زنگ بزني. اگر طرف تو را به همين جرم نكشد؛ چند دقيقه بعد، پليس به سراغ تو مي‌آيد؟ غير از آن است كه فاصله‌ي پليس با تو، بايد كمتر از يك فرياد باشد؟ خب، ترس از حضور چشمان مراقب، ترس از چالاكي قانون و حمايت بي‌چون و چرايش از قرباني، نظم مي‌آفريند. به اين مي‌گويند ترس پيش‌گيرانه. ترسي كه ناشي از حضور پررنگ و پراحاطه‌ي قانون است. البته، خوب مي‌دانم كه اين موضوع، بسيار هزينه‌بر است و علاوه بر آن، وقت‌گير و پر زحمت. اما، در مقابل، ترتيب‌دادن برخي صحنه‌ها در خيابانها و پخش تصاوير و مكالماتي از تلويزيون ملي، كه در حالت عادي لااقل 16+ تلقي مي‌شود نيز، چاره كار نيست. چون جامعه‌ي هدف آن، خوب انتخاب نشده است. اين صحنه‌ها، قرار است چه كسي را بترساند؟ همه‌ي مردم را يا اراذل و اوباش را؟ اگر درصد معقولي (مثلاً 40 دردصد) از مردم مملكت، اراذل و اوباشند، كه خب جاي پخش اين تصوير، همين تلويزيون و محل اعدامشان هم، همان خيابان خواهد بود. اما آيا چنين است؟ پاي تلويزيون، بچه هست، دختر هست، پسربچه هست، زن حامله هست، پيرمرد سكته‌اي هست و توي خيابان، علاوه بر همه‌ي اينها، مردان و زنان محترم و بي‌گناهي هستند كه قرار نيست از چيزي بترسند چون قصد قتل و براندازي و ترور و قمه‌كشي ندارند. مثل اين مي‌ماند كه براي درمان يك‌دهم درصد (يا كمتر) از جمعيت كشور كه مبتلا به سرطان هستند؛ همه‌ي مردم را شيمي درماني كنيم. با همه‌ي اين حرفها، گيرم كه با اين اقدامات، ميزان وقوع جرم، كاهش يابد. اما اين، دليل خوبي بر درستي اعمال فوق، نيست. اگر براي ندادن بليط اتوبوس، اعدام با طناب دار و در ملا عام، تعيين شود؛ هيچ عاقلي بدون بليط، سوار اتوبوس نمي‌شود. يعني جرم، كاهش مي‌يابد اما آيا تناسبي ميان جرم و مجازات آن و گذشته از اين موضوع، جوازي براي خدشه دار كردن امنيت رواني عمومي –با نشان دادن صحنه اعدام دسته جمعي در تلويزيون، و يا جمع‌كردن مردم بي ربط به موضوع در خيابان- وجود دارد؟ اگر بخواهم دو كلمه روراست بگويم، اين است كه اگر عناصر حافظ امنيت، تاكنون نتوانسته‌اند به هر نحو، از پروار شدن اوباش، جلوگيري كنند؛ غيرمنصفانه است كه امروز، براي مهار كردن آنها، ترس عمومي بيافرينند و روان عمومي جامعه را، پريشان كنند و بخواهند از اين طريق، به جاي تلاش براي تمركز بر گروه هدف، عموم مردم را مخاطب قرار دهند تا از اين رهگذر، كار سخت و زمان‌گير و هزينه‌بر خود را ساده كنند. سختي رهگيري، مهار و مجازات خلاف‌كاران، بر عهده پليس است. نه مردم. نه كودك 5 ساله‌اي كه ناخودآگاه، ناظر صحنه‌ي اعدامي مي‌شود كه شايد، تا ابد روان او را مخدوش كند. اين، نوعي مجازات براي كار نكرده است. آش نخورده و دهان سوخته. تاوان ناكامي عناصر حافظ امنيت، بر عهده‌ي هيچ شهروندي نيست.
در اين وانفسا، مدتي است كه تمامي سريالهاي تلويزيون (بدون استثنا، حتي در سريالهاي طنز)، بر محور خشونت و قتل و دزدي و قاچاق ساخته مي‌شود. هرشب، اخبار تلويزيون، خبر از دستگيري و مجازات و اعدام دارد. سايت‌ها و روزنامه‌ها، مرتب خبر از خشونت (درست يا غلط) و جرم، مي‌نويسند. موبايل‌ها، پر از ويدئوهاي سنگسار و تجاوز و غرايب رفتارهاي خشن و نامتعارف جنسي است كه به مدد تكنولوژي بلوتوث، مثل برق تكثير مي‌شود. خلاصه اينكه، وحشت، حديث روز است. روشن است كه ادامه‌ي اين وضع، نفعي براي هيچ‌كس ندارد. تنها، روان جامعه‌ را مخدوش و بيمار خواهد كرد. يادتان بياوريد. درست مثل مدرسه. مثل فضاي رعب‌آلودي كه ترس از تبيه و شكنجه –آن‌هم در ملأ عام- در بچه‌ها ايجاد مي‌كرد. نگوييد كه گناهكار مي‌ترسد. نه فقط. بي‌گناهان هم وحشت مي‌كنند. مگر شما شاگرد زرنگ و با ادب مدرسه نبوده‌ايد؟ اگر نه، من بوده‌ام. اما مدرسه، برايم كابوس بود. هنوز، تنفر عميق و لاعلاج از معلم كلاس اول دبستانم كه كودكان 6 و 7 ساله را به جرم ندانستن روخواني، به بايد سيلي‌هاي بي‌امان و جلادانه خود مي‌گرفت؛ فراموش نكرده‌ام. هنوز، به تازگي همان روزها، از او بيزار و متنفرم. در حالي‌كه سوگلي كلاس‌اش بودم. بماند. خلاصه كلام اين اين است كه اين ترس، نظم بياورد يا نه، بيش از آن، مي‌فرسايد و ويران مي‌كند. برحذر باش عزيز برادر... برحذر باش...


پ.ن: بعد از اين نوشته، يك سؤال براي من پيش آمد. گيرم كه درست باشد و با ترس، نظم برقرار شود. نظم پليس و مجلس و دولت را چگونه بايد برقرار كرد؟ با ترس؟ ترس از كه؟ از مقام مافوق يا از مردم؟ مقام مافوق از كه بايد بترسد؟ اين سيكل، آيا تمام شدني خواهد بود؟ اگر قرار است از مردم بترسند، چگونه چنين چيزي ممكن مي‌شود؟ اگر من –يك نفر از همين مردم- بترسم، چگونه مي‌توانم نقد كنم؟ اگر بترسم كه به براندازي و كودتا و اخلال در امنيت عمومي متهم شوم، آيا جرأت نطق زدن خواهم داشت؟ شما كه احياناً اين را نمي‌خواهيد... پس يك كوچولو تجديد نظر، بد نبايد باشد.

_____________________________________________________________________
*عيال ما، يك شعري بلد است به اين مضمون: آقا پليس زرنگه، با دزدا خوب مي‌جنگه، وقتي كه ما مي‌خوابيم، آقا پليس بيداره، ما خواب خوش مي‌بينيم، اون دنبال شكاره... وقتي اونو مي‌بينيم، به اون سلام مي‌كنيم... اما همين عيال، بيش از هرچيزي در اين دنيا، از پليس مي‌ترسد. به نظر شما، چرا يك خانم سي‌ساله، دكتر مملكت با بيست سال تحصيل و... چند چيز ديگر، كه تا به حال هيچ خطايي هم نكرده، بايد از پليس بترسد. البته اصلاح مي‌كنم: نمي‌ترسد. وحشت دارد!
2 نظر ارسال مطلب به بالاترين: Balatarin
2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
یه نظریه محافظه کارانه شکست خورده..

Anonymous ناشناس said...
عالی بود.......